کتابهای تلنبارشده گوشه کمد، تا مرا میبینند، جیغ میزنند.
چون زندانیانی که سالها در انفرادی ماندهاند و با دیدن رگهای از نور، دوباره به تاریکی خود پناه میبرند.
صدای سرفههای عمیق و کشدار شبانه دفترها در گوشم میپیچد؛ سرفههایی از سر عجز، زیر لایه ضخیم خاک.
دفترهایی که فقط با شوق از جلد درآمدهاند، اما هیچگاه نوازش دستی مهربان را حس نکردهاند.
خودکار و قلمها هم در جاقلمی مشغول غیبتاند. پچپچشان را میشنوم.
آنها هم بیگناهاند؛ دهها رنگ و طرح زیبا، اما تنها برای تماشا.
آنقدر بیاستفاده ماندهاند که از فسیل شدن میترسند.
این اتاق بوی قبرستان میدهد؛
قبرستانی پر از حرفهای نگفته و ننوشته،
پر از احساسات ابراز نشده،
قبرستانی با یک جسد و هزاران سنگ قبر.
.
.
.
.
.
+ وقتی پای درس نشستم ولی مغزم ترجیح میده فرار کنه :/

لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید