شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:2 توسط غریب السلطنه | 

کفش ورزشی

اومد توی مغازه گفت یه کفش خوب برای دویدن میخوام. منم خوشحال و شاد و خندان، فکر میکردم برنامه هر روز ورزش و مسابقه توی پیست دو میدانیه.

طرف کیف قاپ بود، حالا منم شریک جرم هر روزشم. بالاخره هرکی یه جوری نون درمیاره دیگه.

امیدوارم گیر نیفته، چون من سند ندارم بذارم. از این کیف قاپ هم آبی گرم نمیشه بخواد من رو نجات بده.

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:46 توسط غریب السلطنه | 

من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.

همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده.‌ همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.

راستش اصلا نمی‌دونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...

یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.

منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر می‌کردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!

فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.

آخه می‌دونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.

از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راه‌های روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.

منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشته‌های سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.

و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:49 توسط غریب السلطنه | 

من یک گیره لباس هستم.

از آن‌هایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.

از همان‌هایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.

از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دست‌هایم سفت لباس‌ها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمی‌داند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفته‌اند.

آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.

فکر کنم روپوش پزشکی راست می‌گفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمان‌های داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.

داستانی با عنوان: "گیره‌ای که از قفس تلخ آدم‌های بی‌رحم رهایی یافت".

.

.

.

.

+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

جاروبرقی

درسته توی تبلیغات ما، یکم پیاز داغش رو زیاد میکنن؛ ولی خب خودتم عقل داری نوکرتم. ازش استفاده کن.

فکر‌ کن دم و دستگاه ما هم، مثل دستگاه گوارش خودته. شیشه بره توی دل و روده‌ات، پاره نمیشی گل من؟

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 2:37 توسط غریب السلطنه | 

یخچال

به جون کمپرسورم قسم، نصف شب که همه خوابن، این بشر میاد در منو باز می‌کنه، زل می‌زنه تو چشمام!

انگار توی پنج دقیقه گذشته جوجه‌کباب سبز شده باشه.

خب عزیزم، من جادوگر نیستم، یخچالم!

.

.

.

.

.

+ سری دیالوگ‌ها و نوشته‌های کوتاه از مجموعه: یک جمله غُرغُر

+ نتیجه شب‌های بی خوابی!

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 13:16 توسط غریب السلطنه | 

اگه از من بپرسن کدوم لذت توی این دنیا رو دوست داری؟

بدون شک نماز خوندن با بچه‌ها جز موارد ابتدایی لیسته :)

یعنی یه اراده پولادین می‌خواد که موقع نماز از خنده نمازت رو نشکنی

یهو وسط حمد و سوره دلش میخواد عقاب بشه و بال‌هاش رو باز کنه و پرواز کنه به آسمون

موقع رکوع یادش می‌افته هیپ داره و جهت مطمئن شدن از اینکه هیپش سرجاشه، یه قر ریزی میده

گاهی توی سجده مثل یه ژیمناست، سجاده رو تشک مسابقه تصور میکنه و یهو یه پشتک میزنه و بلند میشه و میگه زوووووو (حرکت کریس رونالدو رو تصور کنین)

بعد از رکعت دوم دیگه یه چیز جدید میخواد

میاد رو به روم می ایسته و توی چشم‌هام نگاه میکنه

خدا بهم رحم کنه اگه یه لبخند ریزی بزنم

تا رکوع

رکوع که میشه آروم میره پشتم و منتظر موقعیت مناسب حمله اس

همین که برم سمت سجده، خیز برمیداره سمت پشتم و دیگه تا آخر نماز ازم آویزون میشه

در نهایت توی قسمت سلام، خیلی زیبا و متین میاد میشینه روی سجاده اش و بعد خیلی جدی دستش رو سمتم دراز میکنه و میگه قبول باشه

و تسبیحم رو برمیداره و میگه حالا چی بگم

انگار نه انگار که دقایق پیش، چکارا کرده

در نهایت هم چشم هاش رو میبنده و دست به دعا میبره

دعاهاش یه لیگ دیگه اس:

خدایا به دل خاله ام بگو وقتی میریم بیرون برای من بستنی دون دون رنگی بخره. به دلش بگو اگه نخره من خیلی غصه میخورم. من غصه بخورم تو دیگه دوستش نداری.

خدایا مامانم کلاسش زودتر تموم بشه تا لباسای خوشگل برام بدوزه

خدایا برقا شبا بره. سایه بازی توی روز نمیشه.

خدایا گاهی بیا با ما غذا بخور بعد برو پی کارات.

.

.

.

+ واقعا خیلی لذتبخشه :)

برچسب ها :

کودکانه

،

نماز

،

خنده

شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:3 توسط غریب السلطنه | 

من یک لیوان هستم.

بیشتر اوقات تنهایم و دلم می‌خواهد در قفسه، کنار دیگر اعضای خانواده باشم. اما متاسفانه مانند یک کودک رها شده در خیابان، روی میز یا درون سینک ظرفشویی در همان وضع آشفته، به حال خود رها می‌شوم. به راستی بشریت کشف سندروم رهاشدگی را مدیون من است.

با تمام این اوضاع، از لیوان بودن خودم خوشحالم. من به زندگی این آدمی زاده‌های عجیب و غریب، گرما می‌بخشم. یار و یاور روزهای سرد زمستانی آن‌ها هستم.

چه بسیار لحظات سختی را که در کنارشان بودم و بی‌هیچ منتی سرمای تنشان را به جان خریدم و گرمای خود را به آنان هدیه دادم؛ تا آن‌ها در بزرگسالی از طرحواره رها شدگی در امان بمانند.

با این حال روزی در میان این رها شدن‌های مداوم، ترکی مهمان تنم شد. دیگر نمی‌توانستم با این تنِ خسته، گرمای وجودم را به خوبی نگه‌دارم.

تصور کردم که به انتهای خط زندگی رسیده‌ام و دیگر امیدی نداشتم. آخر چه کاری از دست یک لیوان ترک خورده و ناقص برمی‌آید.

بالاخره روز پایان فرا رسید و دست آدمی زاده‌ای آمد و مرا با خود برد‌. من هم چشمانم را بسته بودم تا به آرامی از این دنیا بروم، اما بعد از مدتی متوجه سنگینی درونم شدم.

چشمانم را که باز کردم دیدم همسایه گلدان‌هایی رنگی شده‌ام که حال زندگی بخش گل‌های دورن خود هستند.

در این لحظه نه تنها دیگر رها و بی‌پناه نیستم، بلکه هر روز زیر نور دستان گرما بخش خورشید می‌درخشم و گرمای زندگی را به گل سرخم هدیه می‌کنم.

.

.

.

.

+ این مجموعه، سری نوشته‌های کوتاهی هستن که دنیا رو از دید چیزی غیر از آدمی زاده ها باهم ببینیم.

برچسب ها :

امید

،

زندگی

،

هدف

،

مرگ

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 21:1 توسط غریب السلطنه | 

(با هق هقی آرام): آقای دکتر به خدا دیگه کم آوردم، نمی‌تونم ادامه بدم. این روزها همش به این فکر می‌کنم خودم رو بندازم توی دستگاه خردکن و راحت شم. (سکوتی طولانی ناشی از حس درد و مسلط شدن بر خود)

باور کنین همین دیشب تا پیش خردکن رفتم، حواسش بهم نبود، خواستم خودم رو از روی میز پرت کنم تا از همه دردهام خلاص شم ولی نشد، نتونستم.

توی یه لحظه تمام اون خاطرات خوش گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت. همون روزهایی که من دوست صمیمی و یار غارش بودم و وقتش رو با من می‌گذروند. طوری که بدون من نمی‌تونست زندگی کنه.

چه شب‌هایی که با هم تا صبح بیدار بودیم و چه لحظات داغ و پر هیجانی که داشتیم. یه جوری من رو بغل می‌کرد که انگار هیچ چیز دیگه‌ای توی این دنیا بیشتر از من براش با ارزش نبود.

اما حالا من حتی اگه بمیرم هم اصلاً مهم نیست. مطمئنم حتی من رو یادش نمیاد. (بغضی که بالاخره می‌شکنه و به گریه تبدیل میشه.)

ببخشید، نتونستم خودم رو کنترل کنم. تنها کسایی که این روزها باهاشون حرف میزنم، مداد و خودکارن. اگه اون‌ها نبودن، خیلی وقت پیش همه چی تموم میشد. البته اون دوتا هم دلشون خونه. گفته بودن عشق پر از رنجه، ولی من احمق گوش نکردم. حالا یه عاشق دل شکسته‌ام که عشقش ترکش کرده.

(با حالتی دگرگون که انگار انرژی ناشناخته‌ای گرفته) آقای دکتر، ولی من ناامید نمیشم. امروز اومدم حرف بزنم که بتونم خودم رو جمع و جور کنم و عشقم رو نجات بدم. اون عفریته (موبایل) تمام هوش و حواسش رو برده جوری که هرشب توی بغلشه و بدون اون خوابش نمیبره. صبح ها با صدای نکره‌اش بیدار میشه و چشم وا نکرده اون رو ناز میکنه.

من هزار برابر از اون بهتر، اصیل‌تر، خانواده‌دارتر و جذاب‌ترم. ولی اون سیاست داره، بلده چیکار کنه. میخوام برم کلاس‌های چگونه با سیاست باشیم استاد بی‌هنر، دلبری‌های تضمینی و بادی لنگوئیج استاد زپرتی زاده، سلیطه یا آرام، مسئله این است؟ استاد ظریفیان رو شرکت کنم و تا مثل اون باسیاست بشم و دل عشقم رو ببرم.

نشد هم میرم پیش اون فالگیر کاربلده که میگه: اگر میخواهید کمتر از ۲۴ ساعت عشقتان را برگردانید، یا اونی که میگه در کمتر از یک هفته با ما عشق خود را ذلیل خودتان کنید؛ نسخه میگیرم.

شما بشین و ببین من چه غوغایی به پا میکنم. جلسه بعد با صفحات پر میام، فقط شما دعا کن توی این مدت پاره نشدم.

+ تنها فایده‌ای که نبود برق برای من داره، تمرکزم روی نوشتنه. یه شمع سوزان و یه دفتر و فضای عاشقانه با دوز تمرکز بالا 😅

برچسب ها :

کتاب

،

موبایل

،

تکنولوژی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.