سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:24 توسط غریب السلطنه | 

گاهی آدم مدت‌ها در یک فضا زندگی می‌کند، اما چشمش تازه بعد از سال‌ها به جزئیات ساده‌ای باز می‌شود که همیشه همان‌جا بوده‌اند.
برای من، این کشف کوچک درست امشب اتفاق افتاد: وقتی بعد از هفت سال تازه فهمیدم کاشی‌های سرویس بهداشتی خانه‌ی پدری و مادری‌ام «صورتی ملیح»‌اند.

وقتی از مادرم پرسیدم چرا این رنگ را انتخاب کرده، گفت:
«گفتم آدم زمان زیادی را در اینجا می‌گذرونه، حداقل خوشگل باشه.»
و واقعاً حق با او بود.

صبح‌ها که با بی‌حوصلگی بیدار می‌شوی، هنوز خواب در چشمت مانده و دنبال مسواک می‌گردی، ناگهان خودت را در آینه‌ای می‌بینی که پس‌زمینه‌اش صورتی ملیح است.
در آن لحظه، هرچقدر هم ژولیده باشی، باز هم در حد مدل ویکتوریا سیکرت به نظرت جذاب می‌رسی!

راستش، فکر می‌کنم خیلی‌ها با من موافق‌اند که تصویر آدم در آینه‌ دستشویی همیشه قشنگ‌تر از هر جای دیگر است.
نور نرم، رنگ پس‌زمینه، و شاید آن احساس خلوتِ کوچک صبحگاهی، همه دست به دست هم می‌دهند تا خودت را یک‌جور دیگر ببینی.

و همین شد که فکر کردم… چه خوب است آدم برای دیگران هم مثل همان آینه با پس‌زمینه‌ صورتی ملیح باشد.
یعنی هم صادق و شفاف باشد و واقعیت را نشان دهد، در عین حال هم، مهربان و دلنشین باشد و زیبایی‌ها را برجسته کند.

دنیای بیرون به‌اندازه‌ کافی سخت و خاکستری است.
می‌توان برای کسانی که دوستشان داریم، همان کاشی‌های صورتی باشیم؛ ساده، گرم، و بی‌هیاهو، اما پر از نرمی و زندگی.

.

.

.

.

.

.

+ حاصل غرق شدن شبانه در آینه با‌ پس زمینه کاشی‌های صورتی ملیح، موقع مسواک زدنه :)

برچسب ها :

صورتی ملیح

،

آینه

،

زیبایی

سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:27 توسط غریب السلطنه | 

و سوگند به دلمه، که مرا صبور، مهربان و لطیف‌تر کرد.

شک ندارم که هر آشپزی، تمام احساساتش را درون غذایش به عنوان چاشنی روانه می‌کند و تو می‌توانی لابلای هر لقمه‌ای که می‌خوری، عطر و رنگی از آن را ببینی.

تا پیش از اولین تجربه خودم از دلمه، این غذا برایم صرفا یک وعده خوشمزه بود که می‌توانستم از آن لذت فراوانی ببرم. اما بعد از تجربه یک ساله‌ام از پخت و پز و سر و کله زدن با آن، حال دلمه برایم به یک نماد بیشتر شبیه است تا صرفا یک غذا.

نمادی با احترام فراوان. چرا که، چون یاری وفادار شریک لحظات سختی شد. او با افتخار اشک‌های فروخورده‌ام را دید، سردی دستان یخ زده‌ام از استرس را چشید و بدون کلمه‌ای حرف، تمام مسیری که می‌توانست را، با من پیمود.

اجازه داد که تمام غم‌هایم را درون لایه‌های رنگارنگش بپیچم و در قابلمه بگذارم تا با حرارت، تمام آن بدی‌ها را تبخیر کند و عصاره مهربانی و عطر خوش برایم بسازد.

در طول هفته ساعت‌های زیادی را صرف این غذا می‌کردم و آشپزخانه با تمام اندرونی‌اش نیز بدون هیچ گله و شکایتی همراهم می‌شدند. زمین و زمان هم حال مرا درک می‌کردند و اجازه می‌دادند رشته‌های افکارم را در سکوت و آرامش از یکدیگر بدرم، تا مواد داخلی دلمه‌ام شوند.

در نهایت، این غذای بی‌ادعا، با تمام تلخی‌ها و غم‌هایی که درونش می‌ریختم، با من سر سازگاری داشت و در سر سفره هیچکس را ناراحت نمی‌کرد. فکر می‌کنم او هم فهمیده بود که در پس تمامی این غم‌ها، چه چیزی در آن گوشه و کنارها خود را پنهان کرده است.

و بعد از آن، دیگر دلمه برای من تنها یک غذا نیست. نمادی از احترام، ایستادگی و مهربانیست که حال جایگاه ویژه‌ای در قلب من دارد.

.

.

.

.

.

.

+ با تشکر از بزرگواری که حرفش تمام اون لحظات رو برام یاد آوری کرد :)

+ به جهت حفظ حرمت شکم‌هایی که شاید دلشون بخواد، عکسی درج نمیشه:)

برچسب ها :

دلمه

،

آشپزی

،

احساسات

دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 22:56 توسط غریب السلطنه | 

این مدت احوالم چندان رو به راه نیست ولی مغزم نمی‌خواست از فکر کردن دست برداره. حس می‌کنم شاید داره به عنوان آخرین راه نجات بهش فکر می‌کنه.

اگه کل اعضا و جوارح انسان رو یه سیستم در نظر بگیریم، کل اعضا در همه حال، تلاششون در جهت بقای سیستمه. هر عیب و نقصی هم این وسط پیش بیاد نباید بقای سیستم رو به خطر بندازه.

هر زمان بقای سیستم به خطر بیفته آژیرهای هشدار فعال میشن و سیستم به یه حالت اتوماتیک وارد می‌شه. جالبه، واقعا این بخش از عملکرد مغز همیشه برام جذاب بوده.

اگه بخوام یه مثال خوب از حالت اتوماتیک مغز بگم شاید این رو آدمای زیادی تجربه کرده باشن. موقع استرس و فشار روانی زیاد، یهو حس می‌کنن خوابشون میاد.

مغز چون احساس خطر می‌کنه و نمی‌تونه اون استرس شدید رو در زمان کوتاه رفع کنه آژیر خطر سیستم روشن میشه. سیستم به حالت اتوماتیک وارد میشه و مغز بدن رو برای مقابله با اوضاع بحرانی به حالت خواب فرو می‌بره.

چرا؟ چون بقای سیستم همیشه اولویته.

فکر می‌کنین این اوضاع و روند همیشه خوبه؟ توی دراز مدت و با تکرار زیاد، قطعا نه.

چی این وسط می‌تونه اوضاع رو عوض کنه؟ آگاهی.

اون وقت اینجوری میشه که مغز به جای زدن دکمه اتوماتیک، مدیریت سیستم را به عهده فرد می‌ذاره. چون فهمیده که اینطوری بهتر میشه اوضاع بحرانی رو پشت سر گذاشت. هرچی آگاهی بیشتر، بهره‌وری و نتایج نهایی هم بهتر و موثرتر.

ولی آگاهی هم تنها نیست. آگاهیِ تنها، مثل یه پرنده بال شکسته است که فقط یه بال سالم داره.‌آگاهی زمانی کامل و با اثر مفیده که همراه با عمل باشه.

آگاهی و عمل با همدیگه دو تا بال پرواز پرنده به حساب میان.

مثلا من الان اون گنجشک بال شکسته‌ام که می‌دونم دردم چیه و آگاهم ولی هیچ عملی برای بهبودم ندارم.

در نتیجه در رو برای ورود سگ سیاه افسردگی توی وجودم باز گذاشتم.

.

.

.

.

.

.

+ از اونجایی که به گفتن یه پندی این پایین عادت کردم، پس لطفا: مثل من نباشین

برچسب ها :

مغز

،

سگ سیاه افسردگی

پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:33 توسط غریب السلطنه | 

بعد از مذاکرات مستقیم و بی‌نتیجه با فرمانده ببری، هر دو می‌دانستیم که بدون شک جنگی تمام عیار رخ خواهد داد. اما هیچ کدام دلمان نمی‌خواست شروع کننده آن باشیم‌.

در کمال ناباوری اولین اعلان جنگ از سوی لشگر دشمن ایجاد شد و بهانه آن قتلی شد که اصلا رخ نداده بود. چندی پیش به جهت آفت کشی گل‌ها، داخل گلدان‌ها را اسپری زدم. این بی‌حیای بی‌چشم و رو چند تن از اجساد خود را درون گلدان‌ها ریخته و آن را به پیراهن عثمان بدل ساخته است تا بتواند بهانه حمله خود را توجیه کند.

البته برای من هم بد نشد، دلم میخواست موقعیتی داشتم تا بدون از دست دادن احترام خود پیش همگان، کار آن‌ها را یکسره کنم و حال بهترین شرایط پیش آمده است.

ولی آن بی‌شرمان در نیمه‌های شب و در خواب مرا غافلگیر کردند. سامانه‌های پدافندی ضد پشه‌ایم را از کار انداخته بودند و توانستند که در زمان کمی تمامی موانع را دور بزنند. ولی فکر اینجا را نکرده بودند که خواب من در این موارد سبک است و خود را به سرعت با موقعیت هماهنگ میکنم.

سرعت بالای من در عکس العمل، برتری مرا در موقعیت‌های حمله تک به تک به رخ می‌کشید. بعد از چند حمله انفرادی، فرمانده ببری این برتری را متوجه شد و ترتیب حمله‌های چریکی چندگانه و از چند جهت را می‌داد تا مرا سردرگم کند تا نتوانم پاسخ درستی بدهم‌.

راستش را بخواهید تا حد زیادی موفق هم بود. حال بدن من پر از جای نیش‌های ریز و درشتی بود که از میدان نبرد با خود همراه کردم. زخم‌های که باید مرا به سمت جلو حرکت دهد و نیروی محرکه من شود تا در این جنگ پیروز میدان باشم.

جنگ شب اول با پیروزی نسبی فرمانده ببری به پایان رسید. هر دو طرف به یک جورایی به گوشه رینگ هدایت شدیم تا برای جنگ بعدی آماده شویم. جنگی که حال دیگر هر دو با چشم‌های باز منتظر آن هستیم.

+ شاید ادامه داشته باشد :)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 0:2 توسط غریب السلطنه | 

علاوه بر اینکه ویروس‌های بیماری زای امسال، خیلی پرقدرت وارد شدن؛ استرس و ضعف سیستم ایمنی زیادی هم بین افراد مشاهده میشه.

لطفا تا حد امکان و توان مراقب سلامتی تون باشین :)

من دقیقا ۲۴ ساعت بعد از اتمام کار دندونم مجدد مریض شدم

و تنها شانسی که آوردم این بود که عطسه‌های شدید و پی در پیم امشب شروع شده

خلاصه که سلامتی جسمی و روحی، کالای لوکس و گران امروز زندگی‌هاست

قدرش رو بدونین

برچسب ها :

بیماری

دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 0:43 توسط غریب السلطنه | 

من اونقدر از بعضی چیزا میترسم که حمله اضطرابی بهم دست میده

یکی از اون چیزا، دندون پزشکی رفتنه.

اونقدر میترسم که آخرین مرتبه برای معاینه که رفتم، متوجه شدم دندونم سریع باید پر شه وگرنه به عصب میرسه.

وقتی دکتر داشت بی‌حسی میزد کل بدنم شروع به لرزش عصبی کرد. انگار که روی دستگاه ویبراتور باشم.

دندون عقلم رو باید جراحی کنم و الان ۳ ماهه جرات ندارم برم انجامش بدم.

دیشب به شدت درد گرفت و فردا عصر قراره برم کارش رو انجام بدم.

امروز بعد از قطعی شدن برنامه فردا، کل بدنم برای ساعتی یخ بود.

ضربان قلبم امروز هرجور دلش میخواست میزد و اصلا یه ریتم نرمال نداشت.

قفسه سینه‌ام سنگینه و گاهی به سختی نفس می‌کشم. حتی شوخی نیست اگه بگم دلم میخواد بمیرم.

سطح اعصابم به صفر رسیده. هیچ کاری نتونستم بکنم، عملا زندگیم فلج شده. این حجم از استرس و حملات اضطرابی به خاطر دندون پزشکی.

من حتی همون ۳ ماه پیش که بهم گفتن، رفتم برگه پذیرش با بیهوشی گرفتم‌ و دکتر به خاطر عوارض بیهوشی قبول نکرد.

همه اینا رو گفتم که برسم به اینکه: تمام ترس من سر بی حوصله‌گی پدر و مادری به وجود اومد که وقتی ما رو میبردن دندون پزشکی اگه یکم بیشتر از حد نرمال استرس داشتیم و نمیذاشتیم دکتر کار انجام بده، با عصبانیت و خشم می‌اومدن داخل یه جوری برخورد میکردن که من بچه فقط ساکت بشینم تا کارم تموم شه.

نتیجه: تجربه چیزی که بهش میگن حملات پانیک (حملاتی که آدم واقعا فکر میکنه داره میمیره)

شاید خنده‌دار باشه آدمی به سن من اینطور واکنشی نشون بده، ولی واقعیت اینه تمام اون اتفاقات بچگی، توی همون دورانی که خیلی از پدر و مادرها میگن بچه که چیزی نمیفهمه؛ کاملا توی روح و روان بچه ثبت میشه

و آینده اش رو می سازه

ترس حس بدی نیست، اتفاقا بهت یاد میده محتاط باشی، قبل از هرکاری فکر کنی، بهت فضا میده که با دقت اوضاع رو بررسی کنی. ولی این ترس با شجاعت در عمل همراهه

اما ترسی که تو رو فلج کنه، مثل یه باتلاق تو رو فقط بیشتر پایین ببره و تا مرز مرگ رو تجربه کنی؛ چیزی جز یه جنایت نیست.

+ امیدوارم فردا واقعا نمیرم :)

+ برای من فقط یه دندون نیست. یه زندگیه که شاید هیچوقت بهتر نشه.

+ لطفا ...

برچسب ها :

ترس

شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 0:18 توسط غریب السلطنه | 

لطفا توی انتقال نصیحت‌ها به نسل جدید دقت کنیم :)

من امروز در نقش یه نسل جدید فرو رفتم

عمه ام گفت آدم باید با لذت زندگی کنه و جوری زندگی کنه لذت ببره

گفتم عمه من از اینکه بانک بزنم و مبلغ میلیون دلاری بدزدم لذت میبرم

گفت نه، منظورم این آدم لذت ببره بدون ضرر به کسی، بره دنبال علایق خودش

گفتم عمه من برم دنبال علایقم، به جای خوبی ختم نمیشه. مواد مخدر و تجربیات اینجوریه. به کسی هم ضرر نمیزنه

گفت: عزیزم تو همینجوری بمون و هیچ کاری نکن😅

.

.

.

.

.

.

+ جدا از بخش شوخیش، من کلا به حوزه مواد مخدر علاقه دارم از دوران نوجوانی. ولی هیچ وقت مصرف نکردم.

+ LSD رو بیشتر از بقیه دوس دارم😁

+ به نظرم آگاهی درست و کافی خودش میتونه تا حد خوبی بازدارنده باشه.

+ بخشی از حافظه مرورگرم.

برچسب ها :

مواد مخدر

،

آگاهی

جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 10:25 توسط غریب السلطنه | 

یه بنده خدایی از دکتر پرسید:

من سال‌ها بود که با پدرم قطع رابطه بودیم. هفته گذشته ایشون فوت شدن و من هیچ احساسی به مرگش ندارم. خیلی برام همه چی عجیبه. من خیلی آدم احساساتی هستم ولی این بی‌تفاوتی برام عجیبه. به نظرتون این بی‌حسی من نرمال هست؟

جواب دکتر ساده بود:

قطع ارتباط با پدر یا مادر یکی از سخت‌ترین و آخرین تصمیم‌هاییه که یه آدم ممکنه تو زندگیش بگیره. می‌دونم گفتنش راحته ولی در واقعیت تابوه، اما خیلی از آدم‌هایی که رابطه‌شون با پدر و مادرشون قطع شده، بعد از مرگشون نه دلتنگشون می‌شن و نه حس پشیمونی دارن.

چون خیلی وقتا اون رابطه اون‌قدر سمی، سنگین یا پر از کنترل و انتقاد بوده که آدم عملا قبل از مرگشون، سوگواریش رو کرده. مثلاً کسی که هر بار با مادرش صحبت می‌کرد، آخرش با گریه گوشی رو می‌ذاشت، یا پدری که هر تلاش برای گفت‌وگو باهاش به تحقیر یا قهر ختم می‌شد… این آدم‌ها دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن، چون رابطه‌ی واقعی سال‌ها قبل تموم شده.

و من در طول این پرسش و پاسخ فقط به این فکر می‌کردم که اگه یه روز اینطور والدی بشم چی!!!

شاید خیلی از ماها خودمون این حس رو تجربه کرده باشیم. واقعا خیلی تلخ، ناراحت کننده و وحشت آوره.

امیدوارم هیچوقت هیچکس اینطور والدی برای بچه هاش نباشه.

.

.

.

.

.

.

+ این پرسش و پاسخش اول یه نصیحت مهم برای خودم و شاید یه تلنگر برای ما بقیه.

برچسب ها :

زندگی

،

کودکان

پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 12:4 توسط غریب السلطنه | 

عاشق یادداشت کردن هستم. گاهی همه مواردی که در زندگیم رخ می‌دهد را می‌نویسم. گاهی نیز پشیمان می‌شوم و با خود فکر می‌کنم اگر روزی کسی این یادداشت‌ها را بخواند چه؟!

یک دفترچه یادداشت دارم که برای حساب و کتاب‌های مالی است. البته قدمت چندانی ندارد، چون همیشه آن‌ها را در برنامه بانکی گوشیم مدیریت می‌کنم. ولی این مدت بنا به دلایلی لازم بود که با ریزِ جزئیات آن‌ها را مکتوب کنم‌.

حتی یادم هست قبلا دفترچه‌‌ای داشتم که لیست اعمال عبادی از دست رفته‌ام را در آن می‌نوشتم‌. تا اینگونه شاید کمی کمتر گول شیطان درونم را بخورم و آنچه لازم بود را به سرانجام برسانم.

ولی امروز به شکل عمیقی فکر می‌کردم آیا هیچیک از ما، دفتر حسابی برای حرف‌هایمان داریم؟ دفتری که در آن حرف‌ها، رفتار و اعمالمان نسبت به دیگران را در آن ثبت کنیم.

که در آن سطرهایی باشد که نیش و کنایه‌های امروزمان را بنویسیم. یا جدول‌هایی که در آن تعداد دل‌هایی که شکستیم را ثبت کنیم. شاید حتی بخشی هم برای جبران خسارت درنظر گرفته باشیم.

حس می‌کنم تمام دفترهای حسابی که تا الان داشته‌ام، پوچ و بیهوده بوده‌اند.

فکر می‌کنم چه خواسته و چه ناخواسته دل‌های بسیاری را رنجانده‌ام. با سخنانم افراد زیادی را آزار داده‌ام و رفتارم بسیاری را در خود حبس کرده‌ است.

شاید اگر یکبار جرات می‌کردم و دفترِ حساب شخصی زندگیم را می‌نوشتم؛ ادامه راه این زندگی بسیار متفاوت میشد.

ولی من هنوز هم جرات امتحانش را ندارم.

آدمی فراموشکار است و فراموشکار...

ولی جای زخم‌ها همیشه ماندگار است و ماندگار...

برچسب ها :

دفتر حساب

،

زندگی

سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 11:32 توسط غریب السلطنه | 

دیشب بالاخره بعد از مذاکرات غیر مستقیم و طولانی که این مدت داشتیم، من و فرمانده گردان پشه‌ها مستقیم با هم جلسه گذاشتیم.

جلسه پشت درهای بسته و به دور از آشوب مطبوعات دو طرف انجام شد. تا بتونیم توی آرامش کامل به یه توافق درست برسیم.

قبل از شروع جلسه هر کدوم باید تمام سلاح‌های احتمالیمون رو تحویل می‌دادیم. من مگس کش و دمپایام رو دادم و اونم با اکراه نیش دراز و بی‌ریختش رو تحویل داد.

از دیدن صورت بدون نیشش خندم گرفت. واقعاً بدون اون سلاح هیچ ابهتی نداشت.

خودشم انگار فهمیده بود و با دستای باریک و درازترش، یه دستی به سر کچلش کشید و توی جلد جدیش فرو رفت.

فرمانده ببری خیلی محکم از موضع قدرت جلو اومده بود که به اصطلاح بتونه ورق را به نفع خودش برگردونه ولی فکر اینجاشو نکرده بود که منم کارت‌هایی واسه رو کردن دارم.

اون می‌خواست قانون هر پشه یک نیش رو به کرسی بنشونه، ولی من که گوشام مخملی نیست!

من میگم این همه گزینه زنده که به راحتی می‌تونین با هم کنار بیاین، چرا ما موجودات دو پا؟!

میگه آخه خون شما سالم و خوبه.

من که می‌دونم هدف این نچسبِ چندش چیه. می‌خواد از یه پیک یه پیک شروع کنه تا خون ما رو بریزه توی شیشه و به کل سرزمین آدما مسلط بشه.

بعدشم رفیقای خراب‌تر از خودش رو هم خبر کنه و ما رو تحت کنترل بگیره و ما بشیم آدم‌های آزمایشگاهیش.

خلاصه کنم. این مذاکره ساعت‌ها طول کشید ولی من خام حرف‌ها و وعده‌های قشنگ این فرمانده ببری نشدم.

شک ندارم که به زودی قراره علیه همدیگه اعلام جنگ کنیم و قطعاً جنگ بعدی بسیار پرتلفات خواهد بود.

بمب‌های اتمی تار و ماری خودم رو آماده کردم و اون‌ها هم نیش‌هاشون رو برق انداختند.
امیدوارم یه روزی بتونیم در دنیای عادلانه‌ای زندگی کنیم. بدون نیش، بدون بمب اتم و بدون ترس.

.

.

.

.

.

.

+ فقط دوست داشتم مشکلات دیشب خودم و پشه‌ها رو بنویسم:)

+ متن خام و بدون ویرایشه. به بزرگی خودتون ببخشید:)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 22:53 توسط غریب السلطنه | 

چند روزی است که موضوعی به شدت مرا آزار می‌دهد‌. آنقدر که حتی برای نوشتنش هم دودل بودم، ولی شاید این سخنان روزی به کار همگان آید:

اگر بنا به دلایلی که کاملا مرتبط با شخص، شخصیت و روحیات خود است، از قشر خاصی حس تنفر دارید؛ به هیچ وجه کار درستی نیست که صرفا بر این اساس، دیدگاه خود را به فرزندانتان دیکته کنید.

این پاراگراف را ابتدا به خودم و سپس به دیگران یادآور شده و گوشزد می‌کنم. امیدوارم که هیچگاه چنین شرایط و موقعیتی را تجربه نکنیم و یا در مسیر خَلقِ آن نباشیم.

که اگر خدایی نکرده این چنین باشد، بدون هیچ شک و تردیدی به بدترین شکل، از مدار انسانیت دور خواهیم شد.

.

.

.

.

.

.

.

+ امید است که همگی رستگار باشیم :)

+ داستان پشت این یادآوری برای من، ۴۸ ساعت تنش عصبی، ۲۴ ساعت اندوه و خودخوری را در پی داشته است. به همین خاطر فقط به یک یادآوری کوتاه بسنده شد :)

+ تصویر هم یادآوری است که یادمان باشد انتهای کار همه با تمام کردار و گفتار و افکارمان، یک خانهِ ابدیِ سردِ تاریکِ یک در دو خواهد بود.

برچسب ها :

تنفر

،

تربیت

،

انسانیت

سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:21 توسط غریب السلطنه | 

همیشه سعی می‌کنم که بر مدار انسانیت قدم بگذارم و از حد و حدودش خارج نشوم. این مسئله را حتی در خلوت خود و فکرهایم نیز رعایت می‌کنم.

اما امروز به نظرم از آن روزهایی بود که دلم می‌خواست هیولای غل و زنجیر شده درونم را رها کنم. به جایش منطق، انسانیت و عفت کلام را در سیاهچاله حبس کرده و بگذارم هیولا با تمام وجودش موجودات روبرویم را که در پوستین آدمی بودند،بِدَرَد؛

تا آخرین قطره خونشان را بریزد؛

گوشت تنشان را بسوزاند و حتی تکه استخوانی هم از آن‌ها باقی نگذارد.

امروز دقیقاً از آن روزهایی است که دلم می‌خواهد تمام کارکرد مغزم را به حالت تعلیق درآورم و منطق انسانی‌ام را به مرخصی اجباری بفرستم، تا رفتاری در خور آن موجودات را نشانشان دهم‌.

واقعا برخی از به ظاهر انسان‌ها، اصلا استحقاق دیدن رفتار انسانی را ندارند. و کسانی چون من با این رفتارشان در واقع دارند آن انرژی را اسراف می‌کنند. و مطمئنم روزی در درگاه باری تعالی بابت این اسراف مواخذه خواهم شد.

تنها دعایم در این روزها: دفع شر این موجودات ۲ پایی است که خود را در پوستین انسان مخفی کرده‌اند.

.

.

.

.

+ امیدوارم هیچ تجربه تلخی که فراتر از ظرفیتِ مغزیِ انسانیه، از آدم‌های اطراف خودتون نداشته باشین:)

برچسب ها :

انسانیت

،

وجدان

،

شرافت

جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:59 توسط غریب السلطنه | 

چشم‌هاش از خجالت فقط زمین رو نگاه می‌کرد.

خندوندمش که یخش باز شه، بیشتر خجالت کشید.

حالا یه انارِ سرخ بود که زمین رو نگاه می‌کرد،

و این انارِ سرخ، دل من رو برد.

برچسب ها :

عشق

،

زندگی

،

هیجان

پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 13:37 توسط غریب السلطنه | 

درد برای من واژه عمیقی است که تجربیات زیادی را به همراه دارد. ولی جالب است که تاب آوری من در برابر دردهای جسمی بسیار کمتر از آسیب‌های روحی است.

طوری که زخم کوچکی روی انگشتم به راحتی می‌تواند اشکم را در بیاورد ولی می‌توانم تجربه یک فروپاشی روانی درونی را با لبخندی در ظاهر پشت سر بگذارم.

اما امروز برای اولین بار در عمرم، بدون هیچ واکنشی یک درد عمیق را مدیریت کردم. نمی‌دانم. شاید چون عاشق چایی‌ام این مدیریت موفقیت آمیز بود :)

در پایانه در جوار خانواده منتظر نشسته بودم. لیوان کاغذی لبریز از چایی را برداشتم که گوارای وجودم شود.

اما لیوان در کمال تعجب رقص کنان چرخید و تمام محتویات خود را روی من ریخت.

من، در کمال آرامش بدون هیچ واکنشی که صدا داشته باشد یا تغییری در چهره ام ایجاد کند؛ ایستادم و تنها سعی کردم پارچه های لباس را از تنم فاصله دهم.

در حالت نرمال تا پیش از این چه می‌کردم؟

به شدت شوکه می‌شدم، احتمالا جیغ کنترل شده‌ای میزدم و اشکانم به خاطر درد سرازیر میشد.

اما اینبار در کمال آرامش به سمت سرویس بهداشتی رفتم. بخش‌های سوخته از پوستم را به سرعت برای دقایقی زیر آب سرد گرفتم تا از زدن تاول جلوگیری کنم. بعد لباس‌‌های اضافه را از ساک درآوردم و لباس‌هایم را تعویض کردم.

سوار ماشین شدم و چای جدید دیگری که جایگزین کرده بودم را خوردم :)

الان حدود ۲ ساعتی از این قضیه می‌گذرد و من فکر می‌کنم که می‌توانستم از آن اتفاق یک تراژدی تمام عیار بسازم ولی این بار با آرامش اوضاع را مدیریت کردم و حتی با لبخندی عمیق از خانواده جدا شدم.

.

.

.

.

+ از این بخشِ بزرگ شدن لذت میبرم :)

+ در حال حاضر می‌تونم به صورت خود خواسته لوس و تراژدی ساز باشم یا آرام و قوی :)

+ اگر خدایی نکرده بر اثر برخورد آب جوش روی پوست جایی از بدن سوخت همون لحظه بدون معطلی ۱۰ الی ۱۵ دقیقه اون بخش از بدن رو زیر آب سرد بگیرین. تاول نمی زنه و قرمز نمیشه دیگه.

+ اضافه کنم شاید این اتفاق به عنوان تاب آوری زیاد ساده به نظر بیاد. اصل تاب آوری حسابی رو میشه اونجا فهمید که مثلا یه ورزشکار توی میدانی مثل المپیک مدال طلا رو از دست میده و اونجا فشار زیادی بهش وارد میشه. تاب آوری زمانی به کمکش میاد که بتونه این دشواری و فشار رو به درستی مدیریت کنه و به پیشرفتش کمک کنه. گفتم المپیک میتونم یه مثال خوبش رو آقای زارع توی کشتی امسال مثال بزنم

+ تاب آوری توی مشکلات ریز و درشت، از پیش پا افتاده ترین تا بزرگترین میتونه به انسان کمک کنه که روان سالم‌تری داشته باشه :)

برچسب ها :

تاب آوری

،

زندگی

سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:8 توسط غریب السلطنه | 

من یک سکه آهنی هستم.

حق داری اگه دیگه منو نشناسی؛ سن و سالم بالاست و دیگه کمتر جایی پیدام میشه.

الانم رو نبین که پیر و فرسوده‌ام، یه زمانی برای خودم کسی بودم.

پوست نقره‌ایم اونقدر می‌درخشید که از ۱۰ متری هم چشمک می‌زدم.

اگه یه وقت از جیب کسی بی‌هوا می‌افتادم، حالش واویلا بود... و اونی که من رو پیدا می‌کرد؟ خوشحال‌ترین آدم روی زمین می‌شد.

آخرین روز کاریم رو خوب یادمه. یه پسر جوون رعنا منو انداخت توی دل یه تلفن سکه‌ای. بعدا فهمیدم که هر روز، سر یه ساعت خاص، میومده تا چند دقیقه با یارش حرف بزنه.

من شاهد آخرین مکالمه‌شون بودم. داشت با هیجان و اضطراب اتمام حجت می‌کرد که:

" همین امشب میام خواستگاری "

عشق، شادی، اضطراب؛ همه توی صدای هردوشون موج می‌زد.

راستش همیشه دلم می‌خواست بدونم ته قصه "بیژن و منیژه" ما چی شد. ولی اون روز آخرین باری بود که کار اصلیم رو انجام دادم:

" برقراری تماس از طریق تلفن سکه‌ای "

بعد از اون روز سال‌ها گذشت. الان؟ گوشه کابینت یه خونه‌ام.

آقای خونه منو برای سر سفره هفت سین کنار گذاشته؛ می‌خواد باهام خانمش رو سورپرایز کنه و سال جدید رو اینطوری شروع کنن. چون انگار خیلی خاطرات برای مرور دارن.

راستش وقتی من رو اینجا آوردن، خواب بودم. پیری و هزار جور دردسر و فراموشی...

اما یه لحظه که کنار بقیه سین‌ها سر سفره نشسته بودم، صدای آشنایی رو شنیدم:

"قندِ زندگی من چطوره؟"

صدای مرد خونه بود که ادامه داد:

"بیا منیژه خاتون... بیا که سفره چشم انتظار اومدنته"

باورم نمی‌شد! صدای بیژن و منیژه قصه زندگی خودم بود.

همون عاشق و معشوقی که یه روز، پای تلفن سکه‌ای، داشتن رویای زندگیشون رو به هم می‌بافتن.

و اون شب، من خوشحال‌ترین سکه پیر و قدیمی دنیا بودم.

بی‌هیچ جلایی، با تنی پر از خط و خش...

ولی بیشتر از هر زمان دیگه‌ای، می‌درخشیدم.

برچسب ها :

عشق

،

یار

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.