جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:39 توسط غریب السلطنه | 

من عاشقِ حرف زدنم. اگه حرف زدن رشته تحصیلی داشت؛ می‌تونستم توی اون موفق باشم و به سرعت مدارج عالیه رو تا بالاترین درجه طی کنم.

ولی حرف زدن هم خیلی اوقات میتونه از اون مدار و مسیرش خارج بشه. گاهی که نسبت به صحبت‌های شما نظری میدم، در جواب نظرتون پاسخی می‌نویسم، مطلبی توی صفحه ام درج میکنم، طولانی حرف میزنم و...

تصور میکنم اون حس خودبزرگ بینی درونم، مثل یه بادکنک بزرگ میشه. بزرگ و بزرگتر و روزی بالاخره میترکه.

همیشه سعی میکنم یه سوپاپ اطمینان داشته باشم و خودم رو به خودم یادآوری کنم. تا این حس در من چندان جای جولان نداشته باشه.

من یک ذره بسیار بسیار بسیار کوچک در این هستی بی انتها هستم. یک ذره که در مقابل میلیاردها موجود دیگه، اصلا به چشم نمیام. ولی در ذهن خودم، مرکز جهان هستی‌ام.

دنیای من پر از فکر، پر از حرف، پر از کلمه و لبریز از نگفتن هاست. اونقدر که دوست دارم با تک تکِ آدم‌های این دنیا معاشرت کنم، بشنوم و حرف بزنم.

ولی یادم هست و باشه: من علامه دهر نیستم.

من اندک اطلاعات و شاید اندک‌تر استعدادی دارم‌ که هر لحظه برای بهتر شدنش تلاش میکنم.

.

.

.

.

.

.

+ خوشحال میشم که هرزمان حس کردین نسبت به افکار و تصوراتم انتقادی هست، برای بهتر شدن؛ زاویه ای هست که من نمیینم، چیزی هست که بهش فکر نکردم و ... بهم بگین :)

برچسب ها :

فکر

،

اخلاق

پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:54 توسط غریب السلطنه | 

گاهی سخن گفتن سخت ترین کار دنیاست.

شاید خنده‌دار باشد و بگویی: مگر می‌شود؟!

خوب آدم‌ها به حرف زنده‌اند. کی حرف زدن سخت‌ترین کار دنیا بوده است؟!

ولی من به تو می‌گویم همین سخن گفتن ساده، گاهی از یک جراحی حساس بافت مغز و قلب هم سخت‌تر می‌شود.

شاید تجربه نکرده‌ای و حتی ندیده‌ای در اتاق کوچک و ساده مشاوره، چه حرف‌ها که گفته نمی‌شود و چه غم‌ها که قطره اشکی شده و از روی گونه به پایین می‌چکد.

همه این تلنبار شدن‌ها و غم‌ها، حاصل سخن نگفتن‌هاست. سخن‌هایی که گفته نشد و نشد، تا کوهی از غم ساخت و حال این کوه دیگر استوار شده و هیچکس توانایی فرو ریختنش را ندارد. گاهی هم دارد ولی صبر‌ دانه دانه برداشتن سنگ‌ها را ندارد.

.

.

.

.

+ چقدر خوبه تاریخ زدن برای نوشته ها. یک ماه پیش این رو نوشتم ولی اصلا یادم نمیاد دلیلش چی بود. ولی خوبیش اینه متوجه میشم هیچ غمی ماندگار نیست.

برچسب ها :

غم

،

سکوت

،

سخن گفتن

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:59 توسط غریب السلطنه | 

واقعا برام سواله که تربیت چیه؟

حد و حدودش چیه؟

آیا واقعا برای هرکسی تربیت متفاوته؟ یا نه برای همه یکسانه؟

معیار داره یا نه؟

مقدار پایه داره یا نه؟

سن و سال داره یا نه؟

مسئول داره یا نه؟

بچه ها گناهی دارن یا نه؟

.

.

.

.

.

این سوالات از دیروز عصر توی سرمه

خواهرزاده ام رو برده بودم پارک تمرین و بازی، چندتا پسر بچه که مطمئنم زیر ۱۰ سال بودن سوار دوچرخه هاشون کنار من ایستاده بودن

داشتن از یه سری چیزا حرف میزدن. از ۱۰ تا جمله ای که جمعا گفتن، ۷ تا جمله کلمات رکیک ۳۰+ سال داشت.

بحث درباره اون دختر و پسره ای بود که باهم بودن. جهت اطلاع اون جفت کبوتر عاشق هم دوستاشون بودن، یعنی زیر ۱۰ سال.

+ عزیزان متاهل و بزرگوارانی که فرزند کوچیک دارین، واقعا چطور با حجم استرس تربیت و بزرگ کردن فرزند توی این شرایط کنار میاین؟

برچسب ها :

تربیت

،

فحش

،

کودک

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت دهم داستان (پایان)

اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:55 توسط غریب السلطنه | 

به نظرت آدم امن کیه؟

چه ویژگی‌ توی آدم باشه اون رو برات به یه آدم امن تبدیل میکنه؟

برچسب ها :

پرسش

،

آدم

،

امنیت

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت نهم داستان

اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:46 توسط غریب السلطنه | 

من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.

همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده.‌ همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.

راستش اصلا نمی‌دونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...

یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.

منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر می‌کردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!

فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.

آخه می‌دونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.

از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راه‌های روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.

منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشته‌های سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.

و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت هشتم داستان

اگر هنوز قسمت هفتم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت هفتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:49 توسط غریب السلطنه | 

من یک گیره لباس هستم.

از آن‌هایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.

از همان‌هایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.

از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دست‌هایم سفت لباس‌ها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمی‌داند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفته‌اند.

آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.

فکر کنم روپوش پزشکی راست می‌گفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمان‌های داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.

داستانی با عنوان: "گیره‌ای که از قفس تلخ آدم‌های بی‌رحم رهایی یافت".

.

.

.

.

+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت هفتم داستان

اگر هنوز قسمت ششم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت ششم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.