یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴ ساعت 0:6 توسط غریب السلطنه | 

آش رشته اگر آدم بود، بی‌گمان ننه‌ای تمام‌عیار می‌شد؛ از همان‌هایی که حتی بخار وجودشان در سردترین روزهای زندگی، دلت را گرم می‌کند. تماشایش در کاسه‌ گل‌سرخی هم لبخند را به لبت می‌نشاند و در هر حالی پذیرایت است.

ننه‌ای که گیسوان سفیدش چون رشته‌های آشی، صورتش را زیباتر کرده و دستانش، چون کاسه‌ی آش، همیشه گرم است.

از همان ننه‌هایی که در گرمای تابستان برایت یخ‌در‌بهشت می‌خرد و در سرمای زمستان، چای روی سماور زغالی‌اش همیشه به راه است.

نزد او، هیچ‌کس ناراحت، خسته یا غمگین از خانه بیرون نمی‌رود؛
چراکه او ننه‌ای‌ست بی‌رقیب در فراری دادن غم‌ها. همان‌گونه که آش رشته‌ داغ، ویروس سرما را از تن می‌راند.

راز او در همیشگی بودنش است؛

در آن حضور آرام و بی‌منت، درست مثل مادری مهربان و همیشه حاضر.

.

.

.

.

.

+ شاید چون آخر شب دلم برای ننه‌هام تنگ شده...

برچسب ها :

آش رشته

،

ننه

،

دلتنگی

شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ساعت 16:27 توسط غریب السلطنه | 

زرشک‌پلو با مرغ اگر آدم بود، بی‌تردید همان تازه‌عروسِ زیبا و دلربایی می‌شد که همسرِ پسرِ خان است؛

از همان‌هایی که باور دارند تا وقتی مادر نشده‌اند، هنوز عروس‌اند و باید چنان تازه‌عروس‌ها بدرخشند و بروند و بیایند.

از آن زن‌هایی که از هر لحظه‌ی زندگی لذت می‌برند، و دیگران هم با دیدنشان دلشان غنج می‌رود.

بانویی شیک و خوش‌پوش، با عطری زعفرانی که تا هفت کوچه می‌رود، و لب‌هایی سرخ چون زرشک.وقتی به مهمانی می‌رود، گل سرسبد مجلس است؛ همه آرزو دارند چند لحظه با او هم‌کلام شوند و از نرمیِ گفتارش لذت ببرند.

زرشک‌پلو با مرغ، در خیال من، همان آدمی است که می‌داند کجا چه بگوید و چه کند؛ کسی که در دل همه جای دارد و کمتر کسی از بودنش پشیمان می‌شود.

او همان عروسِ نازنینی است که مادرشوهر و خواهرشوهرهای سخت‌پسند، با دیدنش لبخند می‌زنند و در دلشان می‌پرسند:

«این عروس، پاداش کدام کار نیک ما بوده است؟»

برچسب ها :

زرشک پلو با مرغ

،

تازه عروس

،

زندگی

جمعه دوم آبان ۱۴۰۴ ساعت 12:42 توسط غریب السلطنه | 

کباب کوبیده اگر آدم بود، بدون شک از آن مردهای قوی‌هیکل و بزرگ می‌شد که می‌توانی همیشه رویشان حساب باز کنی.

نمی‌دانم چرا، ولی هر بار کباب کوبیده‌ پروپیمان را می‌بینم، یاد صفیِ انیمیشن پهلوانان می‌افتم — همان مرد ستبر و درشت‌اندامی که زیر این هیکل عظیم، دلی نرم و کودکانه دارد.

دلی که با دیدن زن و بچه‌های داغدار می‌لرزد.

او از آن آدم‌هایی‌ست که همیشه سعی می‌کند هیچ‌کس ناراحت نباشد و همه از زندگی لذت ببرند.

دقیقا مثل همان کوبیده‌هایی که پدر خانواده، هر جمعه با عشق برای اهل خانه درست می‌کند.

کباب کوبیده، در تصورات من، همان آدمی‌ست که در هر شرایطی می‌توانی رویش حساب کنی. هرقدر هم اوضاع تلخ باشد، او با حضورش گرمایی به دلت می‌دهد و لبخندی به لبت.

مثل یک دوست قدیمی که در اوج سختی‌ها می‌گوید: «غصه نخور، درستش می‌کنیم

.

.

.

ارزش افزوده :)

کباب کوبیده، از آن مردهایی‌ست که با آستین بالا زدنش، زندگی طعم کار و عشق می‌گیرد. لبخندش بوی دود و زغال می‌دهد، و نگاهش آرامش حیاط‌های قدیمی را دارد؛ همان‌جا که بچه‌ها دنبال توپ می‌دویدند و مادرها از پشت پنجره صدایشان می‌زدند: «غذا حاضره!»

برچسب ها :

کباب کوبیده

،

پهلوان

،

زندگی

پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:46 توسط غریب السلطنه | 

دلمه اگه انسان بود، قطعاً یه خانم ۵۰ ساله می‌شد. از همونا که دلشون هنوز ۲۰ ساله است.

صورت گرد و تپلی دارن و موهای موج‌دارشون، اون لپ‌های گلی رو مثل قاب عکس مونالیزا قاب کرده.

یه خانم زیبا و موقر، که بسیار دلنشینه؛ از همونا که همیشه از هم‌صحبتی باهاشون لذت می‌بری و این‌قدر باوقار و ناز می‌خندن که سرگمه‌های اخموترین آدم‌ها هم کنارشون وا می‌شن.

اگه روزی خونه‌ دلمه خانم رفتی، بدون که چند صباحی رو ماندگار می‌شی.

ولی اصلاً غصه‌ لباس‌های جامونده‌ات رو نخور!

کمد لباس این خانم خودش یه اثر هنریه؛ پر از رنگ و لعاب، سرشار از طرح و نقش. طوری که هیچ‌کس دست خالی از اون کمد بیرون نمیاد.

انگار چهار فصل رو می‌تونی توی نقش و نگار لباس‌هاش به شکل پخش زنده ببینی.

خلاصه که با این زن هیچ‌کی پیر نمی‌شه. چون با هر لقمه از حرف‌هاش، انگار غصه‌های دنیا نقش بر آب می‌شن.

دلمه خانم مثل لبخند همیشگی مادرهاست؛ همونا که حتی اگه ازت ناراحت باشن، باز هم لبخندشون رو ازت دریغ نمی‌کنن.

حتی اگه قهر باشن، بازم "مامان" باقی می‌مونن.

مثل یه قانون نانوشته‌ همیشگی.

.

.

.

.

.

+ پذیرای غذاهای درخواستی شما هستم. :)

برچسب ها :

دلمه

،

احساسات

،

خیال

سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:24 توسط غریب السلطنه | 

گاهی آدم مدت‌ها در یک فضا زندگی می‌کند، اما چشمش تازه بعد از سال‌ها به جزئیات ساده‌ای باز می‌شود که همیشه همان‌جا بوده‌اند.
برای من، این کشف کوچک درست امشب اتفاق افتاد: وقتی بعد از هفت سال تازه فهمیدم کاشی‌های سرویس بهداشتی خانه‌ی پدری و مادری‌ام «صورتی ملیح»‌اند.

وقتی از مادرم پرسیدم چرا این رنگ را انتخاب کرده، گفت:
«گفتم آدم زمان زیادی را در اینجا می‌گذرونه، حداقل خوشگل باشه.»
و واقعاً حق با او بود.

صبح‌ها که با بی‌حوصلگی بیدار می‌شوی، هنوز خواب در چشمت مانده و دنبال مسواک می‌گردی، ناگهان خودت را در آینه‌ای می‌بینی که پس‌زمینه‌اش صورتی ملیح است.
در آن لحظه، هرچقدر هم ژولیده باشی، باز هم در حد مدل ویکتوریا سیکرت به نظرت جذاب می‌رسی!

راستش، فکر می‌کنم خیلی‌ها با من موافق‌اند که تصویر آدم در آینه‌ دستشویی همیشه قشنگ‌تر از هر جای دیگر است.
نور نرم، رنگ پس‌زمینه، و شاید آن احساس خلوتِ کوچک صبحگاهی، همه دست به دست هم می‌دهند تا خودت را یک‌جور دیگر ببینی.

و همین شد که فکر کردم… چه خوب است آدم برای دیگران هم مثل همان آینه با پس‌زمینه‌ صورتی ملیح باشد.
یعنی هم صادق و شفاف باشد و واقعیت را نشان دهد، در عین حال هم، مهربان و دلنشین باشد و زیبایی‌ها را برجسته کند.

دنیای بیرون به‌اندازه‌ کافی سخت و خاکستری است.
می‌توان برای کسانی که دوستشان داریم، همان کاشی‌های صورتی باشیم؛ ساده، گرم، و بی‌هیاهو، اما پر از نرمی و زندگی.

.

.

.

.

.

.

+ حاصل غرق شدن شبانه در آینه با‌ پس زمینه کاشی‌های صورتی ملیح، موقع مسواک زدنه :)

برچسب ها :

صورتی ملیح

،

آینه

،

زیبایی

سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:27 توسط غریب السلطنه | 

و سوگند به دلمه، که مرا صبور، مهربان و لطیف‌تر کرد.

شک ندارم که هر آشپزی، تمام احساساتش را درون غذایش به عنوان چاشنی روانه می‌کند و تو می‌توانی لابلای هر لقمه‌ای که می‌خوری، عطر و رنگی از آن را ببینی.

تا پیش از اولین تجربه خودم از دلمه، این غذا برایم صرفا یک وعده خوشمزه بود که می‌توانستم از آن لذت فراوانی ببرم. اما بعد از تجربه یک ساله‌ام از پخت و پز و سر و کله زدن با آن، حال دلمه برایم به یک نماد بیشتر شبیه است تا صرفا یک غذا.

نمادی با احترام فراوان. چرا که، چون یاری وفادار شریک لحظات سختی شد. او با افتخار اشک‌های فروخورده‌ام را دید، سردی دستان یخ زده‌ام از استرس را چشید و بدون کلمه‌ای حرف، تمام مسیری که می‌توانست را، با من پیمود.

اجازه داد که تمام غم‌هایم را درون لایه‌های رنگارنگش بپیچم و در قابلمه بگذارم تا با حرارت، تمام آن بدی‌ها را تبخیر کند و عصاره مهربانی و عطر خوش برایم بسازد.

در طول هفته ساعت‌های زیادی را صرف این غذا می‌کردم و آشپزخانه با تمام اندرونی‌اش نیز بدون هیچ گله و شکایتی همراهم می‌شدند. زمین و زمان هم حال مرا درک می‌کردند و اجازه می‌دادند رشته‌های افکارم را در سکوت و آرامش از یکدیگر بدرم، تا مواد داخلی دلمه‌ام شوند.

در نهایت، این غذای بی‌ادعا، با تمام تلخی‌ها و غم‌هایی که درونش می‌ریختم، با من سر سازگاری داشت و در سر سفره هیچکس را ناراحت نمی‌کرد. فکر می‌کنم او هم فهمیده بود که در پس تمامی این غم‌ها، چه چیزی در آن گوشه و کنارها خود را پنهان کرده است.

و بعد از آن، دیگر دلمه برای من تنها یک غذا نیست. نمادی از احترام، ایستادگی و مهربانیست که حال جایگاه ویژه‌ای در قلب من دارد.

.

.

.

.

.

.

+ با تشکر از بزرگواری که حرفش تمام اون لحظات رو برام یاد آوری کرد :)

+ به جهت حفظ حرمت شکم‌هایی که شاید دلشون بخواد، عکسی درج نمیشه:)

برچسب ها :

دلمه

،

آشپزی

،

احساسات

دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 22:56 توسط غریب السلطنه | 

این مدت احوالم چندان رو به راه نیست ولی مغزم نمی‌خواست از فکر کردن دست برداره. حس می‌کنم شاید داره به عنوان آخرین راه نجات بهش فکر می‌کنه.

اگه کل اعضا و جوارح انسان رو یه سیستم در نظر بگیریم، کل اعضا در همه حال، تلاششون در جهت بقای سیستمه. هر عیب و نقصی هم این وسط پیش بیاد نباید بقای سیستم رو به خطر بندازه.

هر زمان بقای سیستم به خطر بیفته آژیرهای هشدار فعال میشن و سیستم به یه حالت اتوماتیک وارد می‌شه. جالبه، واقعا این بخش از عملکرد مغز همیشه برام جذاب بوده.

اگه بخوام یه مثال خوب از حالت اتوماتیک مغز بگم شاید این رو آدمای زیادی تجربه کرده باشن. موقع استرس و فشار روانی زیاد، یهو حس می‌کنن خوابشون میاد.

مغز چون احساس خطر می‌کنه و نمی‌تونه اون استرس شدید رو در زمان کوتاه رفع کنه آژیر خطر سیستم روشن میشه. سیستم به حالت اتوماتیک وارد میشه و مغز بدن رو برای مقابله با اوضاع بحرانی به حالت خواب فرو می‌بره.

چرا؟ چون بقای سیستم همیشه اولویته.

فکر می‌کنین این اوضاع و روند همیشه خوبه؟ توی دراز مدت و با تکرار زیاد، قطعا نه.

چی این وسط می‌تونه اوضاع رو عوض کنه؟ آگاهی.

اون وقت اینجوری میشه که مغز به جای زدن دکمه اتوماتیک، مدیریت سیستم را به عهده فرد می‌ذاره. چون فهمیده که اینطوری بهتر میشه اوضاع بحرانی رو پشت سر گذاشت. هرچی آگاهی بیشتر، بهره‌وری و نتایج نهایی هم بهتر و موثرتر.

ولی آگاهی هم تنها نیست. آگاهیِ تنها، مثل یه پرنده بال شکسته است که فقط یه بال سالم داره.‌آگاهی زمانی کامل و با اثر مفیده که همراه با عمل باشه.

آگاهی و عمل با همدیگه دو تا بال پرواز پرنده به حساب میان.

مثلا من الان اون گنجشک بال شکسته‌ام که می‌دونم دردم چیه و آگاهم ولی هیچ عملی برای بهبودم ندارم.

در نتیجه در رو برای ورود سگ سیاه افسردگی توی وجودم باز گذاشتم.

.

.

.

.

.

.

+ از اونجایی که به گفتن یه پندی این پایین عادت کردم، پس لطفا: مثل من نباشین

برچسب ها :

مغز

،

سگ سیاه افسردگی

پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:33 توسط غریب السلطنه | 

بعد از مذاکرات مستقیم و بی‌نتیجه با فرمانده ببری، هر دو می‌دانستیم که بدون شک جنگی تمام عیار رخ خواهد داد. اما هیچ کدام دلمان نمی‌خواست شروع کننده آن باشیم‌.

در کمال ناباوری اولین اعلان جنگ از سوی لشگر دشمن ایجاد شد و بهانه آن قتلی شد که اصلا رخ نداده بود. چندی پیش به جهت آفت کشی گل‌ها، داخل گلدان‌ها را اسپری زدم. این بی‌حیای بی‌چشم و رو چند تن از اجساد خود را درون گلدان‌ها ریخته و آن را به پیراهن عثمان بدل ساخته است تا بتواند بهانه حمله خود را توجیه کند.

البته برای من هم بد نشد، دلم میخواست موقعیتی داشتم تا بدون از دست دادن احترام خود پیش همگان، کار آن‌ها را یکسره کنم و حال بهترین شرایط پیش آمده است.

ولی آن بی‌شرمان در نیمه‌های شب و در خواب مرا غافلگیر کردند. سامانه‌های پدافندی ضد پشه‌ایم را از کار انداخته بودند و توانستند که در زمان کمی تمامی موانع را دور بزنند. ولی فکر اینجا را نکرده بودند که خواب من در این موارد سبک است و خود را به سرعت با موقعیت هماهنگ میکنم.

سرعت بالای من در عکس العمل، برتری مرا در موقعیت‌های حمله تک به تک به رخ می‌کشید. بعد از چند حمله انفرادی، فرمانده ببری این برتری را متوجه شد و ترتیب حمله‌های چریکی چندگانه و از چند جهت را می‌داد تا مرا سردرگم کند تا نتوانم پاسخ درستی بدهم‌.

راستش را بخواهید تا حد زیادی موفق هم بود. حال بدن من پر از جای نیش‌های ریز و درشتی بود که از میدان نبرد با خود همراه کردم. زخم‌های که باید مرا به سمت جلو حرکت دهد و نیروی محرکه من شود تا در این جنگ پیروز میدان باشم.

جنگ شب اول با پیروزی نسبی فرمانده ببری به پایان رسید. هر دو طرف به یک جورایی به گوشه رینگ هدایت شدیم تا برای جنگ بعدی آماده شویم. جنگی که حال دیگر هر دو با چشم‌های باز منتظر آن هستیم.

+ شاید ادامه داشته باشد :)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 0:2 توسط غریب السلطنه | 

علاوه بر اینکه ویروس‌های بیماری زای امسال، خیلی پرقدرت وارد شدن؛ استرس و ضعف سیستم ایمنی زیادی هم بین افراد مشاهده میشه.

لطفا تا حد امکان و توان مراقب سلامتی تون باشین :)

من دقیقا ۲۴ ساعت بعد از اتمام کار دندونم مجدد مریض شدم

و تنها شانسی که آوردم این بود که عطسه‌های شدید و پی در پیم امشب شروع شده

خلاصه که سلامتی جسمی و روحی، کالای لوکس و گران امروز زندگی‌هاست

قدرش رو بدونین

برچسب ها :

بیماری

دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 0:43 توسط غریب السلطنه | 

من اونقدر از بعضی چیزا میترسم که حمله اضطرابی بهم دست میده

یکی از اون چیزا، دندون پزشکی رفتنه.

اونقدر میترسم که آخرین مرتبه برای معاینه که رفتم، متوجه شدم دندونم سریع باید پر شه وگرنه به عصب میرسه.

وقتی دکتر داشت بی‌حسی میزد کل بدنم شروع به لرزش عصبی کرد. انگار که روی دستگاه ویبراتور باشم.

دندون عقلم رو باید جراحی کنم و الان ۳ ماهه جرات ندارم برم انجامش بدم.

دیشب به شدت درد گرفت و فردا عصر قراره برم کارش رو انجام بدم.

امروز بعد از قطعی شدن برنامه فردا، کل بدنم برای ساعتی یخ بود.

ضربان قلبم امروز هرجور دلش میخواست میزد و اصلا یه ریتم نرمال نداشت.

قفسه سینه‌ام سنگینه و گاهی به سختی نفس می‌کشم. حتی شوخی نیست اگه بگم دلم میخواد بمیرم.

سطح اعصابم به صفر رسیده. هیچ کاری نتونستم بکنم، عملا زندگیم فلج شده. این حجم از استرس و حملات اضطرابی به خاطر دندون پزشکی.

من حتی همون ۳ ماه پیش که بهم گفتن، رفتم برگه پذیرش با بیهوشی گرفتم‌ و دکتر به خاطر عوارض بیهوشی قبول نکرد.

همه اینا رو گفتم که برسم به اینکه: تمام ترس من سر بی حوصله‌گی پدر و مادری به وجود اومد که وقتی ما رو میبردن دندون پزشکی اگه یکم بیشتر از حد نرمال استرس داشتیم و نمیذاشتیم دکتر کار انجام بده، با عصبانیت و خشم می‌اومدن داخل یه جوری برخورد میکردن که من بچه فقط ساکت بشینم تا کارم تموم شه.

نتیجه: تجربه چیزی که بهش میگن حملات پانیک (حملاتی که آدم واقعا فکر میکنه داره میمیره)

شاید خنده‌دار باشه آدمی به سن من اینطور واکنشی نشون بده، ولی واقعیت اینه تمام اون اتفاقات بچگی، توی همون دورانی که خیلی از پدر و مادرها میگن بچه که چیزی نمیفهمه؛ کاملا توی روح و روان بچه ثبت میشه

و آینده اش رو می سازه

ترس حس بدی نیست، اتفاقا بهت یاد میده محتاط باشی، قبل از هرکاری فکر کنی، بهت فضا میده که با دقت اوضاع رو بررسی کنی. ولی این ترس با شجاعت در عمل همراهه

اما ترسی که تو رو فلج کنه، مثل یه باتلاق تو رو فقط بیشتر پایین ببره و تا مرز مرگ رو تجربه کنی؛ چیزی جز یه جنایت نیست.

+ امیدوارم فردا واقعا نمیرم :)

+ برای من فقط یه دندون نیست. یه زندگیه که شاید هیچوقت بهتر نشه.

+ لطفا ...

برچسب ها :

ترس

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.