جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:59 توسط غریب السلطنه | 

چشم‌هاش از خجالت فقط زمین رو نگاه می‌کرد.

خندوندمش که یخش باز شه، بیشتر خجالت کشید.

حالا یه انارِ سرخ بود که زمین رو نگاه می‌کرد،

و این انارِ سرخ، دل من رو برد.

برچسب ها :

عشق

،

زندگی

،

هیجان

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:2 توسط غریب السلطنه | 

کفش ورزشی

اومد توی مغازه گفت یه کفش خوب برای دویدن میخوام. منم خوشحال و شاد و خندان، فکر میکردم برنامه هر روز ورزش و مسابقه توی پیست دو میدانیه.

طرف کیف قاپ بود، حالا منم شریک جرم هر روزشم. بالاخره هرکی یه جوری نون درمیاره دیگه.

امیدوارم گیر نیفته، چون من سند ندارم بذارم. از این کیف قاپ هم آبی گرم نمیشه بخواد من رو نجات بده.

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:55 توسط غریب السلطنه | 

به نظرت آدم امن کیه؟

چه ویژگی‌ توی آدم باشه اون رو برات به یه آدم امن تبدیل میکنه؟

برچسب ها :

پرسش

،

آدم

،

امنیت

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

جاروبرقی

درسته توی تبلیغات ما، یکم پیاز داغش رو زیاد میکنن؛ ولی خب خودتم عقل داری نوکرتم. ازش استفاده کن.

فکر‌ کن دم و دستگاه ما هم، مثل دستگاه گوارش خودته. شیشه بره توی دل و روده‌ات، پاره نمیشی گل من؟

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 2:37 توسط غریب السلطنه | 

یخچال

به جون کمپرسورم قسم، نصف شب که همه خوابن، این بشر میاد در منو باز می‌کنه، زل می‌زنه تو چشمام!

انگار توی پنج دقیقه گذشته جوجه‌کباب سبز شده باشه.

خب عزیزم، من جادوگر نیستم، یخچالم!

.

.

.

.

.

+ سری دیالوگ‌ها و نوشته‌های کوتاه از مجموعه: یک جمله غُرغُر

+ نتیجه شب‌های بی خوابی!

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.