دیشب که در جوار خانواده وقت میگذروندم، تلفن بابام زنگ خورد. پسرخاله ام بود و داشت با پدرم در مورد مسائل مربوط به فروش و اجاره ملک صحبت میکرد و راهنمایی میخواست (پدر یه زمانی بنگاه معاملات املاک داشتن)
راهنماییهای لازم رو گرفت ولی بعد از قطع شدن تلفن دیدم پدرم ناراحته و با مادرم صحبت کرد. البته خصوصی نبود و همونجا صحبتها شد.
لازم به ذکره من از این پسرخاله محترم دل خوشی ندارم، صرفا به دلیل ویژگیهای شخصیتی و اخلاقی شخص خودش.
بخوام یه چیز کلی از خانواده خاله بگم میشه این:
خاله و شوهرش ازدواج کردن ولی 10 سال بچه دار نشدن
وضع مالی شون خوب بود ولی آینده نگر نبودن
خدا بعد 10 سال توی سال 1371 یه پسر بهشون داد و سال 1373 یه دختر
من و داداش کوچیکهام با پسر خاله و دختر خاله ام همبازی بودیم و همیشه یا اونها خونه ما بودن یا ما خونه اونها
وقتی این دو بزرگوار به خانواده خالهام اضافه شدن، انگار دنیا براشون گلستان شد و کل زندگی رو ریختن به پای اونها
برای نمونه من یادمه دخترخاله ام برای 3 ماه سرد سال توی شهرمون 3 تا کاپشن مد روز گرفت، هر ماه 1 کاپشن در حالی که به صورت نرمال بین خانوادهها اینطوری بود که معمولا یکی داشتن یا حتی 2-3 سال یه کاپشن
خلاصه که ماها همه بزرگ شدیم و رفتیم پی درس و کار و زندگی
اما پسرخاله عادت کرده بود به همیشه حاضر بودن همه چی
حتی شغل الانش رو هم مدیون پدر و دایی بزرگمه (شغلش کارمندیه)
ماشین خرید ولی پول بنزین ماشینش رو از مادر و پدرش میگرفت!
گذشت و گذشت دیدن این پسر نمیخواد اندازه سنش بزرگ بشه.
فکر کنم سال 1398 بود که اون جمله کذایی رو گفتن. درسته همون جمله که مامان باباها به عنوان آخرین راهکار برای همه پسرای این مدلی میگن :/
«براش زن بگیریم درست میشه»
یعنی اولین باری که این رو گفتن دلم میخواست سرم رو بکوبم توی دیوار
آخه مادر و پدر حسابی، اگه تربیت درستی شده بود که بنده خدا الان وضعش این نبود، شما خرابش کردی 20 و اندی سال، الان دختر مردم بیاد درستش کنه!!!!
زیادی حرف زدم....
این پسر خاله دوماد شد و یه عروس آورد توی خونه
با دور اندیشی و اصرارهای اطرافیان این آقا دوماد طبقه بالای خونه پدرش رو ساخت و عشق آغاز شد.
خاله من از اون خانمهای قدیمی، بساز، ساده و سر پایینیه که هرچی شوهرش بگه میگه چشم آقا.
شوهرخاله هم از اون مردهای قدیمی که مرد سالار، پسر دوست و بامرامه که اصلا آینده نگر نبوده و نیست.
اون همه دارایی و مال و منال تموم شد و الان وضع این خانواده واقعا بد شده.
پسر و عروس هم طبقه بالا، مثل پادشاه و ملکه دستور میدادن.
یادم من خونه خالهام بودم، رفته بودم یه سری بزنم. پسرخاله ام پرو پرو با 30 سال سن زنگ زد به مامانش که: مامان برو 5 تا نون بگیر از نونوایی. نون نداریم.
مامان فلان غذا رو درست کن بیام ببرم بالا
گذشت و زن پسرخاله باردار شد و الان یه دختر و پسر دوقلو 2 ساله دارن.
خاله من با هزار مشکل جسمی و مالی همیشه بچهها رو مدیریت میکرد و رسیدگی و همیشه هم لبخند به لبش هست.
پسرخاله زنگ زده بود و نالان از شرایط زندگی طبقه بالای خونه پدر، شرایط مالی کارش، استقلال و ...
و میگفت میخوام از شغلم بیام بیرون، خونه رو بذارم واسه اجاره یا فروش و برم یه جای دیگه دور از خانواده زندگی و کار کنم.
پدر من هم طبق اصول زندگیش و شناختی که از این آقا داشت، شروع کرد راهنمایی که من میگم یکم بیشتر فکر کن، با عجله تصمیم نگیر، با عقل و فکر تصمیم بگیر. تصمیمی که پشیمون نشی و ...
من عمیقا ناراحت شدم از این شرایط و اوضاع پیش اومده
ولی عمیقا هم دلم میخواد پسرخاله بره
میدونم با احتمال 90% با شکست مواجه میشه و دست از پا درازتر برمیگرده
ولی واقعا چون هیچوقت شکست اینجوری نخورده، همیشه همون پسربچه نابالغ لوس باقی مونده
حالا که میخواد مستقل شه، چه بهتر
.
.
.
.
.
.
+ خیلی برای خاله ام ناراحتم
+ میدونم این پسرخاله زندگیش رو تباه میکنه و بچههاش گناه دارن
+ می دونم اشتباهه ولی دلم میخواد سرش به سنگ بخوره
+ میدونم انصاف نیست اینطوری نوشتن و فکر کردن، ولی واقعا ظلمه
+ میدونم مقصر اول پدر و مادرشن ولی بازم دلم برای خاله ام میسوزه
+ منم آدمم، اشتباه میکنم، حسود میشم، قضاوت میکنم، عادلانه فکر نمیکنم، گاهی از سختی دیگری خوشحال میشم و هزار تا نقطه عجیب دیگه
+ امیدوارم آدم بهتری بشم و همه برای زندگی خودشون هم آدم بهتری بشن :)
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید