جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 16:44 توسط غریب السلطنه
|
صبح با صدای جیغ مانندی از خواب پریدم.
خورشید در حال کندن گیسوان سرخش بود و آنها را به اطراف پرت میکرد.
شوک زده از بستر برخاستم اما دستهای پتو، چون چنگکی پاهایم را اسیر کرده بودند و التماس میکرد:
مرا رها نکن، من از تا شدنهای مداوم واهمه دارم. زیر آن تشک شکم گنده خفه میشوم.
خواستم جیغی بزنم و از این خانه دیوانهگان فرار کنم؛ ولی نه صدایی داشتم و نه توانی.
دلم میخواست همه اینها یک خواب باشد، یک کابوس شبانه؛ ولی افسوس که واقعیتر از هر رویایی بود.
دستم را به سمت گوشی دراز کردم که حداقل با کسی سخن بگویم تا مطمئن شوم که عقلم را از دست ندادهام. اما آن موجود سیاه با دندانهای تیزش، مرا گاز گرفت و فریاد زد:
من گرسنهام، گرسنه.
گمان میکنم که دوباره فراموش کرده بودم آن را به شارژ بزنم و حال به منطقه قرمز خطر رسیده است.
تمام زورم را جمع کردم و با یک لگد حساب شده، پتوی مچاله دور پایم را به سمت دیگر اتاق پرت کردم و در کسری از ثانیه به سمت در خروجی دویدم.
اما دَر، چون نگهبانِ سنگدلی بود. بوی چوب سوخته از تمام تنش بلند شد. گویی نگهبان دری به سوی جهنم است.
ولی میدانم که پشت آن در تنها فضای خانه است، نه جهنم.
شاید هم فضای خانه بود...
یک لحظه بین ماندن در این اتاق و رفتن مردد بودم.
به سمت اتاق بازگشتم و دیدم هرآنچه که در این دیوارها حبس کرده بودم، حال به ستوه آمده اند. چونان سربازان ارتشی اخراجی بودند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند.
تمام تنم بوی ترس و وحشت میداد.
همین وحشت کافی بود تا بدون فکر به چیزی که پشت در انتظارم را میکشد؛ دستگیره آتشینش را بچرخانم و از آن اتاق خارج شوم.
با شدت نفس نفس میزدم. قفسه سینهام بالا و پایین میرفت.
چشمانم را بسته بودم تا از آنچه قرار است ببینم وحشت بیشتری نکنم.
حال تمام حواسم در گوشهایم سکنی گزیده بود ولی سکوتی ترسناکتر از آن اتاق، در اینجا حاکم بود. حتی بویی هم در شامهام نمیآمد.
چشمانم را به سختی باز کردم، ولی هیچ چیزی ندیدم. سیاهی مطلق و بیانتها بود.
آنقدر سیاه که یک آن تصور کردم که بیناییام را از دست دادهام.
تا این لحظه چیزهای زیادی را از دست داده بودم و تاب و تحمل از دست دادن چیز دیگری را نداشتم.
به وضوح لرزش بدنم را حس میکردم و به در تکیه زدم. اینبار دَر آنقدر سرد بود که گویی قطعه یخی بزرگ است.
شاید هم سرمای وجود و ترس من او را به این روز رسانده بود.
یک آن بازدم سردی را روی صورتم حس کردم. بازدمی عمیق، با شدت و بسیار سرد.
حس کردم که در کوهستانی برفی با اشباحی گریزان از نور گیر افتادهام.
ولی هیچ چیز نمیدیدم.
آنقدر وحشت کرده بودم که فریاد زدم:
بس کن، تو که هستی؟ چه از جان من میخواهی؟!
بازدم قطع شد.
سکوتی کوتاه همه جا را پر کرد، اما همان بازدم سرد دوباره مرا احاطه کرد. ولی اینبار صدایی ضعیف نیز از درونش شنیده میشد.
سیاهی سرد، آرام آرام شروع به حرف زدن کرد. صدایش آشناترین صدایی بود که میشناختم.
آشنای روزهای دور.
مدام این جمله را چون چرخهای بیانتها تکرار میکرد:
فکر نمیکردی روزی همدیگر را ببینیم؟
فکر کردی من را برای همیشه کشتی؟
دلم میخواست چشمانم را ببندم، گوشهایم را بگیرم و حتی نفس نکشم. شاید این کابوس پایان بگیرد.
اما اینبار صدا از درون سرم با من سخن میگفت:
تا کجا میخواهی از من فرار کنی؟!
من همیشه چون سایه سیاهی با تو هستم. حتی اگر خورشید را هم خاموش کنی، نمی توانی به جایی پناه ببری.
تاریکی مامن همیشگی من است. مثل همین نقطه؛ تاریکترین و عمیق ترین حفره قلبت که مرا در آن حبس کردهای.
قطره اشکی از سر عجز از چشمانم به زمین چکید و به نقطهای نورانی تبدیل شد.
هر دو از حرکت ایستادیم و به آن نقطه خیره شدیم، انگار چیزی درون آن در جریان بود.
شاید خاطرهای از روزهای طلایی و روشنی که هردو در آن زنده بودیم.
قطرات بعد بیاراده سرازیر شدند و هر قطره نقطهای از سیاهی را میشست.
تصویر ناقصی از کودکی سرزنده را دیدیم.
دخترکی که بیمحابا در میان چمنزار میدوید و گیسوانش چون گندمزاری رقصان بود.
دخترکی که ترس را در آغوش میکشید و چون مادری مهربان او را نوازش میکرد،
عشق را از بَر بود،
لبخندش عطر یاس میداد،
دستانش پر از گل سرخ محبت،
و افکارش گرمتر از خورشید بود.
سکوت تلخ تمام این سالها بین چنین شکست:
ولی روزی تو قلب او را از سینهاش بیرون کشیدی، در سیاهچاله وجودت حبسش کردی و او هر روز پژمردهتر شد.
تو محکومی، محکوم به زندگی در ترس و سیاهی.
ترسی که تا آخرین لحظه و آخرین نفس همراه توست.
این آخرین جملاتی بود که از آن سیاهی درون سرم شنیدم.
و صبح با صدای جیغ مانندی از خواب پریدم...
.
.
.
.
.
+ شاید عجیب به نظر بیاد.