پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:33 توسط غریب السلطنه | 

بعد از مذاکرات مستقیم و بی‌نتیجه با فرمانده ببری، هر دو می‌دانستیم که بدون شک جنگی تمام عیار رخ خواهد داد. اما هیچ کدام دلمان نمی‌خواست شروع کننده آن باشیم‌.

در کمال ناباوری اولین اعلان جنگ از سوی لشگر دشمن ایجاد شد و بهانه آن قتلی شد که اصلا رخ نداده بود. چندی پیش به جهت آفت کشی گل‌ها، داخل گلدان‌ها را اسپری زدم. این بی‌حیای بی‌چشم و رو چند تن از اجساد خود را درون گلدان‌ها ریخته و آن را به پیراهن عثمان بدل ساخته است تا بتواند بهانه حمله خود را توجیه کند.

البته برای من هم بد نشد، دلم میخواست موقعیتی داشتم تا بدون از دست دادن احترام خود پیش همگان، کار آن‌ها را یکسره کنم و حال بهترین شرایط پیش آمده است.

ولی آن بی‌شرمان در نیمه‌های شب و در خواب مرا غافلگیر کردند. سامانه‌های پدافندی ضد پشه‌ایم را از کار انداخته بودند و توانستند که در زمان کمی تمامی موانع را دور بزنند. ولی فکر اینجا را نکرده بودند که خواب من در این موارد سبک است و خود را به سرعت با موقعیت هماهنگ میکنم.

سرعت بالای من در عکس العمل، برتری مرا در موقعیت‌های حمله تک به تک به رخ می‌کشید. بعد از چند حمله انفرادی، فرمانده ببری این برتری را متوجه شد و ترتیب حمله‌های چریکی چندگانه و از چند جهت را می‌داد تا مرا سردرگم کند تا نتوانم پاسخ درستی بدهم‌.

راستش را بخواهید تا حد زیادی موفق هم بود. حال بدن من پر از جای نیش‌های ریز و درشتی بود که از میدان نبرد با خود همراه کردم. زخم‌های که باید مرا به سمت جلو حرکت دهد و نیروی محرکه من شود تا در این جنگ پیروز میدان باشم.

جنگ شب اول با پیروزی نسبی فرمانده ببری به پایان رسید. هر دو طرف به یک جورایی به گوشه رینگ هدایت شدیم تا برای جنگ بعدی آماده شویم. جنگی که حال دیگر هر دو با چشم‌های باز منتظر آن هستیم.

+ شاید ادامه داشته باشد :)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 11:32 توسط غریب السلطنه | 

دیشب بالاخره بعد از مذاکرات غیر مستقیم و طولانی که این مدت داشتیم، من و فرمانده گردان پشه‌ها مستقیم با هم جلسه گذاشتیم.

جلسه پشت درهای بسته و به دور از آشوب مطبوعات دو طرف انجام شد. تا بتونیم توی آرامش کامل به یه توافق درست برسیم.

قبل از شروع جلسه هر کدوم باید تمام سلاح‌های احتمالیمون رو تحویل می‌دادیم. من مگس کش و دمپایام رو دادم و اونم با اکراه نیش دراز و بی‌ریختش رو تحویل داد.

از دیدن صورت بدون نیشش خندم گرفت. واقعاً بدون اون سلاح هیچ ابهتی نداشت.

خودشم انگار فهمیده بود و با دستای باریک و درازترش، یه دستی به سر کچلش کشید و توی جلد جدیش فرو رفت.

فرمانده ببری خیلی محکم از موضع قدرت جلو اومده بود که به اصطلاح بتونه ورق را به نفع خودش برگردونه ولی فکر اینجاشو نکرده بود که منم کارت‌هایی واسه رو کردن دارم.

اون می‌خواست قانون هر پشه یک نیش رو به کرسی بنشونه، ولی من که گوشام مخملی نیست!

من میگم این همه گزینه زنده که به راحتی می‌تونین با هم کنار بیاین، چرا ما موجودات دو پا؟!

میگه آخه خون شما سالم و خوبه.

من که می‌دونم هدف این نچسبِ چندش چیه. می‌خواد از یه پیک یه پیک شروع کنه تا خون ما رو بریزه توی شیشه و به کل سرزمین آدما مسلط بشه.

بعدشم رفیقای خراب‌تر از خودش رو هم خبر کنه و ما رو تحت کنترل بگیره و ما بشیم آدم‌های آزمایشگاهیش.

خلاصه کنم. این مذاکره ساعت‌ها طول کشید ولی من خام حرف‌ها و وعده‌های قشنگ این فرمانده ببری نشدم.

شک ندارم که به زودی قراره علیه همدیگه اعلام جنگ کنیم و قطعاً جنگ بعدی بسیار پرتلفات خواهد بود.

بمب‌های اتمی تار و ماری خودم رو آماده کردم و اون‌ها هم نیش‌هاشون رو برق انداختند.
امیدوارم یه روزی بتونیم در دنیای عادلانه‌ای زندگی کنیم. بدون نیش، بدون بمب اتم و بدون ترس.

.

.

.

.

.

.

+ فقط دوست داشتم مشکلات دیشب خودم و پشه‌ها رو بنویسم:)

+ متن خام و بدون ویرایشه. به بزرگی خودتون ببخشید:)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.