چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 23:7 توسط غریب السلطنه
|
گاهی از دیگران نا امید میشوی
غمش زیاد است و گذر از آن سخت
فکر کن که از پدر و مادری کردن والدینت نا امید شدهای
گذشته خود را بر باد میبینی
یک آن تمام زندگی برابر چشمانت میگذرد. دلت میخواست که چاره دگری داشتی و زندگی طور دیگری رقم میخورد
فکر کن از شریک روزهای تلخ و شیرینت ناامید شدهای
آینده و خانواده جدیدت را در لایهای از ابهام میبینی
سرنوشتی که برایش نگرانی و از خراب شدنش واهمه داری
فکر کن از فرزندت نا امید شدهای
ثمره زندگیت که عمرت را صرفش کردی تا به خوبی رشد کند و زیستنِ انسان وارانه را بیاموزد؛ حال به مسیر اشتباه میرود و تو شاهد این تنزل هستی
حال چشمانت را ببند و فکر کن از خودت نا امید شدهای
شاید لحظات زیادی در پس تاریکی چشمانت مرور شود
نمیدانم، شاید تنها کلمه مناسب این حس، پوچی است
خلائی عمیق در میان قلبی پرتلاطم
پوچیای که شاید هزاران بار در دل به تباهی و سیاهی محض ختم شده
فکر میکنم نا امیدی از خود در قالب هیچ کلمه و جمله ای نمیگنجد
کسانی این برزخ سیاه را میفهمند که شبانگاهان به دور از همگان، در کنج اتاقی تاریک، خلوتی یافته و تا سپیده صبح، بدون صدا اشک ریختهاند
اشکی از درون، که قطراتی از آن نیز به بیرون راه یافته
و فقط خدا میداند که آن شب چگونه صبح شد...