بعد از مذاکرات مستقیم و بینتیجه با فرمانده ببری، هر دو میدانستیم که بدون شک جنگی تمام عیار رخ خواهد داد. اما هیچ کدام دلمان نمیخواست شروع کننده آن باشیم.
در کمال ناباوری اولین اعلان جنگ از سوی لشگر دشمن ایجاد شد و بهانه آن قتلی شد که اصلا رخ نداده بود. چندی پیش به جهت آفت کشی گلها، داخل گلدانها را اسپری زدم. این بیحیای بیچشم و رو چند تن از اجساد خود را درون گلدانها ریخته و آن را به پیراهن عثمان بدل ساخته است تا بتواند بهانه حمله خود را توجیه کند.
البته برای من هم بد نشد، دلم میخواست موقعیتی داشتم تا بدون از دست دادن احترام خود پیش همگان، کار آنها را یکسره کنم و حال بهترین شرایط پیش آمده است.
ولی آن بیشرمان در نیمههای شب و در خواب مرا غافلگیر کردند. سامانههای پدافندی ضد پشهایم را از کار انداخته بودند و توانستند که در زمان کمی تمامی موانع را دور بزنند. ولی فکر اینجا را نکرده بودند که خواب من در این موارد سبک است و خود را به سرعت با موقعیت هماهنگ میکنم.
سرعت بالای من در عکس العمل، برتری مرا در موقعیتهای حمله تک به تک به رخ میکشید. بعد از چند حمله انفرادی، فرمانده ببری این برتری را متوجه شد و ترتیب حملههای چریکی چندگانه و از چند جهت را میداد تا مرا سردرگم کند تا نتوانم پاسخ درستی بدهم.
راستش را بخواهید تا حد زیادی موفق هم بود. حال بدن من پر از جای نیشهای ریز و درشتی بود که از میدان نبرد با خود همراه کردم. زخمهای که باید مرا به سمت جلو حرکت دهد و نیروی محرکه من شود تا در این جنگ پیروز میدان باشم.
جنگ شب اول با پیروزی نسبی فرمانده ببری به پایان رسید. هر دو طرف به یک جورایی به گوشه رینگ هدایت شدیم تا برای جنگ بعدی آماده شویم. جنگی که حال دیگر هر دو با چشمهای باز منتظر آن هستیم.
+ شاید ادامه داشته باشد :)
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید