سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:25 توسط غریب السلطنه
|
از حال بد و بیماری گریزانم، چرا که مرا چونان گیر افتاده در باتلاق، زمین گیر میکند. که هرچه بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر زمین گیر میشوم. و آنقدر در این زمین نرم و گرمِ پشمی فرو میروم که ممکن است اهالی خانه مرا از یاد ببرند.
در تمام طول مدت بیماری، شیپور زندگی من، عطسههای بی انتهاست. هر چند دقیقه چندین عطسه به فاصله کم از مخفی گاه شنیده میشود. گویی در خط مقدم هستم و هرچند دقیقه سرباز دشمن با خیال خالی بودن سنگر، سرش را از خاکریز بالا میآورد و تق تق تق. صدای رگبار اسلحه من خطر را گوشزد میکند.
خانواده با شنیدن این رگبار مطمئن میشوند که هنوز این دماغ از کار نیفتاده و نفسی در رفت و آمد است.
گمان میکنم برای آنها تفریح جذابی باشد. کودکان پر انرژی که سر شمردن تیرهای این رگبار مسابقه میدهند و برای خود جایزه هم در نظر میگیرند. بزرگسالان خانه هم که سر بیرون رفتن و نرفتن مردد هستند. چرا که یکی تعجیل است و دومی که پشت بندش میآید صبر.
من هم که در سنگر خود چونان مار زخم خورده از شدت هجوم تمام احوال بد، به خودم می پیچم.
خودمانیم، نمیدانم بیماری بد است یا خوب؟ ولی میدانم هربار که مریض میشوم دلم میخواهد در همان سنگر خودم در خانه باشم. مادرم با غرغر برایم سوپ درست کند و پدرم با چشمان نگران داروهای تلخ را به خوردم دهد.
من در بیماری همان بچه لوس خانواده بودن را میخواهم. همان رخت خواب درون پذیرایی رو به روی تلویزیون را میخواهم. همان لحظه ای که مادرم با کتری آب جوش و قوری پر از چای که عطر زنجبیل و دارچینش تا سر کوچه هم میرود را میخواهم. میآید و تلویزیون را روشن میکند، برای بار دهم فیلم شعله را میبینیم و ۵ لیوان از آن چای را با عسل به خوردم میدهد و غر میزند که چرا مراقب خودت نیستی.
.
.
.
.
.
+ وقتی مریض میشم واقعا رو به قبله ام و فقط تنها کلمه ای که از شدت بدحالی میگم اینه: خدایا، تو رو خدا
ولی همیشه بهم خوش میگذره :)
بدون شک این مدلِ یه آدم نرمال نیست...