شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:59 توسط غریب السلطنه | 

همیشه شانه به شانه اش قدم برمی‌داشتم و رو به رویش می‌نشستم.

هیچگاه بر قامت او از پشت سرش دقیق نشده بودم

امروز که راهیش کردم، از پشت سر رفتنش را نظاره‌گر بودم

دانه های سپیدی که روی سرش نشسته بود را دیدم

قطره اشکی از گونه‌ام سر خورد و در دلم هرآنچه می‌دانستم و شنیده بودم را نثار آدمهایی کردم که شاید یکبار هم از نزدیک آنها را ندیده‌ام

ولی برای سرنوشت تک تکمان تصمیم می‌گیرند.

به اندازه هر دانه موی سپیدی که دیدم، یک دعای خیر برای اولین تا آخرینشان کردم

امید، آرزو و زندگی جوانی که ابتدای مسیر است را تیره و تار کرده‌اند؛ موهای سیاهش را که در میانسالی باید سپید شود را سپید کرده‌اند؛ و او را راهی مملکت غریب برای رسیدن به ساده‌ترین نیازهای انسانیش ساخته‌اند.

امیدوارم هرکدام که سهمی در این ویرانی روحی و جسمی دارند، زخمی عمیق در دلشان بنشیند که هرگز خوب نشود.

مانند همین زخمی که امروز عمیقا بر دلم نشست.

+ واقعا دلم شکست. امیدوارم فرجی بشه و اوضاع درست شه

برچسب ها :

غم

،

سفر

،

دلتنگی

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:23 توسط غریب السلطنه | 

براش یه کتاب رمان عاشقانه خریدم

توی یکی از صفحاتش که صحنه‌ای دل انگیز و عاشقانه داشت نوشتم:

برای تویی که در آشفته ترین زمان و سخت ترین افکارم هم کنارم هستی و بوسه گرمت آرامبخش تمام دردهای من است.

کلماتت همچون کلمات این کتاب، جادوییست بی پایان؛

و عطر تنت، رایحه ایست که تمام غم ها را با خود میبرد.

بیا این صفحه ها را زندگی کنیم

برچسب ها :

عشق

،

دوست داشتن

،

یادداشت

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:40 توسط غریب السلطنه | 

روی صفحه کتاب مورد علاقه‌اش نوشته بود: (آخرین یادداشت)

اگه روزی من از تمام صفحات زندگی‌ات محو شدم و جایی برای پیدا کردنم نبود؛ فقط کافیه دنبال خط طلایی خورشید بری.
همیشه همانطور که خورشید از افق میگذره، من هم جایی اون طرف دنیا، زیر آسمانی که همیشه می‌شناختیش، خواهم بود.
جایی که خورشید موقع غروب به کوه‌ها میرسه؛
روی صندلی چوبی همیشگی
توی ایوان یه کلبه گرم و کوچک
وسط گل‌های مزرعه آفتاب گردان، منتظرت نشستم.
نگران نباش، خورشید همیشه راه رو نشونت میده.

برچسب ها :

یادداشت

،

عشق

،

زندگی

دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:55 توسط غریب السلطنه | 

غمگینم

انگار که پاره سنگی به سنگینی تمام دردهایم روی قلبم خانه کرده

و مانند آدمی گیر افتاده در باتلاق، هر لحظه پایین‌تر می‌رود

و در هر بار پایین‌تر رفتن، تمام باقیمانده زندگیم را از درونم خارج می‌کند؛ تا زمانی که کل قلبم را بگیرد و دیگر جانی در بدنم نماند.

گاهی خاطرات فقط با گرفتن جانت راضی می‌شوند

زمانی که تو را مرده متحرکی ببینند که در این دنیا چنان سرگشتگانی مجنون سیر می‌کنی

تا دیگر جسم فانی‌ات هم خسته و فرسوده شود و هر دو تو را ترک گویند

برچسب ها :

خاطرات

،

زندگی

،

خفقان

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:23 توسط غریب السلطنه | 

-دوستت داره؟
+آره
-بهت گفته دوستت دارم؟
+نه!

پس از کجا میدونی؟

+همیشه در نوشابه هام رو برام باز میکنه
همیشه کفشام رو جفت میکنه
همیشه میدونه بعد از بستنی آب میخوام
همیشه میدونه برف ببینم دوست دارم آدم برفی درست کنم

برچسب ها :

دوستت دارم

،

عاشقانه

،

عشق

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.