شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:1 توسط غریب السلطنه | 

همیشه تصور می‌کردم درونم همچون سیاهچاله‌ای عمیق و قبرستانی تاریک است که می‌توانم با خیالی آسوده همه چیز را در آن دفن کنم.

بی‌خبر از آنکه روزی همه این مردگان از خاک فراموشی سربرآورده و مرا احاطه می‌کنند.

آن زمان دیگر نه راه فراری می‌ماند و نه نسیان به کار می‌آید.

همگی روزی مجبور می‌شویم که چهره بدون نقاب خود را بپذیریم و با آن رو به رو شویم‌...

برچسب ها :

مرگ

،

زندگی

،

انسان

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 13:50 توسط غریب السلطنه | 

سلول به سلول مغزم و تمام پیوندهای نورونی آن، درد می‌کند. آنقدر حجم این درد زیاد است که دلم می‌خواهد سرم را با تمام محتویاتش، درون سطلی پر از یخ و آب فرو ببرم تا شاید این درد آتشین فروکش کند.

واقعا توان و حوصله‌ای برای جستجوی کلمات دقیق با پیشینه درستشان ندارم. فقط می‌دانم یک کنجکاوی ساده مرا به درون کوه آتشفشانی رسانده که گدازه‌هایش هر لحظه داغ‌تر و داغ‌تر می‌شوند.

انسان‌هایی را از پشت کلماتشان دیدم که شأن انسانی که هیچ، غریزه حیوانی را هم زیر پا گذاشته‌اند. کلماتی را با چشم‌هایم در صفحه کوچک تلفنم خواندم، که فکر می‌کنم باید برای پذیرش و کنار آمدن با آن، ماه‌ها جلسات مشاوره بروم.

واقعا چرا اینگونه شد؟!

از چه‌ زمانی آنقدر وقیح شدیم که شرافت انسانی برایمان ارزان‌ترین دارایی شده که می‌توانستیم به حراج بگذاریم؟!

حال چگونه می‌توانم چونان روزهای گذشته با آرامش در خیابان قدم بزنم؟!

چگونه تمام آن آدم‌های سرد و توخالی، ولی واقعی را فراموش کنم؟!

از دیشب واژه امنیت برای من دیگر معنای سابق را ندارد. تنها رویای شیرینی بود که حال بر باد رفته است.

من خود را چون آن گوسفند تنهایی می‌بینم که در میان گله‌ای از گرگانی رها شده که پوستین گوسفند به تن دارند.

.

.

.

.

+ اعصاب متشنج و کلمات رو بر من ببخشایید. از شدت غم و عصبانیت فقط ۲ ساعت خوابیدم و نوشتم تا شاید یکم مغزم رها شه.

برچسب ها :

غم

،

امنیت

،

وقاحت

جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:39 توسط غریب السلطنه | 

من عاشقِ حرف زدنم. اگه حرف زدن رشته تحصیلی داشت؛ می‌تونستم توی اون موفق باشم و به سرعت مدارج عالیه رو تا بالاترین درجه طی کنم.

ولی حرف زدن هم خیلی اوقات میتونه از اون مدار و مسیرش خارج بشه. گاهی که نسبت به صحبت‌های شما نظری میدم، در جواب نظرتون پاسخی می‌نویسم، مطلبی توی صفحه ام درج میکنم، طولانی حرف میزنم و...

تصور میکنم اون حس خودبزرگ بینی درونم، مثل یه بادکنک بزرگ میشه. بزرگ و بزرگتر و روزی بالاخره میترکه.

همیشه سعی میکنم یه سوپاپ اطمینان داشته باشم و خودم رو به خودم یادآوری کنم. تا این حس در من چندان جای جولان نداشته باشه.

من یک ذره بسیار بسیار بسیار کوچک در این هستی بی انتها هستم. یک ذره که در مقابل میلیاردها موجود دیگه، اصلا به چشم نمیام. ولی در ذهن خودم، مرکز جهان هستی‌ام.

دنیای من پر از فکر، پر از حرف، پر از کلمه و لبریز از نگفتن هاست. اونقدر که دوست دارم با تک تکِ آدم‌های این دنیا معاشرت کنم، بشنوم و حرف بزنم.

ولی یادم هست و باشه: من علامه دهر نیستم.

من اندک اطلاعات و شاید اندک‌تر استعدادی دارم‌ که هر لحظه برای بهتر شدنش تلاش میکنم.

.

.

.

.

.

.

+ خوشحال میشم که هرزمان حس کردین نسبت به افکار و تصوراتم انتقادی هست، برای بهتر شدن؛ زاویه ای هست که من نمیینم، چیزی هست که بهش فکر نکردم و ... بهم بگین :)

برچسب ها :

فکر

،

اخلاق

پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:54 توسط غریب السلطنه | 

گاهی سخن گفتن سخت ترین کار دنیاست.

شاید خنده‌دار باشد و بگویی: مگر می‌شود؟!

خوب آدم‌ها به حرف زنده‌اند. کی حرف زدن سخت‌ترین کار دنیا بوده است؟!

ولی من به تو می‌گویم همین سخن گفتن ساده، گاهی از یک جراحی حساس بافت مغز و قلب هم سخت‌تر می‌شود.

شاید تجربه نکرده‌ای و حتی ندیده‌ای در اتاق کوچک و ساده مشاوره، چه حرف‌ها که گفته نمی‌شود و چه غم‌ها که قطره اشکی شده و از روی گونه به پایین می‌چکد.

همه این تلنبار شدن‌ها و غم‌ها، حاصل سخن نگفتن‌هاست. سخن‌هایی که گفته نشد و نشد، تا کوهی از غم ساخت و حال این کوه دیگر استوار شده و هیچکس توانایی فرو ریختنش را ندارد. گاهی هم دارد ولی صبر‌ دانه دانه برداشتن سنگ‌ها را ندارد.

.

.

.

.

+ چقدر خوبه تاریخ زدن برای نوشته ها. یک ماه پیش این رو نوشتم ولی اصلا یادم نمیاد دلیلش چی بود. ولی خوبیش اینه متوجه میشم هیچ غمی ماندگار نیست.

برچسب ها :

غم

،

سکوت

،

سخن گفتن

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:59 توسط غریب السلطنه | 

واقعا برام سواله که تربیت چیه؟

حد و حدودش چیه؟

آیا واقعا برای هرکسی تربیت متفاوته؟ یا نه برای همه یکسانه؟

معیار داره یا نه؟

مقدار پایه داره یا نه؟

سن و سال داره یا نه؟

مسئول داره یا نه؟

بچه ها گناهی دارن یا نه؟

.

.

.

.

.

این سوالات از دیروز عصر توی سرمه

خواهرزاده ام رو برده بودم پارک تمرین و بازی، چندتا پسر بچه که مطمئنم زیر ۱۰ سال بودن سوار دوچرخه هاشون کنار من ایستاده بودن

داشتن از یه سری چیزا حرف میزدن. از ۱۰ تا جمله ای که جمعا گفتن، ۷ تا جمله کلمات رکیک ۳۰+ سال داشت.

بحث درباره اون دختر و پسره ای بود که باهم بودن. جهت اطلاع اون جفت کبوتر عاشق هم دوستاشون بودن، یعنی زیر ۱۰ سال.

+ عزیزان متاهل و بزرگوارانی که فرزند کوچیک دارین، واقعا چطور با حجم استرس تربیت و بزرگ کردن فرزند توی این شرایط کنار میاین؟

برچسب ها :

تربیت

،

فحش

،

کودک

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:31 توسط غریب السلطنه | 

زندگی مترسک را تصور کن.

یک انسان نمای ساخته دست بشر، که هرکجا بخواهند می‌گذارند، به هر شکل بخواهند می‌سازند و به هر صورت که بخواهند هدایت می‌کنند.

موجودی که اگر جان داشت شاید تصور می‌کرد که چقدر خوب، مفید، کاری و بااهمیت است؛ ولی در واقعیت مسیری را می‌رود که دیگران برایش هموار کرده‌اند.

زندگی امروز ما آدم‌ها هم بی‌شباهت به این اوضاع نیست.

دیگران از طریق پول، قدرت و رسانه‌ای که دارند، مسیر زندگی عموم را تعیین می‌کنند. این را می‌توانی از شباهت میلیون‌ها و شاید میلیاردها نفر به هم متوجه شوی.

انسان‌هایی با ظاهر، رنگ، مدل مو و حتی عمل‌های جراحی یکسان.

سبک‌ حرف زدن، راه رفتن، فکر کردن و زندگی کردنشان نیز به یک شکل شده است.

همه در یک زمان، به یک مکان سفر می‌کنند. علایق همه شباهت عجیبی بهم پیدا کرده است.در یک زمان به خصوص، ذائقه همگان به سمت و سوی یک مدل خاص از غذا می‌رود.

خلاصه انسان‌هایی شده‌ایم که انگار یکبار کپی گرفته و باقی‌مان را جای گذاری کرده‌اند.

چقدر زندگی در میان چنین جماعتی، تلخ و زننده است. دلم می‌خواهد تمام شباهت‌هایشان را بالا بیاورم و وجودم از همه این ظواهر یکسان خالی شود.

دلم برای سال‌های کودکی تنگ شده است. همان سال‌هایی که تنها شباهت انسان‌ها بهم، متفاوت بودنشان بود.

برچسب ها :

دنیا

،

انسان

،

فریب

چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 23:7 توسط غریب السلطنه | 

گاهی از دیگران نا امید می‌شوی

غمش زیاد است و گذر از آن سخت

فکر کن که از پدر و مادری کردن والدینت نا امید شده‌ای

گذشته خود را بر باد می‌بینی

یک آن تمام زندگی برابر چشمانت می‌گذرد. دلت می‌خواست که چاره دگری داشتی و زندگی طور دیگری رقم می‌خورد

فکر کن از شریک روزهای تلخ و شیرینت ناامید شده‌ای

آینده و خانواده جدیدت را در لایه‌ای از ابهام می‌بینی

سرنوشتی که برایش نگرانی و از خراب شدنش واهمه داری

فکر کن از فرزندت نا امید شده‌ای

ثمره زندگیت که عمرت را صرفش کردی تا به خوبی رشد کند و زیستنِ انسان وارانه را بیاموزد؛ حال به مسیر اشتباه می‌رود و تو شاهد این تنزل هستی

حال چشمانت را ببند و فکر کن از خودت نا امید شده‌ای

شاید لحظات زیادی در پس تاریکی چشمانت مرور شود

نمی‌دانم، شاید تنها کلمه مناسب این حس، پوچی است

خلائی عمیق در میان قلبی پرتلاطم

پوچی‌ای که شاید هزاران بار در دل به تباهی و سیاهی محض ختم شده

فکر میکنم نا امیدی از خود در قالب هیچ کلمه و جمله ای نمیگنجد

کسانی این برزخ سیاه را می‌فهمند که شبانگاهان به دور از همگان، در کنج اتاقی تاریک، خلوتی یافته و تا سپیده صبح، بدون صدا اشک ریخته‌اند

اشکی از درون، که قطراتی از آن نیز به بیرون راه یافته

و فقط خدا می‌داند که آن شب چگونه صبح شد...

برچسب ها :

بار غم

شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 22:54 توسط غریب السلطنه | 

نیمه‌های شب زمان دیدارهای مخصوص ماست.

صدای خرناس‌های وحشی‌اش را از درونم می‌شنوم، آنقدر وحشی و آماده، که کوچکترین اشتباهی، بزرگترین جنایت تاریخ را در پی خواهد داشت.

شبانگاهان در تاریکی و ظلمات، چشمان من بسته و قلاده او باز می‌شود و حال وقت نمایش است؛ نمایش خونین قدرت.

رویاهای شبانه، حریم بی‌قید و شرط اوست و جولانگاهی بی‌انتها برای جنایت‌هایش.

می‌دَرَد،

می‌کُشَد،

می‌خورد،

و طعم قدرت را با تک تک سلول‌های خود می‌چشد.

نیمه شب تا صبح فرصت دارد که دنیای خود را خونین‌تر کند و طلوع آفتاب، پایان بازی است.

چشم‌ها باز می‌شود و گویی که آب از آب تکان نخورده است.

زندگی روی خوش لبخندش را نشان می‌دهد، لبخندی گرم و هستی بخش.

برچسب ها :

افکار

،

ترس

،

هیولای درون

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 8:55 توسط غریب السلطنه | 

تکامل مسیر پرپیچ و خمی است.

گاه آنقدر تو را مجذوب خود می‌کند که حس می‌کنی دیگر بهتر از این نمی‌شود؛

و تو باید چون ماشینی بی‌توقف کار کنی و به جلو بروی.

و گاهی آنقدر سخت و زجرآور می‌شود که دلت می‌خواهد این زندگی را بگذاری و خودت را از روی پشت بام هم که شده، پایین بیندازی؛

و طوری این افتادن را برنامه ریزی می‌کنی که به مرگ حتمی دچار شوی.

و تکامل

مسیر بین این دو تصمیم است.

زندگی یا مرگ

و تو مدام در میان این دو مقصد در رفت و آمدی، تا زمانی که دیگر جانی در بدن نداشته باشی.

+ امیدوارم زمانی که واقعا جانم به لبم رسید، بی هیچ نقشه شوم و دردناکی، این دنیا و متعلقاتش را ترک بگویم، با فراغ بال و خیالی آسوده.

برچسب ها :

زندگی

،

مرگ

،

تکامل

جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 9:58 توسط غریب السلطنه | 

توجه: حاوی کلامی غم انگیز است. لطفا وقتی بخوانید که اگر احوالتان دگرگون شد، بتوانید گریه کنید

قبرستانی پر از خاطرات و خالی از آدم‌ها.
صدای پرندگان اندکی به گوش می‌رسد، انگار که نجواکنان چیزی را زمزمه می‌کنند؛ و زوزه‌ی بادی که از لابه‌لای خانه‌های کوچک و چندمتری می‌گذرد.
باد، بوی خاک را با خود به همه‌جا می‌برد. انگار می‌داند که آدم‌ها را در چنین روزی چطور باید آرام کند.
آن روز، آن‌قدر هوا گرم و آفتاب سوزان بود که گویی در صحرای محشر ایستاده‌ای.
اما هیچ نوری در چشم کسی نبود.
گویی سرمایی استخوان‌سوز در جانشان لانه کرده بود؛ و این سرما از نگاهشان پیدا بود.

برچسب ها :

مرگ

،

خانه ابدی

،

غم

،

دلتنگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.