سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 19:40 توسط غریب السلطنه | 

من آینه‌ام.

من اینجا هر روز شاهد تولد چهره‌های تازه‌ام.

چهره‌هایی که از دلِ برش‌ها بیرون میان، با پوست‌های متورم و چشم‌هایی که هنوز از بیهوشی خمارن.

اما هیچ‌کدومشون، اون‌هایی نیستن که صبح با اضطراب از خونه اومدن.

من آینه‌ام.

از روزی که به دیوار این اتاق پیچیدنم، فقط نگاه کرده‌ام. بی‌آنکه پلک بزنم، بی‌آنکه فراموش کنم.

آدم‌ها میان، با امید.

با ترس.

با عکس یه نفر دیگه توی موبایلشون.

می‌خوان خودشون رو به کسی شبیه کنن.

من اما می‌دونم، هیچ‌کسی با چاقوی تیز، خودش نمی‌شه.

تیغ، پوست رو می‌بره، نه تصویر درون رو.

و من هر روز تماشاگر اینم که چطور درد، تبدیل به لبخند می‌شه.

لبخندِ موقتی بعد از پانسمان.

گاهی دکتر می‌خنده.

گاهی پرستارها شوخی می‌کنن.

ولی من می‌دونم،

وقتی همه رفتن و نور خاموش شد،

چهره‌های جا مانده در شیشه‌ام،

هنوز دارن گریه می‌کنن.

من آینه‌ام.

هیچ‌وقت دروغ نمی‌گم،

اما هیچ‌کس هم دیگه باورم نداره.

.

.

.

.

.

+ آینه داخل مطب و بیمارستان اگه زبون داشت.

+ این نوشته‌ها مربوط به جراحی‌های زیباییه که صرفا زیباییه. درمانی نیست.

+ پست‌های "مسکنی برای وجدان"، "تیغ در دست خدا" و "آینه های تنها" رشته پست مرتبط بهم حول یک موضوع هستن.

برچسب ها :

عمل جراحی

،

زیبایی

،

آینه

سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 19:39 توسط غریب السلطنه | 

گاهی وقتا وسط عمل، وقتی تیغم روی پوست کسی می‌لغزه،

یه لحظه فکر می‌کنم: «داری خدا بازی درمیاری.»

یه برش اشتباه، یه میلی‌متر بیشتر یا کمتر، و اون آدمی که روی تخت خوابیده، دیگه خودش نیست.

یه نسخه‌ی تازه از خودش میشه؛ سفارشی، و البته گرون‌تر.

هر روز آدم‌هایی میان که می‌خوان زیباتر شن، اما من دقیقا نمی‌دونم از کی، «زیباتر شدن» به معنی «مثل بقیه شدن» شد.

یه خانم میاد و می‌گه: دکتر، فقط یه ذره شبیه فلان بازیگرم کن.

می‌گم: شما قشنگین، همینطوری طبیعی.

می‌گه: دکتر! طبیعی دیگه مُده نیست!

یه آقا میاد برای فک و بینی و لب، ولی موقع امضا می‌پرسه: «آره دکتر؟ بعدش اعتماد به نفسم برمی‌گرده؟»

من لبخند می‌زنم، ولی توی دلم می‌گم: «داداش، اون اعتماد به نفس توی کابینت من نیست! من فقط چاقو دارم، نه معجزه!»

گاهی شب که برمی‌گردم خونه، دستام هنوز بوی الکل و بی‌حسی می‌ده، و انگار خودم از داخل آینه به خودم نگاه می‌کنم.

به خودم می‌گم:

«تو هم یه روز قراره بیای زیر تیغ کی؟»

و بعد، مثل یه دکتر حرفه‌ای، با لبخند جواب می‌دم:

«وقتی اعتماد به نفسم افتاد روی برانکارد.»

.

.

.

.

.

+ شاید دید یه جراح پلاستیک

+ من پزشک نیستم

برچسب ها :

عمل جراحی

،

زیبایی

،

دنیای جدید

سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 19:37 توسط غریب السلطنه | 

اگر روزی بخواهی عمل زیبایی انجام بدهی، اول باید بروی پیش روان‌پزشک.

ظاهرا برای این است که مطمئن شوند دیوانه نیستی، اما در واقع، فقط برای این است که پزشک جراح، شب راحت‌تر بخوابد!

چون او هم می‌داند، تو هم می‌دانی، همه می‌دانند که اعضا و جوارحت کاملا سالم است؛ فقط اعتماد به نفست از کار افتاده.

ولی خب، تعمیر اعتماد به نفس سخت‌تر از تراشیدن غضروف و جراحی است.

روان‌پزشک هم معمولا بعد از سه دقیقه و نیم نگاه عمیق به تو (و یک سؤال فلسفی مثل «احساس می‌کنی دیده نمی‌شی؟»)

می‌نویسد: بله، بیمار از نظر روانی سالم است.

و خلاص.

انگار با همین جمله، کل بشریت نجات پیدا می‌کند.

ما حالا در دورانی زندگی می‌کنیم که اگر از کسی بپرسی «چقدر خودت رو دوست داری؟»

اول می‌پرسد: «قبل عمل یا بعدش؟»

و راستش را بخواهی، جواب درستی هم میدهد.

در نهایت، عمل تمام می.شود، بخیه‌ها باز می‌شود، و جلوی آینه، یک آدم جدید به تو زل می‌زند.

آدمی که ظاهرش شاید زیباتر شده است، ولی هنوز به دنبال همان چیزی می‌گردد که زیر پوستش جامانده بود:
یک ذره «خودِ واقعی».

.

.

.

.

.

+ الان رو نمی‌دونم، تجربه خودم رو می‌گم که وقتی رفتم فرستادنم پیش متخصص مغز و اعصاب و باید برگه رو برام امضا می‌کرد که اجازه عمل بدن.

تا در اتاق عمل رفتم، ولی قسمت نبود برگشتم 😅

+ این پست‌ها ۳ رشته هستن. برای همین دوست داشتم باهم پستشون کنم.

برچسب ها :

عمل جراحی

،

سونامی

،

عصر جدید

سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:24 توسط غریب السلطنه | 

روزی که عاشق شدی

بی‌منت و بی‌چشمداشت عشق بورز.

عاشق، حسابگر نیست.

او چون چشمه‌ای است که می‌بخشد تا زنده بماند،

می‌بخشد تا شیره‌ جانش نخشکد.

عشق می‌ورزد، نه از سر نیاز،

بلکه برای فراموش نکردن شیرینی عشق.

عاشق که شوی، تمام جهان در لبخند معشوق خلاصه می‌شود.

دیگر چه باک اگر دنیا فرو بریزد؟

اگر جنگ باشد یا صلح نباشد؟

تا زمانی که لبخند بر لب معشوق زنده است، دنیا معنا دارد.

می‌اندیشم که عشق، هدیه‌ خداست؛

پاره‌ای از وجود او،

تا بشر فراموش نکند

چقدر دوست‌داشتنی‌ست.

.

.

.

.

.

.

+ امیدوارم مسیر عاشق شدنمون عاقلانه باشه :)

برچسب ها :

عشق

،

زندگی

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 8:33 توسط غریب السلطنه | 

دخترعموم (خیلی رابطه نزدیکی داریم) دیشب داشت راجع به پوست حرف میزد.

گفت یادته سال ۱۴۰۲ همش ازت می‌پرسیدم برا پوستت چیکار می‌کنی؟ روتین پوستیت چیه؟ قرص خاصی برای موهات می‌خوری؟

عید ۱۴۰۲ خیلی زیباتر از همیشه بودی، همش فکر می‌کردم رفتی بوتاکسی، چیزی زدی. پوست آینه‌ای و شفاف، موهای خوش فرم و پر، صورت لیفت شده زیبا.

فکر کردم که چیکار کردم، یادم اومد اون سال یکی از بهترین تجربیات عمرم رو داشتم سپری می‌کردم.

یکی از بهترین عیدهای زندگیم بود.

گفتم: چون خوشحال‌ترین نسخه من رو داشتی می‌دیدی این حس بهت دست داده. غم یا خوشحالی من کاملا توی صورتم تاثیر میذاره.

گفتم حتی توی عکس‌ها هم مشخصه. من هر وقت خیلی خوشحال یا خیلی ناراحتم همیشه از خودم عکس می‌گرفتم.

چون توی خوشحالی خوشگل ترین چهره و تو غم سیاه‌ترین حالت رو از نظر خودم دارم.

.

.

.

+ فقط خواستم بگم شمام امتحان کنین، اگر حس می‌کنین اونقدر خوشگل نیستین، توی لحظات عمیقا شاد زندگی‌تون و اون لحظاتی که از زندگی رضایت قلبی دارین، یه عکس از خودتون بگیرن.

توی غم‌ها هم بگیرین، اونوقت متوجه می‌شین چه جاهایی توی زندگی‌تون زیباترین بودین:)

+ جزء معدود تصاویر قابل پخش از اون زمان:)

برچسب ها :

عشق

،

زیبایی

،

زندگی

یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 21:47 توسط غریب السلطنه | 

اگر این انیمیشن رو ندیدین، ببینین

بزرگ و کوچیک هم نداره :)

۱ و ۲ داره

موضوع: شناخت احساسات، هویت، ارتباطات انسانی:)

برچسب ها :

Instead out

،

انیمیشن

،

درون و بیرون

یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:52 توسط غریب السلطنه | 

تمام این سال‌ها صبر کردم تا او برسد.

همه این رنج‌ها را برای رسیدن به او تحمل کردم.

او کل چیزی بود که از این دنیا می‌خواستم.

تمام آنچه روزگار به من بدهکار بود.

بالاخره او آمد. از میان ابرهای سیاه غم، چون خورشیدی نجات دهنده‌ پدیدار شد.

گل لبخند را بر لبانم کاشت و چشمانم را روشنایی بخشید.

دستان پرمهرش بوی گل سرخ می‌داد؛

لبانش چون اناری سرخ، ترک خورده بود.

و چشمان نافذش چنان دو گوی جادویی، مرا مسحور خود کردند.

تصور کردم برای جاودانگی این وصال، بستن عهدی با چند قطره خون کافیست.

اما او تمام قلبم را طلب کرد.

نه در ازای هیچ، بلکه در ازای هدیه قلبش؛ که همه دارایی اوست.

اما من،

فکر کردم که می‌توانم با بهای اندکی، کل دارایی‌اش را بگیرم.

چرا که تمام این سال‌ها را به انتظار آمدن او سپری کردم.

و او، رنجید.

اندک اندک گل سرخ دستانش پژمرد؛

انارِ سرخِ لبش، بر شاخه خشکید؛

و آن دو گوی سیاه، دیگر نمی‌درخشیدند.

چرا که قلبش را در کف دستان من نهاده بود و حال حفره دلش چون کویری بی‌انتها خالی مانده بود.

یک روز که از خواب برخاستم، دیگر او را ندیدم.

قلب شکسته‌اش را برداشته و برای همیشه رفته بود.

ابرهای سیاه غم دوباره بازگشتند و دنیای من تیره‌تر از همیشه شد.

و ردی از عطر گل سرخ برای همیشه در این خانه جاماند...

برچسب ها :

غرور

،

پشیمانی

،

عشق

جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 16:44 توسط غریب السلطنه | 

صبح با صدای جیغ مانندی از خواب پریدم.

خورشید در حال کندن گیسوان سرخش بود و آن‌ها را به اطراف پرت می‌کرد.

شوک زده از بستر برخاستم اما دست‌های پتو، چون چنگکی پاهایم را اسیر کرده بودند و التماس می‌کرد:

مرا رها نکن، من از تا شدن‌های مداوم واهمه دارم. زیر آن تشک شکم گنده خفه می‌شوم.

خواستم جیغی بزنم و از این خانه دیوانه‌گان فرار کنم؛ ولی نه صدایی داشتم و نه توانی.

دلم می‌خواست همه این‌ها یک خواب باشد، یک کابوس شبانه؛ ولی افسوس که واقعی‌تر از هر رویایی بود.

دستم را به سمت گوشی دراز کردم که حداقل با کسی سخن بگویم تا مطمئن شوم که عقلم را از دست نداده‌ام. اما آن موجود سیاه با دندان‌های تیزش، مرا گاز گرفت و فریاد زد:

من گرسنه‌ام، گرسنه.

گمان می‌کنم که دوباره فراموش کرده بودم آن را به شارژ بزنم و حال به منطقه قرمز خطر رسیده است.

تمام زورم را جمع کردم و با یک لگد حساب شده، پتوی مچاله دور پایم را به سمت دیگر اتاق پرت کردم و در کسری از ثانیه به سمت در خروجی دویدم.

اما دَر، چون نگهبانِ سنگدلی بود. بوی چوب سوخته از تمام تنش بلند شد. گویی نگهبان دری به سوی جهنم است.

ولی می‌دانم که پشت آن در تنها فضای خانه است، نه جهنم.

شاید هم فضای خانه بود...

یک لحظه بین ماندن در این اتاق و رفتن مردد بودم.

به سمت اتاق بازگشتم و دیدم هرآنچه که در این دیوارها حبس کرده بودم، حال به ستوه آمده اند. چونان سربازان ارتشی اخراجی بودند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند.

تمام تنم بوی ترس و وحشت می‌داد.

همین وحشت کافی بود تا بدون فکر به چیزی که پشت در انتظارم را می‌کشد؛ دستگیره آتشینش را بچرخانم و از آن اتاق خارج شوم.

با شدت نفس نفس می‌زدم. قفسه سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت.

چشمانم را بسته بودم تا از آنچه قرار است ببینم وحشت بیشتری نکنم‌.

حال تمام حواسم در گوش‌هایم سکنی گزیده بود ولی سکوتی ترسناک‌تر از آن اتاق، در اینجا حاکم بود. حتی بویی هم در شامه‌ام نمی‌آمد.

چشمانم را به سختی باز کردم، ولی هیچ چیزی ندیدم. سیاهی مطلق و بی‌انتها بود.

آنقدر سیاه که یک آن تصور کردم که بینایی‌ام را از دست داده‌ام.
تا این لحظه چیزهای زیادی را از دست داده بودم و تاب و تحمل از دست دادن چیز دیگری را نداشتم.

به وضوح لرزش بدنم را حس می‌کردم و به در تکیه زدم. اینبار دَر آنقدر سرد بود که گویی قطعه یخی بزرگ است.

شاید هم سرمای وجود و ترس من او را به این روز رسانده بود.

یک آن بازدم سردی را روی صورتم حس کردم. بازدمی عمیق، با شدت و بسیار سرد.

حس کردم که در کوهستانی برفی با اشباحی گریزان از نور گیر افتاده‌ام.

ولی هیچ چیز نمی‌دیدم.

آنقدر وحشت کرده بودم که فریاد زدم:

بس کن، تو که هستی؟ چه از جان من می‌خواهی؟!

بازدم قطع شد.

سکوتی کوتاه همه جا را پر کرد، اما همان بازدم سرد دوباره مرا احاطه کرد. ولی اینبار صدایی ضعیف نیز از درونش شنیده می‌شد.

سیاهی سرد، آرام آرام شروع به حرف زدن کرد. صدایش آشناترین صدایی بود که می‌شناختم.

آشنای روزهای دور.

مدام این جمله را چون چرخه‌ای بی‌انتها تکرار می‌کرد:

فکر نمی‌کردی روزی همدیگر را ببینیم؟

فکر کردی من را برای همیشه کشتی؟

دلم می‌خواست چشمانم را ببندم، گوش‌هایم را بگیرم و حتی نفس نکشم. شاید این کابوس پایان بگیرد.

اما اینبار صدا از درون سرم با من سخن می‌گفت:

تا کجا می‌خواهی از من فرار کنی؟!

من همیشه چون سایه‌ سیاهی با تو هستم. حتی اگر خورشید را هم خاموش کنی، نمی توانی به جایی پناه ببری.

تاریکی مامن همیشگی من است. مثل همین نقطه؛ تاریکترین و عمیق ترین حفره قلبت که مرا در آن حبس کرده‌ای.

قطره اشکی از سر عجز از چشمانم به زمین چکید و به نقطه‌ای نورانی تبدیل شد.

هر دو از حرکت ایستادیم و به آن نقطه خیره شدیم، انگار چیزی درون آن در جریان بود.

شاید خاطره‌ای از روزهای طلایی و روشنی که هردو در آن زنده بودیم.

قطرات بعد بی‌اراده سرازیر شدند و هر قطره نقطه‌ای از سیاهی را می‌شست.

تصویر ناقصی از کودکی سرزنده را دیدیم.

دخترکی که بی‌‌محابا در میان چمنزار می‌دوید و گیسوانش چون گندمزاری رقصان بود.

دخترکی که ترس را در آغوش می‌کشید و چون مادری مهربان او را نوازش می‌کرد،

عشق را از بَر بود،

لبخندش عطر یاس می‌داد،

دستانش پر از گل سرخ محبت،

و افکارش گرمتر از خورشید بود.

سکوت تلخ تمام این سال‌ها بین چنین شکست:

ولی روزی تو قلب او را از سینه‌اش بیرون کشیدی، در سیاهچاله وجودت حبسش کردی و او هر روز پژمرده‌تر شد.

تو محکومی، محکوم به زندگی در ترس و سیاهی.

ترسی که تا آخرین لحظه و آخرین نفس همراه توست.

این آخرین جملاتی بود که از آن سیاهی درون سرم شنیدم.

و صبح با صدای جیغ مانندی از خواب پریدم...

.

.

.

.

.

+ شاید عجیب به نظر بیاد.

برچسب ها :

من

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 23:9 توسط غریب السلطنه | 

هر قطره که به پوستم می‌خورد، صدای یک کلاویه درونم می‌نواخت.

با ریتم تندتر باران، ارکستر تنم به شور افتاد؛ سمفونی بی‌نظمی که تنها من رهبرش بودم.

بوی چوب خیس و خاک مرطوب، تالار اجرا را پر کرده بود.

و من، تنها تماشاگر این اجرای بی‌پایان، زیر آسمانِ بی‌نقاب ایستاده بودم.

در انعکاس چراغ خیابان بر آسفالتِ خیس، خودم را دیدم؛ خسته، خیس، ولی زنده‌تر از همیشه.

شاید هیچ‌کس این موسیقی را نشنود، اما من می‌دانستم؛

هر قطره، یادآورِ زندگی بود، نه غم.

و من، بعد از سال‌ها سکوت، داشتم دوباره می‌نواختم.

برچسب ها :

نویسندگی

،

احساسات

،

باران

یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 17:21 توسط غریب السلطنه | 

این متن حاوی احساسات نویسنده از دیدن مرگ یک جوان است.

شاید نخواندنش بهتر باشد

برچسب ها :

مرگ

،

ذلت

،

عزت

شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 0:32 توسط غریب السلطنه | 

یکی از پزشکان همکار، در زمینه مدیریت کسب و کار هم تحصیلات عالیه داشت و همیشه این رو در هر زمینه‌ای به ما گوشزد می‌کرد که:

هر مشتری ناراضی میتونه بین ۱۰ تا ۱۵ نفر رو با خودش ببره در حالی که هر مشتری راضی نهایت بتونه ۳ نفر رو با خودش همراه کنه

این مسئله همیشه توی ذهنم موند و خب در واقع این مسئله براساس کارکرد مغزی آدم‌ها اتفاق می‌افته‌.

چند وقت پیش یک بخشی از صحبت‌های دکتر مکری رو داشتم گوش میدادم درباره این صحبت میکرد که والد خوب بودن بهتره یا والد بی آزار بودن؟

و بر اساس شواهد و تحقیقاتی که انجام شده گفت: والدینی که بی وقفه تلاش میکنن که لحظات خوبی رو با بچه‌هاشون بسازن و مثلا ۱۰۰ لحظه خاص و طلایی ساختن ولی در کنار اونها ۵ تا موقعیت تلخ و ناراحت کننده هم ایجاد کردن مثلا توی جمع دوستان فرزند غرورش رو شکستن یا خاطره تلخی رو براش رقم زدن، به نسبت والدین بی آزاری که شاید موقعیت خاص و طلایی برای فرزندانشون رقم نزدن ولی هیچوقت هم خاطره تلخ و ناراحت کننده ای هم براشون نساختن، در ذهن فرزندان والدین بی آزار والدین بهتری بودن.

بعد اومدم خودم رو شاهد مثال قرار دادم. من همیشه این جملات رو به خودم میگم:

والدین من مثل من یک بار تجربه زندگی داشتن

یکبار تجربه مادر و پدر شدن داشتن

اون‌ها هم مثل من دارن یاد میگیرن

اون‌ها هم هیچوقت کامل و بی‌نقص نیستن

اون‌ها هم قربانی چرخه معیوب ناآگاهی در تربیت و نیازها بودن

اون‌ها هم تلاش خودشون رو کردن

اون‌ها هم از هیچ زحمتی فروگذار نکردن

و...

من هر روز این‌ها رو به خودم یاد آوری میکنم، ولی همیشه اتفاقاتی می‌افته و رفتارهایی میکنن که اون بخش تلخ برام بسیار پررنگ میشه و قلبم بابت رفتارشون میشکنه.

بعد تمام خاطرات تلخی که بهم دادن رو یادم میاد و مدام اون جملات کم رنگ و کم رنگ میشن.

فکر میکنم خیلی از آدم‌ها این تجربیات رو دارن و واقعیت اینه که مغز خاطرات بد رو بیشتر و با جزئیات دقیق تر به خاطر میسپاره درحالی که خاطرات خوب اونقدر دقیق توی حافظه نمی‌مونن.

یکی از دلایل مهم علمیش هم اینه که اساس بدن و تک تک سلول ها برای حفظ بقاست. شادی هیچوقت عامل خطری برای بقا نبوده پس بدن با شادی هشداری دریافت نمیکنه. ولی زمان ناراحتی، استرس، فشار عصبی، ترس و هر خاطره تلخ و منفی، مغز یه سیگنال خطر دریافت میکنه.

پس تمام اون حس و خاطره رو ثبت میکنه تا دفعه بعد اگر مجدد تجربه کرد بدونه که این خطرناکه و باید ازش دوری کنه.

با تمام این‌ها دیگه فکر نکنم نتیجه چندان سخت باشه.

نارضایتی همیشه مخرب‌تره و به همون اندازه پیشگیری از نارضایتی خیلی موثرتر از حس رضایتی خواهد بود که حالا فی مابین ۱۰ بار رضایت، ۲ بار هم اتفاق بد افتاده باشه‌.

من به عنوان یه انسان میدونم برای رشد همه جانبه باید یه سری سختی‌ها و تلخی‌ها رو تجربه و تحمل کنم. ولی به نظرم همه اون سختی ها رو تلخی ها رو میتونم از جامعه، اطرافیان، مدرسه، دانشگاه، کار و ... بگیرم و تنها محیط خوبی که همیشه بدونم برام بدون هیچ آسیبی و امنه، خانواده‌امه.

از همون‌هایی که توی مسیر رشد حتی اگه کار اشتباهی ازت سربزنه میدونی میتونی با اطمینان برای به والدینت بگی و بدونی بهت کمک میکنن و راهنمایی درست میدن تا کار اشتباهت رو اصلاح و جبران کنی. بدون اینکه مدام بخوان سرزنش کنن، قلبت رو بشکنن یا بگن اصلا اشتباه کردی اومدی اینجا و ...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

+ زیاد نوشتم، ولی امیدوارم اول برای خودم و بعد برای دیگران مفید باشه.

+ هیچکس کامل و بی‌ نقص نیست، ولی واقعا اگر خانواده تو هر شرایطی اون نقطه امن بچه باشه؛ به نظرم ۸۰٪ مسیر تربیت بی‌ نقص پیش رفته.

+ من صاحب نظر نیستم، فقط تجربیات خودم رو با دانشی که از تجربیات و دانش دیگران نشات گرفته تطبیق میدم.

+ آگاهی شاید خوب بنظر برسه (واقعا خوبه)، ولی عمیقا دردناک و ترسناکه:)

+ آگاهی همراه با عمل، درست و مفیده. مثل اونی که همیشه توی قرآن و کتاب‌های دینی و اندیشه خوندیم و همیشه سوال امتحان بوده

ایمان + عمل صالح

برچسب ها :

زندگی

،

خاطرات شیرین

،

تجربه

جمعه نهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:6 توسط غریب السلطنه | 

این پست حاوی احساسات تلخ و ناراحت کننده است. می‌توانید آن را نادیده بگیرید.

برچسب ها :

زندگی

پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴ ساعت 13:42 توسط غریب السلطنه | 

این روزها کسایی رو می‌بینم که شاید باورتون نشه، ولی خوردن یک لیوان آب ممکنه براشون حسرت شده باشه

یا حتی خوردن یک وعده غذای دلخواهشون یا یک خوراکی معمولی که خیلی از ماها هر روز می‌تونیم استفاده می‌کنیم و برای بعضی‌ها مصرفش خاطره است.

خواستم بگم اگر سلامت هستین و بدون نگرانی می‌تونین هر چیزی که دلتون می‌خواد رو مصرف کنین؛ هر روز بابت این سلامتی شاکر باشین.

می‌خواستم فقط یک تجربه شخصی کاربردی رو بهتون بگم اگر با آب خوردن زیاد در طول شبانه روز مشکل دارین (این مشکل می‌تونه اذیت شدنتون موقع آب خوردن یا تکرر ادراری باشه که می‌گیرین) پیشنهاد می‌کنم که آب رو به صورت خالص نخورین.

اول از همه یه بطری، قمقمه یا هر چیزی که باهاش راحت هستین و حجم مثلاً یک لیتری اگر داره، پر آب کنید به ازای هر یک لیتر آب، یک پینچ نمک (پینچ: وقتی نمک رو میخواین از داخل ظرف با کمک انگشت شصت و اشاره بردارین، به اون مقدار نمک که بین دو انگشت میمونه میگن پینچ) چند قطره آب لیموی تازه و در حد نصف قاشق مرباخوری یا چای‌خوری عسل، به آب اضافه کنین.

حالا شما آب رو به حالت آب الکترولیت‌دار تبدیل کردین و بسیار مفیده برای بدن.

اون قمقمه آب رو همیشه در نزدیکی خودتون قرار بدین و جرعه جرعه میل کنین.

سعی کنین حداقل ۱.۵ لیتر آب در ۲۴ ساعت بنوشین. (۲ لیتر میشه معادل ۸ لیوان حدودا که توصیه شده)

امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین :)

برچسب ها :

آب

،

سلامتی

سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:24 توسط غریب السلطنه | 

گاهی آدم مدت‌ها در یک فضا زندگی می‌کند، اما چشمش تازه بعد از سال‌ها به جزئیات ساده‌ای باز می‌شود که همیشه همان‌جا بوده‌اند.
برای من، این کشف کوچک درست امشب اتفاق افتاد: وقتی بعد از هفت سال تازه فهمیدم کاشی‌های سرویس بهداشتی خانه‌ی پدری و مادری‌ام «صورتی ملیح»‌اند.

وقتی از مادرم پرسیدم چرا این رنگ را انتخاب کرده، گفت:
«گفتم آدم زمان زیادی را در اینجا می‌گذرونه، حداقل خوشگل باشه.»
و واقعاً حق با او بود.

صبح‌ها که با بی‌حوصلگی بیدار می‌شوی، هنوز خواب در چشمت مانده و دنبال مسواک می‌گردی، ناگهان خودت را در آینه‌ای می‌بینی که پس‌زمینه‌اش صورتی ملیح است.
در آن لحظه، هرچقدر هم ژولیده باشی، باز هم در حد مدل ویکتوریا سیکرت به نظرت جذاب می‌رسی!

راستش، فکر می‌کنم خیلی‌ها با من موافق‌اند که تصویر آدم در آینه‌ دستشویی همیشه قشنگ‌تر از هر جای دیگر است.
نور نرم، رنگ پس‌زمینه، و شاید آن احساس خلوتِ کوچک صبحگاهی، همه دست به دست هم می‌دهند تا خودت را یک‌جور دیگر ببینی.

و همین شد که فکر کردم… چه خوب است آدم برای دیگران هم مثل همان آینه با پس‌زمینه‌ صورتی ملیح باشد.
یعنی هم صادق و شفاف باشد و واقعیت را نشان دهد، در عین حال هم، مهربان و دلنشین باشد و زیبایی‌ها را برجسته کند.

دنیای بیرون به‌اندازه‌ کافی سخت و خاکستری است.
می‌توان برای کسانی که دوستشان داریم، همان کاشی‌های صورتی باشیم؛ ساده، گرم، و بی‌هیاهو، اما پر از نرمی و زندگی.

.

.

.

.

.

.

+ حاصل غرق شدن شبانه در آینه با‌ پس زمینه کاشی‌های صورتی ملیح، موقع مسواک زدنه :)

برچسب ها :

صورتی ملیح

،

آینه

،

زیبایی

سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:27 توسط غریب السلطنه | 

و سوگند به دلمه، که مرا صبور، مهربان و لطیف‌تر کرد.

شک ندارم که هر آشپزی، تمام احساساتش را درون غذایش به عنوان چاشنی روانه می‌کند و تو می‌توانی لابلای هر لقمه‌ای که می‌خوری، عطر و رنگی از آن را ببینی.

تا پیش از اولین تجربه خودم از دلمه، این غذا برایم صرفا یک وعده خوشمزه بود که می‌توانستم از آن لذت فراوانی ببرم. اما بعد از تجربه یک ساله‌ام از پخت و پز و سر و کله زدن با آن، حال دلمه برایم به یک نماد بیشتر شبیه است تا صرفا یک غذا.

نمادی با احترام فراوان. چرا که، چون یاری وفادار شریک لحظات سختی شد. او با افتخار اشک‌های فروخورده‌ام را دید، سردی دستان یخ زده‌ام از استرس را چشید و بدون کلمه‌ای حرف، تمام مسیری که می‌توانست را، با من پیمود.

اجازه داد که تمام غم‌هایم را درون لایه‌های رنگارنگش بپیچم و در قابلمه بگذارم تا با حرارت، تمام آن بدی‌ها را تبخیر کند و عصاره مهربانی و عطر خوش برایم بسازد.

در طول هفته ساعت‌های زیادی را صرف این غذا می‌کردم و آشپزخانه با تمام اندرونی‌اش نیز بدون هیچ گله و شکایتی همراهم می‌شدند. زمین و زمان هم حال مرا درک می‌کردند و اجازه می‌دادند رشته‌های افکارم را در سکوت و آرامش از یکدیگر بدرم، تا مواد داخلی دلمه‌ام شوند.

در نهایت، این غذای بی‌ادعا، با تمام تلخی‌ها و غم‌هایی که درونش می‌ریختم، با من سر سازگاری داشت و در سر سفره هیچکس را ناراحت نمی‌کرد. فکر می‌کنم او هم فهمیده بود که در پس تمامی این غم‌ها، چه چیزی در آن گوشه و کنارها خود را پنهان کرده است.

و بعد از آن، دیگر دلمه برای من تنها یک غذا نیست. نمادی از احترام، ایستادگی و مهربانیست که حال جایگاه ویژه‌ای در قلب من دارد.

.

.

.

.

.

.

+ با تشکر از بزرگواری که حرفش تمام اون لحظات رو برام یاد آوری کرد :)

+ به جهت حفظ حرمت شکم‌هایی که شاید دلشون بخواد، عکسی درج نمیشه:)

برچسب ها :

دلمه

،

آشپزی

،

احساسات

دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 22:56 توسط غریب السلطنه | 

این مدت احوالم چندان رو به راه نیست ولی مغزم نمی‌خواست از فکر کردن دست برداره. حس می‌کنم شاید داره به عنوان آخرین راه نجات بهش فکر می‌کنه.

اگه کل اعضا و جوارح انسان رو یه سیستم در نظر بگیریم، کل اعضا در همه حال، تلاششون در جهت بقای سیستمه. هر عیب و نقصی هم این وسط پیش بیاد نباید بقای سیستم رو به خطر بندازه.

هر زمان بقای سیستم به خطر بیفته آژیرهای هشدار فعال میشن و سیستم به یه حالت اتوماتیک وارد می‌شه. جالبه، واقعا این بخش از عملکرد مغز همیشه برام جذاب بوده.

اگه بخوام یه مثال خوب از حالت اتوماتیک مغز بگم شاید این رو آدمای زیادی تجربه کرده باشن. موقع استرس و فشار روانی زیاد، یهو حس می‌کنن خوابشون میاد.

مغز چون احساس خطر می‌کنه و نمی‌تونه اون استرس شدید رو در زمان کوتاه رفع کنه آژیر خطر سیستم روشن میشه. سیستم به حالت اتوماتیک وارد میشه و مغز بدن رو برای مقابله با اوضاع بحرانی به حالت خواب فرو می‌بره.

چرا؟ چون بقای سیستم همیشه اولویته.

فکر می‌کنین این اوضاع و روند همیشه خوبه؟ توی دراز مدت و با تکرار زیاد، قطعا نه.

چی این وسط می‌تونه اوضاع رو عوض کنه؟ آگاهی.

اون وقت اینجوری میشه که مغز به جای زدن دکمه اتوماتیک، مدیریت سیستم را به عهده فرد می‌ذاره. چون فهمیده که اینطوری بهتر میشه اوضاع بحرانی رو پشت سر گذاشت. هرچی آگاهی بیشتر، بهره‌وری و نتایج نهایی هم بهتر و موثرتر.

ولی آگاهی هم تنها نیست. آگاهیِ تنها، مثل یه پرنده بال شکسته است که فقط یه بال سالم داره.‌آگاهی زمانی کامل و با اثر مفیده که همراه با عمل باشه.

آگاهی و عمل با همدیگه دو تا بال پرواز پرنده به حساب میان.

مثلا من الان اون گنجشک بال شکسته‌ام که می‌دونم دردم چیه و آگاهم ولی هیچ عملی برای بهبودم ندارم.

در نتیجه در رو برای ورود سگ سیاه افسردگی توی وجودم باز گذاشتم.

.

.

.

.

.

.

+ از اونجایی که به گفتن یه پندی این پایین عادت کردم، پس لطفا: مثل من نباشین

برچسب ها :

مغز

،

سگ سیاه افسردگی

شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 0:18 توسط غریب السلطنه | 

لطفا توی انتقال نصیحت‌ها به نسل جدید دقت کنیم :)

من امروز در نقش یه نسل جدید فرو رفتم

عمه ام گفت آدم باید با لذت زندگی کنه و جوری زندگی کنه لذت ببره

گفتم عمه من از اینکه بانک بزنم و مبلغ میلیون دلاری بدزدم لذت میبرم

گفت نه، منظورم این آدم لذت ببره بدون ضرر به کسی، بره دنبال علایق خودش

گفتم عمه من برم دنبال علایقم، به جای خوبی ختم نمیشه. مواد مخدر و تجربیات اینجوریه. به کسی هم ضرر نمیزنه

گفت: عزیزم تو همینجوری بمون و هیچ کاری نکن😅

.

.

.

.

.

.

+ جدا از بخش شوخیش، من کلا به حوزه مواد مخدر علاقه دارم از دوران نوجوانی. ولی هیچ وقت مصرف نکردم.

+ LSD رو بیشتر از بقیه دوس دارم😁

+ به نظرم آگاهی درست و کافی خودش میتونه تا حد خوبی بازدارنده باشه.

+ بخشی از حافظه مرورگرم.

برچسب ها :

مواد مخدر

،

آگاهی

جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 10:25 توسط غریب السلطنه | 

یه بنده خدایی از دکتر پرسید:

من سال‌ها بود که با پدرم قطع رابطه بودیم. هفته گذشته ایشون فوت شدن و من هیچ احساسی به مرگش ندارم. خیلی برام همه چی عجیبه. من خیلی آدم احساساتی هستم ولی این بی‌تفاوتی برام عجیبه. به نظرتون این بی‌حسی من نرمال هست؟

جواب دکتر ساده بود:

قطع ارتباط با پدر یا مادر یکی از سخت‌ترین و آخرین تصمیم‌هاییه که یه آدم ممکنه تو زندگیش بگیره. می‌دونم گفتنش راحته ولی در واقعیت تابوه، اما خیلی از آدم‌هایی که رابطه‌شون با پدر و مادرشون قطع شده، بعد از مرگشون نه دلتنگشون می‌شن و نه حس پشیمونی دارن.

چون خیلی وقتا اون رابطه اون‌قدر سمی، سنگین یا پر از کنترل و انتقاد بوده که آدم عملا قبل از مرگشون، سوگواریش رو کرده. مثلاً کسی که هر بار با مادرش صحبت می‌کرد، آخرش با گریه گوشی رو می‌ذاشت، یا پدری که هر تلاش برای گفت‌وگو باهاش به تحقیر یا قهر ختم می‌شد… این آدم‌ها دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن، چون رابطه‌ی واقعی سال‌ها قبل تموم شده.

و من در طول این پرسش و پاسخ فقط به این فکر می‌کردم که اگه یه روز اینطور والدی بشم چی!!!

شاید خیلی از ماها خودمون این حس رو تجربه کرده باشیم. واقعا خیلی تلخ، ناراحت کننده و وحشت آوره.

امیدوارم هیچوقت هیچکس اینطور والدی برای بچه هاش نباشه.

.

.

.

.

.

.

+ این پرسش و پاسخش اول یه نصیحت مهم برای خودم و شاید یه تلنگر برای ما بقیه.

برچسب ها :

زندگی

،

کودکان

پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 12:4 توسط غریب السلطنه | 

عاشق یادداشت کردن هستم. گاهی همه مواردی که در زندگیم رخ می‌دهد را می‌نویسم. گاهی نیز پشیمان می‌شوم و با خود فکر می‌کنم اگر روزی کسی این یادداشت‌ها را بخواند چه؟!

یک دفترچه یادداشت دارم که برای حساب و کتاب‌های مالی است. البته قدمت چندانی ندارد، چون همیشه آن‌ها را در برنامه بانکی گوشیم مدیریت می‌کنم. ولی این مدت بنا به دلایلی لازم بود که با ریزِ جزئیات آن‌ها را مکتوب کنم‌.

حتی یادم هست قبلا دفترچه‌‌ای داشتم که لیست اعمال عبادی از دست رفته‌ام را در آن می‌نوشتم‌. تا اینگونه شاید کمی کمتر گول شیطان درونم را بخورم و آنچه لازم بود را به سرانجام برسانم.

ولی امروز به شکل عمیقی فکر می‌کردم آیا هیچیک از ما، دفتر حسابی برای حرف‌هایمان داریم؟ دفتری که در آن حرف‌ها، رفتار و اعمالمان نسبت به دیگران را در آن ثبت کنیم.

که در آن سطرهایی باشد که نیش و کنایه‌های امروزمان را بنویسیم. یا جدول‌هایی که در آن تعداد دل‌هایی که شکستیم را ثبت کنیم. شاید حتی بخشی هم برای جبران خسارت درنظر گرفته باشیم.

حس می‌کنم تمام دفترهای حسابی که تا الان داشته‌ام، پوچ و بیهوده بوده‌اند.

فکر می‌کنم چه خواسته و چه ناخواسته دل‌های بسیاری را رنجانده‌ام. با سخنانم افراد زیادی را آزار داده‌ام و رفتارم بسیاری را در خود حبس کرده‌ است.

شاید اگر یکبار جرات می‌کردم و دفترِ حساب شخصی زندگیم را می‌نوشتم؛ ادامه راه این زندگی بسیار متفاوت میشد.

ولی من هنوز هم جرات امتحانش را ندارم.

آدمی فراموشکار است و فراموشکار...

ولی جای زخم‌ها همیشه ماندگار است و ماندگار...

برچسب ها :

دفتر حساب

،

زندگی

جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 22:53 توسط غریب السلطنه | 

چند روزی است که موضوعی به شدت مرا آزار می‌دهد‌. آنقدر که حتی برای نوشتنش هم دودل بودم، ولی شاید این سخنان روزی به کار همگان آید:

اگر بنا به دلایلی که کاملا مرتبط با شخص، شخصیت و روحیات خود است، از قشر خاصی حس تنفر دارید؛ به هیچ وجه کار درستی نیست که صرفا بر این اساس، دیدگاه خود را به فرزندانتان دیکته کنید.

این پاراگراف را ابتدا به خودم و سپس به دیگران یادآور شده و گوشزد می‌کنم. امیدوارم که هیچگاه چنین شرایط و موقعیتی را تجربه نکنیم و یا در مسیر خَلقِ آن نباشیم.

که اگر خدایی نکرده این چنین باشد، بدون هیچ شک و تردیدی به بدترین شکل، از مدار انسانیت دور خواهیم شد.

.

.

.

.

.

.

.

+ امید است که همگی رستگار باشیم :)

+ داستان پشت این یادآوری برای من، ۴۸ ساعت تنش عصبی، ۲۴ ساعت اندوه و خودخوری را در پی داشته است. به همین خاطر فقط به یک یادآوری کوتاه بسنده شد :)

+ تصویر هم یادآوری است که یادمان باشد انتهای کار همه با تمام کردار و گفتار و افکارمان، یک خانهِ ابدیِ سردِ تاریکِ یک در دو خواهد بود.

برچسب ها :

تنفر

،

تربیت

،

انسانیت

سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:21 توسط غریب السلطنه | 

همیشه سعی می‌کنم که بر مدار انسانیت قدم بگذارم و از حد و حدودش خارج نشوم. این مسئله را حتی در خلوت خود و فکرهایم نیز رعایت می‌کنم.

اما امروز به نظرم از آن روزهایی بود که دلم می‌خواست هیولای غل و زنجیر شده درونم را رها کنم. به جایش منطق، انسانیت و عفت کلام را در سیاهچاله حبس کرده و بگذارم هیولا با تمام وجودش موجودات روبرویم را که در پوستین آدمی بودند،بِدَرَد؛

تا آخرین قطره خونشان را بریزد؛

گوشت تنشان را بسوزاند و حتی تکه استخوانی هم از آن‌ها باقی نگذارد.

امروز دقیقاً از آن روزهایی است که دلم می‌خواهد تمام کارکرد مغزم را به حالت تعلیق درآورم و منطق انسانی‌ام را به مرخصی اجباری بفرستم، تا رفتاری در خور آن موجودات را نشانشان دهم‌.

واقعا برخی از به ظاهر انسان‌ها، اصلا استحقاق دیدن رفتار انسانی را ندارند. و کسانی چون من با این رفتارشان در واقع دارند آن انرژی را اسراف می‌کنند. و مطمئنم روزی در درگاه باری تعالی بابت این اسراف مواخذه خواهم شد.

تنها دعایم در این روزها: دفع شر این موجودات ۲ پایی است که خود را در پوستین انسان مخفی کرده‌اند.

.

.

.

.

+ امیدوارم هیچ تجربه تلخی که فراتر از ظرفیتِ مغزیِ انسانیه، از آدم‌های اطراف خودتون نداشته باشین:)

برچسب ها :

انسانیت

،

وجدان

،

شرافت

پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 13:37 توسط غریب السلطنه | 

درد برای من واژه عمیقی است که تجربیات زیادی را به همراه دارد. ولی جالب است که تاب آوری من در برابر دردهای جسمی بسیار کمتر از آسیب‌های روحی است.

طوری که زخم کوچکی روی انگشتم به راحتی می‌تواند اشکم را در بیاورد ولی می‌توانم تجربه یک فروپاشی روانی درونی را با لبخندی در ظاهر پشت سر بگذارم.

اما امروز برای اولین بار در عمرم، بدون هیچ واکنشی یک درد عمیق را مدیریت کردم. نمی‌دانم. شاید چون عاشق چایی‌ام این مدیریت موفقیت آمیز بود :)

در پایانه در جوار خانواده منتظر نشسته بودم. لیوان کاغذی لبریز از چایی را برداشتم که گوارای وجودم شود.

اما لیوان در کمال تعجب رقص کنان چرخید و تمام محتویات خود را روی من ریخت.

من، در کمال آرامش بدون هیچ واکنشی که صدا داشته باشد یا تغییری در چهره ام ایجاد کند؛ ایستادم و تنها سعی کردم پارچه های لباس را از تنم فاصله دهم.

در حالت نرمال تا پیش از این چه می‌کردم؟

به شدت شوکه می‌شدم، احتمالا جیغ کنترل شده‌ای میزدم و اشکانم به خاطر درد سرازیر میشد.

اما اینبار در کمال آرامش به سمت سرویس بهداشتی رفتم. بخش‌های سوخته از پوستم را به سرعت برای دقایقی زیر آب سرد گرفتم تا از زدن تاول جلوگیری کنم. بعد لباس‌‌های اضافه را از ساک درآوردم و لباس‌هایم را تعویض کردم.

سوار ماشین شدم و چای جدید دیگری که جایگزین کرده بودم را خوردم :)

الان حدود ۲ ساعتی از این قضیه می‌گذرد و من فکر می‌کنم که می‌توانستم از آن اتفاق یک تراژدی تمام عیار بسازم ولی این بار با آرامش اوضاع را مدیریت کردم و حتی با لبخندی عمیق از خانواده جدا شدم.

.

.

.

.

+ از این بخشِ بزرگ شدن لذت میبرم :)

+ در حال حاضر می‌تونم به صورت خود خواسته لوس و تراژدی ساز باشم یا آرام و قوی :)

+ اگر خدایی نکرده بر اثر برخورد آب جوش روی پوست جایی از بدن سوخت همون لحظه بدون معطلی ۱۰ الی ۱۵ دقیقه اون بخش از بدن رو زیر آب سرد بگیرین. تاول نمی زنه و قرمز نمیشه دیگه.

+ اضافه کنم شاید این اتفاق به عنوان تاب آوری زیاد ساده به نظر بیاد. اصل تاب آوری حسابی رو میشه اونجا فهمید که مثلا یه ورزشکار توی میدانی مثل المپیک مدال طلا رو از دست میده و اونجا فشار زیادی بهش وارد میشه. تاب آوری زمانی به کمکش میاد که بتونه این دشواری و فشار رو به درستی مدیریت کنه و به پیشرفتش کمک کنه. گفتم المپیک میتونم یه مثال خوبش رو آقای زارع توی کشتی امسال مثال بزنم

+ تاب آوری توی مشکلات ریز و درشت، از پیش پا افتاده ترین تا بزرگترین میتونه به انسان کمک کنه که روان سالم‌تری داشته باشه :)

برچسب ها :

تاب آوری

،

زندگی

یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:50 توسط غریب السلطنه | 

وقتی به مفهوم "بی‌نقص بودن" فکر می‌کنم مغزم به یک حالت اغمای اجباری توسط سیستم وارد می‌شود.

دقیقا همان حالتی که در سیستم‌ها و دستگاه‌های الکترونیکی برای پیشگیری از بروز مشکل و آسیب، ایجاد شده است. زمانی که در روند کار دستگاه مسئله‌ای پیش بیاید که احتمالا منجر به آسیب شود؛ سیستم بر اساس شناسایی نشانه‌های برنامه‌ریزی شده، کل دستگاه را به حالت تعلیق یا خاموش اجباری در می‌آورد، تا از بروز اشکال جدی جلوگیری کند.

سیستم مغزی من هم همین کار را می‌کند. من رگه‌هایی از کمالگرایی و تفکر به سمت بی‌نقص بودن را در سیستم مغزیم دارم و در این مدت اخیر مدام در تلاش هستم که این موضوع را به سمت و سوی درستی هدایت کنم و آن را از حالت منفی اولیه خارج سازم.

سیستم درونی من، از این کشمکش مدام که مجبورش کرده کل انرژی را برای آن صرف کند، به ستوه آمده است و در نهایت برای رهایی از آن به محض دیدن نشانه‌ها خود به خود دسترسی مرا به سیستم محدود می‌کند.

در این لحظه، خوب یا بد بودن بی‌نقص بودن فکرم را مشغول نکرده است. آن چیزی که توانم را گرفته، تمام حجم اطلاعات، صحبت‌ها و محتواهایی است که هر روز در این مورد بر سرم آوار می‌شود.

بخش بزرگی از سیستمِ دنیا، مدام با همه توانش انسان را به سمت بی‌نقص بودن هدایت می‌کند. باید بگویم از بی‌شرفانه‌ترین راه ممکن این کار را نیز انجام می‌دهد: القای وجود نقص و کمبود در فرد.

بخش دیگر در مبارزه با این سیستم سر برآورده و به هوای خوبی کردن می‌آید نقص داشتن را تکریم می‌کند. می‌گوید: تو هر طور که هستی عالی‌ای، خودت را بپذیر.

و در این میان می‌مانم که تنها چیز بی‌اهمیت این وسط من هستم. نَفسِ من به عنوان یک انسان، به عنوان یک موجود دارای روح و جسم.

من در نگاه تمام آن سیستم، تنها یک ابزار برای ارائه هستم. برای برخی ابزار درآمدزایی و برای دیگری ابزار نمایش نجات. که نجات من هم موضوع اصلی نیست. تیتر اصلی خود ناجی خواهد بود.

نظر من به عنوان یک ابزار در دید سیستم، درباره این موضوع، چیز متفاوتی است که چندان در این زمان با این مغز معلق، توان نوشتن ندارم.

فقط می‌دانم که هر چیزی در این دنیای پیشرونده روی حساب و کتاب، بهایی دارد. بی‌نقص یا با نقص بودن هم هر کدام بها و پیامدی را در پی خواهد داشت و تنها آگاهی از آن است که می‌تواند مرا به سرانجام خوبی برساند.

معلق نباشیم. معلق بودن بی سرانجام‌ترین کار با سنگین‌ترین بها در این دنیاست.

برچسب ها :

بی نقص

،

سیستم دنیا

دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:28 توسط غریب السلطنه | 

امروز مدام کلمه "پذیرش" در سرم تکرار می‌شد. شاید در نوشتار، گفتار و بیان راحت به نظر بیاید ولی عمل به آن بدون شک جز سخت‌ترین کارهای دنیاست.

اگر پذیرش می‌توانست وارد سامانه مشاغل جهانی شود، مطمئنم از نظر درجه سختی جز ۱۰ شغل اول می‌شد.

شاید بسیاری از شما همین الان که این نوشته را می‌خوانید با خود بگویید مگر پذیرش چیست؟ چرا شما آدم‌های مجازی فکر می‌کنید اگر ۲ کلمه قلمبه و سلمبه را کنار یکدیگر بگذارید و چیزی بگویید، یعنی بسیار دانایید؟! چرا فکر می‌کنید عقل کل هستید و دکترای روانشناسی دارید؟!

شاید اینگونه ادامه دهید که: اتفاقاً پذیرش هم سخت نیست. ما هر روز در این دنیای ناعادلانه در حال پذیرش اتفاقات ریز و درشت هستیم. تمام بدبختی‌هایمان را پذیرفته‌ایم که حال زنده‌ایم.

واقعیت این است که شما درست می‌گویید. من گاهی فکر می‌کنم که خیلی می‌دانم ولی با همین تلنگرهای ریز و درشت متوجه می‌شوم که علم بسیار اندک و ناقصی دارم و به خاطر یادآوری سپاسگزارم :)

ولی درباره پذیرش باید بگویم که آداب و قاعده‌ای دارد. اگر درست انجام شود بسیار هم نتیجه بخش خواهد بود.

از کجا بفهمم پذیرش به درستی صورت گرفته است؟

آنجا که دیگر آن مسئله با ناراحتی در ذهنت نیاید.

تصور کن بچه مدرسه‌ای هستی و امروز کارنامه‌ات را گرفته‌ای و با نمرات خوب قبول شده‌ای. حال امروز میخواهی اولین روز از تعطیلات تابستانی لذت بخشت را آغاز کنی. دقیقاً صبح است و تازه از خواب بیدار شده‌ای. احساس آرامش عمیقی داری و حس می‌کنی هیچ چیزی برای نگرانی وجود ندارد.

آرامش رسیدن به پذیرش دقیقاً چنین حسی است. آن موضوع بعد از پذیرشِ درست، ممکن است همیشه پابرجا بماند؛ ولی دیگر تو را اذیت نمی‌کند.

تمام این سخنان برای من، از پذیرش این موضوع شروع شد که:

واقعیت این است امکان دارد هیچگاه فرزند دلخواه خانواده نباشم و همیشه دوست داشتن و رفتار پدر و مادر با هر فرزند متفاوت است.

برچسب ها :

پذیرش

،

واقعیت

،

زندگی

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:48 توسط غریب السلطنه | 

معاشرت با مردمانی که خود را از آنها دریغ کرده‌ای، در کنار تمام دردهایی که برایت ردیف می‌کنند؛ خوبی‌هایی هم دارد.

مثلاً امروز، یکی از حاضران در همان لیست تاریک من، باعث شد که فاتحه‌ای نثار روح ونگوگ کنم.

البته که جالب است. شاید نتوان شباهتی بین یک نانِ سبوس‌دارِ نازکِ خانگیِ مامان پز را با تابلوی شب پرستاره ونگوگ یا نقاشی‌های آفتابگردانش پیدا کرد؛ ولی در هر حال شام شاهانه امشب من با نام ونگوگ گره خورده است.

برای اینکه این شام افتخاری، تمام و کمال باشد؛ سفره را در فضای ایوان زیر سقفی از ستاره‌های چشمک زن پهن می‌کنم.

باید اضافه کنم که این شام شاهانه، با پس زمینه صدای جیرجیرک‌های همیشه در صحنه و آماده به رزم و همراه عطر خوش گل‌های رنگ به رنگ حیاط و چمن‌های خیس صرف خواهد شد.

باشد که روح همگی ما به همراه ونگوگ عزیز، در طبقات عالی بهشت در آرامش باشد.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: امیدوارم قوت غالب ما در آن دنیا پوره کدو تنبل نباشد. چون شام شاهانه امشب ما همین است.

+ اگر حوصله ای بود حتما اثر هنری ونگوگ زمانه اضافه خواهد شد‌. (به لطف عضو یکی مانده به آخر خانواده اضافه شد)

+ حیف که نمی‌توانم باقی موارد چون عطر حیاط را ضمیمه نوشته کنم.

برچسب ها :

وسان ونگوگ

،

مامان پز

،

کدو تنبل

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:56 توسط غریب السلطنه | 

برق طبق برنامه اعلامی قطع شده است.

در اتاقی ساکت و خاموش که تنها نور موجود در آن، از صفحه موبایل ساطع می‌شود، در حال نوشتن در دفترچه‌ام هستم. چون ذهن خودم مدام از همه چیز پرسش می‌کند، تصور کردم شاید سوال دیگران هم باشد که چرا نور صفحه موبایل؟! مگر گوشی چراغ قوه ندارد؟!

اتفاقا نوع خوب و پرنورش را دارد، ولی به خاطر کسالت، چشمانم بسیار حساس شده و ترجیح میدهم از نور کم استفاده کنم.

چرا نوشتن در دفترچه؟! خب از همان اول در صفحه گوشی بنویس و دکمه ثبت را بزن!

چون عاشق دیدن جوهر سیاه روی کاغذ سپیدم. اثری که می‌ماند، به مغزم حس خوبی می‌دهد. گویی دست و خودکار مشکی و مغز و چشمانم برای لحظاتی همسو شده‌اند و من، با تمام اعضا و جوارح کنار رفته‌ام و همه چیز در این موارد خلاصه شده است. این حس هزاران بار تقدیمتان باد.

حتماً در فیلم‌ها دیده‌اید. زمانی که بازیگر نقش اصلی در صحنه دلهره آور، شلوغ و پر ازدحام برای انجام هدفش به بهترین شکل، به طرز عجیبی تمرکز می‌کند. در یک لحظه تمام صداها قطع می‌شود، تمام ازدحام از بین می‌رود و هر آنچه در پس زمینه قرار دارد، از حرکت می‌ایستد.

دنیا در این لحظه برای من همان است. فقط وقتی زیادی می‌نویسم دیگر گاه دستم از مغزم جا می‌ماند.

تمام این نوشته و حرف‌ها از یک حس شروع شد. آنکه: وقتی آدم‌ها برای اولین بار در دل تاریکی شب، با یک دکمه توانستند خورشید را به اتاقشان بیاورند؛ چه حسی داشتند؟ زمانی که نوری بدون محدودیت داشتند که تمام کنج و کنارهای اتاق را روشن می‌کرد، چه حسی در دلشان جوانه زد؟

دوست داشتم می‌توانستم برق چشمانشان را از نزدیک ببینم. مطمئنم قلبشان شادی وصف ناپذیری را تجربه کرده و گوشه لب‌هایشان به خاطر لبخند زیبا، چین‌های ریزی افتاده بود.

شادی عمیق، حسی وصف ناپذیر و لذتی طولانی.

نمی‌دانم من هم چنین چیزی را تجربه کرده‌ام؟!

فکر می‌کنم پاسخش آری باشد ولی دیگر چشمانم برای نوشتن یاری نمی‌دهد. شاید بعد از بهبودی به آن فکر کنم که:

چه زمانی و با چه اتفاقی چنین حسی را تجربه کرده‌ام؟

برچسب ها :

شادی

،

قلب

،

عشق

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:25 توسط غریب السلطنه | 

از حال بد و بیماری گریزانم، چرا که مرا چونان گیر افتاده در باتلاق، زمین گیر میکند. که هرچه بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر زمین گیر می‌شوم. و آنقدر در این زمین نرم و گرمِ پشمی فرو میروم که ممکن است اهالی خانه مرا از یاد ببرند.

در تمام طول مدت بیماری، شیپور زندگی من، عطسه‌های بی انتهاست. هر چند دقیقه چندین عطسه به فاصله کم از مخفی گاه شنیده می‌شود. گویی در خط مقدم هستم و هرچند دقیقه سرباز دشمن با خیال خالی بودن سنگر، سرش را از خاکریز بالا می‌آورد و تق تق تق. صدای رگبار اسلحه من خطر را گوشزد می‌کند.

خانواده با شنیدن این رگبار مطمئن می‌شوند که هنوز این دماغ از‌ کار نیفتاده و نفسی در رفت و آمد است.

گمان می‌کنم برای آن‌ها تفریح جذابی باشد. کودکان پر انرژی که سر شمردن تیرهای این رگبار مسابقه می‌دهند و برای خود جایزه هم در نظر می‌گیرند. بزرگسالان خانه هم که سر بیرون رفتن و نرفتن مردد هستند. چرا که یکی تعجیل است و دومی که پشت بندش می‌آید صبر.

من هم که در سنگر خود چونان مار زخم خورده از شدت هجوم تمام احوال بد، به خودم می پیچم.

خودمانیم، نمیدانم بیماری بد است یا خوب؟ ولی میدانم هربار که مریض می‌شوم دلم میخواهد در همان سنگر خودم در خانه باشم. مادرم با غرغر برایم سوپ درست کند و پدرم با چشمان نگران داروهای تلخ را به خوردم دهد.

من در بیماری همان بچه لوس خانواده بودن را میخواهم. همان رخت خواب درون پذیرایی رو به روی تلویزیون را میخواهم. همان لحظه ای که مادرم با کتری آب جوش و قوری پر از چای که عطر زنجبیل و دارچینش تا سر کوچه هم می‌رود را می‌خواهم. می‌آید و تلویزیون را روشن می‌کند، برای بار دهم فیلم شعله را می‌بینیم و ۵ لیوان از آن چای را با عسل به خوردم می‌دهد و غر میزند که چرا مراقب خودت نیستی.

.

.

.

.

.

+ وقتی مریض میشم واقعا رو به قبله ام و فقط تنها کلمه ای که از شدت بدحالی میگم اینه: خدایا، تو رو خدا

ولی همیشه بهم خوش میگذره :)

بدون شک این مدلِ یه آدم نرمال نیست...

برچسب ها :

بیماری

،

دلتنگی

،

خانه

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:31 توسط غریب السلطنه | 

کف اتاق خوابیده‌ام. اتاقی ساده با دیوارهای سفید و کمدی که بخشی از آن به کتابخانه تبدیل شده است. دنیایی که پر از داستان‌هاست و مرا از این جهان جدا می‌کند.

گرمای چیزی را روی پوستم حس می‌کنم. گویی که دستان گرم و مهربانی با لطافت تمام، صورتم را نوازش می‌کند. چشمانم را که باز می‌کنم، تابش رگه گرمی از نور را می‌بینم. خورشید چون مادری مهربان مرا با نوازش از خواب بیدار می‌کند.

نفس عمیقی می‌کشم و اکسیژن خالص را به درون ریه‌هایم می‌برم، اکسیژنی با طعم خوش بهار نارنج. عطر بهار نارنج از لای پنجرهِ بازِ اتاق، پرسان پرسان خود را به داخل رسانده تا خودی نشان دهد.

این رایحه زندگی بخش را مدیون گنجشکک ریز نقشی هستم که هر صبح روی شاخه درخت بهار نارنج می‌نشیند و آواز عشق سر می‌دهد. این نشستن نرم و نازک و تکان‌های ریزش باعث می‌شود شکوفه تازه شکفته بهار نارنج از خواب خوش بیدار شده و اعلام حضور کند.

حتی خروس پر ادعای ساکنِ در حیاط نیز حرفی برای گفتن دارد. او هر روز با طلوع خورشید تلاش می‌کند آدم‌هایی که با نوازش نور، عطر بهار نارنج، صدای پرندگان خوش نوا و نسیم خنکِ صبح بیدار نشده‌اند را با صدای پر ابهت و جدی‌اش بیدار کند.

گویی با طلوع، تمام هستی دست به دست هم می‌دهد تا زندگی را در رگ‌های این مخلوق متفاوت، به جریان بیندازد.

و من هنوز هم به دستان نوازشگر خورشید خیره شده‌ام و عطر بهار نارنج مهمان اتاقم است.

کاش نوری که از پنجره به درون اتاق می‌تابد، هرگز خاموش نشود.

برچسب ها :

زندگی

،

صبح

،

خورشید

جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

متن پیش رو، برشی از صحبت های روزمره بین دو خواهر است که مدتی است خواهر کوچکتر بنا به دلایلی مهمان خواهر بزرگتر شده است. برای درک بهتر مکالمه بین دو خواهر بهتر است خلاصه ای از اتفاقات هفته رو بخوانید.

سه‌شنبه این دو خواهر با یکدیگر در جستجوی سنگ پا برای مادر به بازار محلی ( سه‌شنبه بازار) رفتند.

شرایط کلی بازار: محیط در فضای خالی و زمین خاکی است و غرفه ها در کنار یکدیگر هستند. اجناس یا روی زمین یا روی میز چیده شده‌اند. ابتدای بازار پر از لباس های دست دوم است که نه‌تنها به شکل نامناسبی ارائه می شوند (روی هم به صورت تپه تلنبار شده‌اند)، بلکه حتی تصور میکنم قبل از عرضه شستشو هم نشده‌اند.

و متاسفانه مردم به خاطر شرایط اقتصادی و زندگی به شدت اسفبار، این لباس ها را میخرند. (حجم غم بسیار زیادی با دیدن این صحنه به قلبم سرازیر شد)

مردم در ذهن نگارنده: براساس شکل ظاهری، طرز پوشش، شیوه صحبت کردن، مدل راه رفتن، نگاه کردن به دیگران، برخورد اجتماعی و ... بیشتر از قشر سطح پایین جامعه از نظر اقتصادی و فرهنگی هستند (این جمله ابدا توهین نیست، بلکه کاملا با ناراحتی از شرایط نوشته شده است)

مورد دوم: یک شب به همراه خانواده به یک پارک جدید در محله دیگر رفتیم و شام را آنجا خوردیم که بچه ها هم بازی کنند. از پارک حس معذب بودن گرفتیم.

شرایط پارک: محیط پارک پر از ته سیگار، پر از سگ های ولگرد ( بالغ بر ۱۰ سگ فقط در بخشی که ما نشسته بودیم پرسه می زدند)، بدون نگهبان و پارکبان بود. تنها مزیت ویژه که از نظر ظاهری که ما را برای انتخاب پارک جدید از دور جذب کرد، درختان بسیار بلند و سبزش بود.

افراد حاضر در پارک از دید نگارنده: مردم به نسبت آرام و کودکان شاد و بازیگوش، اما جوان ها و نوجوان هایی با ظاهر خشن، دارای خطوط روی بدن، بدون استثنا در حال کشیدن دخانیات و دور دور با موتور های پرصدا در محیط پارک که پر از کودکان کوچک بود.

با توجه به مقدمه، حال متن اصلی

خواهر کوچک: حس میکنم واقعا برای محیط های اینطوری مناسب نیستم. خیلی خودخوری میکنم و فکرم درگیر میشه. واقعا چرا مردم اینطوری میشن! خیلی بده.

خواهر بزرگ: محیطِ چی؟!

خواهر کوچک: مثل سه‌شنبه بازار و پارک فلان محله که رفتیم. اذیت میشم. خیلی مغزم درگیرشون میشه. ظاهرشون، رفتارشون، سطح رفاه‌شون، بچه‌هاشون، نگاه‌هاشون و...

همه چیزشون اذیتم میکنه. هرچند فکر میکنم آدم سازگار میشه، شاید اگه توی اون محیط زندگی کنم سازگار بشم. بالاخره سازگاری یکی از ویژگی‌های آدمیزاده. ولی به شخصه اعصابم زیاد بهم میریزه.

خواهر بزرگ( با قیافه ای که انگار ناراحت شده، در حالی که محل زندگی اونها خوبه): خب محل قبلی که خودت زندگی میکردی همونطوری بوده که الان میگی بدت میاد.

خواهر کوچک: همسایه های محل قبلی کاملا آروم، معمولی و ساده بودن. خود محل هم آروم بود. آدما معمولی بودن، در طول روز همیشه توی محوطه پر از بچه هایی بود که بازی میکردن و من رفتار نامناسبی ازشون ندیدم. البته روزها کاملا معمولی و خوب و آروم بود.

آخر شبها کارتن خوابها می اومدن توی فاصله بین لبه های بلند حوض میخوابیدن

خواهر بزرگ: خب ما اصلا اینجا کارتن خواب نداریم.

خواهر کوچک: جوان های ۲۰ ساله ۱۱ و ۱۲ شب به بعد می اومدن و توی فضای سبز جلوی ساختمون، لی حوض موارد ناسالم مصرف میکردن.

خواهر بزرگ: ولی چند باری که من اومدم، محله‌ات همون حسی که میگی اون آدم‌ها دادن رو میداد.

پایان

.

.

.

.

.

+ طولانی شد، ببخشید.

حستون نسبت به این مکالمه با اون پیش فرض ها چیه؟

برچسب ها :

روزمره

،

زندگی

پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:54 توسط غریب السلطنه | 

گاهی سخن گفتن سخت ترین کار دنیاست.

شاید خنده‌دار باشد و بگویی: مگر می‌شود؟!

خوب آدم‌ها به حرف زنده‌اند. کی حرف زدن سخت‌ترین کار دنیا بوده است؟!

ولی من به تو می‌گویم همین سخن گفتن ساده، گاهی از یک جراحی حساس بافت مغز و قلب هم سخت‌تر می‌شود.

شاید تجربه نکرده‌ای و حتی ندیده‌ای در اتاق کوچک و ساده مشاوره، چه حرف‌ها که گفته نمی‌شود و چه غم‌ها که قطره اشکی شده و از روی گونه به پایین می‌چکد.

همه این تلنبار شدن‌ها و غم‌ها، حاصل سخن نگفتن‌هاست. سخن‌هایی که گفته نشد و نشد، تا کوهی از غم ساخت و حال این کوه دیگر استوار شده و هیچکس توانایی فرو ریختنش را ندارد. گاهی هم دارد ولی صبر‌ دانه دانه برداشتن سنگ‌ها را ندارد.

.

.

.

.

+ چقدر خوبه تاریخ زدن برای نوشته ها. یک ماه پیش این رو نوشتم ولی اصلا یادم نمیاد دلیلش چی بود. ولی خوبیش اینه متوجه میشم هیچ غمی ماندگار نیست.

برچسب ها :

غم

،

سکوت

،

سخن گفتن

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.