چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ساعت 13:18 توسط غریب السلطنه | 

کتاب‌های تلنبارشده‌ گوشه‌ کمد، تا مرا می‌بینند، جیغ می‌زنند.
چون زندانیانی که سال‌ها در انفرادی مانده‌اند و با دیدن رگه‌ای از نور، دوباره به تاریکی خود پناه می‌برند.

صدای سرفه‌های عمیق و کشدار شبانه‌ دفترها در گوشم می‌پیچد؛ سرفه‌هایی از سر عجز، زیر لایه‌ ضخیم خاک.
دفترهایی که فقط با شوق از جلد درآمده‌اند، اما هیچ‌گاه نوازش دستی مهربان را حس نکرده‌اند.

خودکار و قلم‌ها هم در جاقلمی مشغول غیبت‌اند. پچ‌پچ‌شان را می‌شنوم.
آن‌ها هم بی‌گناه‌اند؛ ده‌ها رنگ و طرح زیبا، اما تنها برای تماشا.
آن‌قدر بی‌استفاده مانده‌اند که از فسیل شدن می‌ترسند.

این اتاق بوی قبرستان می‌دهد؛
قبرستانی پر از حرف‌های نگفته و ننوشته،
پر از احساسات ابراز‌ نشده،
قبرستانی با یک جسد و هزاران سنگ قبر
.

.

.

.

.

.

+ وقتی پای درس نشستم ولی مغزم ترجیح میده فرار کنه :/

برچسب ها :

نویسندگی

،

احساسات

،

درس

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 22:24 توسط غریب السلطنه | 

​​​​​صبح با صدای بدی از خواب بیدار شدم.

انگار کسی داشت ناله می‌کرد ولی من در خانه تنها بودم.

در اتاق را باز کردم و با صحنه‌ای مواجه شدم که عقل از سرم پرید. کف پذیرایی پر بود از جومونگ، مختار، یوزارسیف و نقی و هما.

تلویزیون روی دیوار تلو تلو می‌خورد و برفک از دهانش سرازیر بود.

مدام می‌گفت:

آخه من چیم از اون کوچولوهای بی مصرف کمتره که نباید دونالد ترامپ و شکیرا داشته باشم.

کنترل تلویزیون با صدای خشمگین گفت:

یکی دیگه با همه لاس می‌زنه، اونوقت من باید گندهاش رو جمع کنم. اصلا اینقدر از این سریال به اون سریال برو که اوردوز کنی.

مبل این وسط انگار که داغ دلش تازه شده باشد و نخواهد از قافله جا بماند، آهی کشید و گفت:

خوش به حال شما که حداقل یه دید زدن نصیبتون میشه. من بدبخت چی بگم! سال‌هاست صورت قشنگم، زیر فشار افسردگی باسن‌ها داغون و له شده و دیگه برای یه چروک‌ تازه هم جا ندارم.

صدای فرش از آن زیر به سختی شنیده می‌شد که با لحنی نزار می‌گفت:

من دیگه نمی‌کشم‌. تمام جونم جای لگد و سوختگیه. یه نقطه سالم توی تن من نمی‌بینین.

یخچال که انگار تمام مدت با آن چشم‌های دیجیتالی‌اش به این بلبشو نگاه می‌کرد، گفت:

شماها جوونین و جویای نام. هنوز روزی هزار بار با شکم خالی درتون باز و بسته نشده که بفهمین درد چیه. متوجه بشین شرمندگی یعنی چی؟! اونوقت این غُرها براتون میشه شکر نعمت.

سماور خاک گرفته گوشه کابینت هم از همان جا با صدای خش‌دار، پُک پُکی کرد و گفت:

اگه شماها امروز و دیروز فهمیدن سختی و بی توجهی چیه، من چی بگم که سال‌هاست دیگه نه برویی دارم نه بیایی.

قدیما همه اهل خونه جونشون به قُل قُل من بند بود. انگار که صدام لالایی آرامش بخش باشه. حالا فقط یه سربارم که جام رو یه بی‌بخار برقی گرفته.

و من خشکم زده بود، فکر می‌کنم نکند سنگینی شام دیشب باعث شده است که توهم بزنم. اما درست زمانی که خواستم چشمانم را ببندم و همه چیز را فراموش کنم، صدایی قلبم را لرزاند.

صدایی که از آینه بود:

من همه‌تون رو دیدم. خوب، بد، زشت، زیبا. تهش اما فقط اونی می‌مونه که جرات میکنه به من نگاه کنه.

.

.

.

.

.

+ چون دلم برای اشیا تنگ میشه:)

+ بخش عریضه نویسی با قیمتی مقطوع پذیرای ثبت شکایات شما عزیزان (آدمی‌زاده ها و اشیاء) می‌باشد:)

برچسب ها :

نویسندگی

،

طنز

،

لوازم خانگی

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 18:39 توسط غریب السلطنه | 

امروز همه چیز عجیب بود.

کتری با ریتمِ نرم و نازکِ عشوه‌گرانه‌ای قل قل می‌کرد.

چایی، درون لیوان همیشگی بود ولی مانند همیشه نبود.

سگ هار همسایه که همیشه دلش می‌خواست با دندان‌های تیزش مرا تکه و پاره کند؛ امروز با لبخندی عمیق و کشدار، برایم بوسه می‌فرستاد.

در خیابان بالایی تصادف شده بود. دو مرد قوی هیکل با عضلات حجیم و سیبیل‌های زمختِ تا بناگوش در رفته که از قضا صاحب ماشین‌ها هم بودند؛ در وسط خیابان دست در دست یکدیگر تانگو می‌رقصیدند.
رئیس همیشه بی‌اعصابم هم امروز فقط قربان صدقه همگی‌ما می‌رفت. گویی اینجا تالار عروسی‌ است، او پدر عروس، ما هم تازه عروسان، و اسکناس‌های شادباش بود که روی سر ما در هوا می‌رقصید.
در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. فکر کنم دچار توهم شده‌ام یا نکند دعای آخر شبم قبل از خواب برآورده شده است؟!
یعنی دنیا تصمیم گرفته به ما حالی بدهد و همه بی‌اعصاب‌ها، خوش اخلاق شوند؟!
فکر کنم واقعا دنیا تصمیم گرفته است برای یک روز هم که شده، از زمین به آسمان ببارد.

.

.

.

.

+ داشتم تمرین می‌کردم، این موردش جالب بود. گفتم به اشتراک بذارم. موضوع: دنیا اگه تصمیم بگیره که تغییر کنه :)

متن با نوشتار گفتاریش اینه:

امروز همه چی عجیب بود.

کتری با یه ریتم نرم و نازکِ عشوه‌گرانه قل قل می‌کرد. چایی توی لیوان همیشگی بود ولی مثل همیشه نبود.
سگ هار همسایه که همیشه دلش می‌خواست با دندون‌های تیزش من رو تیکه و پاره کنه، امروز با لبخند داشت برام بوس می‌فرستاد.
توی خیابون بالایی تصادف شده بود و دوتا مرد سیبیلو با عضلات حجیم که صاحب ماشین‌ها بودن، داشتن باهم تانگو می‌رقصیدن.
رئیس همیشه بی‌اعصابم هم امروز فقط قربون صدقه همگی می‌رفت و مثل بابای عروس روی سرمون اسکناس شاباش می‌ریخت.
توی آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. فکر کنم توهم زدم یا نکنه دعای آخر شبم قبل از خواب برآورده شده؟!
یعنی دنیا تصمیم گرفته به ما یه حالی بده و همه بی‌اعصاب‌ها، خوش اخلاق بشن؟!
فکر کنم واقعا دنیا تصمیم گرفته برای یک روز هم که شده از زمین به آسمون بباره.

برچسب ها :

نویسندگی

،

طنز

،

تغییر

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 18:11 توسط غریب السلطنه | 

بسمه تعالی

با سلام. احتراما به استحضار می رساند:

اینجانب، عینکی از خانم ... به جهت عدم رعایت حقوق فردی و اجتماعی خود به محضر دادگاه شکایت دارم. طبق قوانین مدنی جامعه عینکان (طبی و آفتابی) بندهای ۲ تا ۵، نامبرده موظف است پس از استفاده، من را در کیف مخصوص خود قرار داده و در صورت وجود هرگونه لک و آلودگی روی شیشه یا بدنه، اقدام به پاکسازی نمایید.

متاسفانه ایشان تمام بندهای قوانین استفاده را نقض کرده است.

به جهت اثبات سخنان خود، نامه پزشکی قانونی را ضمیمه شکایت خود کرده‌ام. در این نامه که به تایید تعمیرکار متخصص پزشکی قانونی رسیده است؛ شواهد و قرائن وجود آلودگی طولانی مدت، خط و خش‌های بسیار و حتی آسیب‌های درونی را ثابت می‌کند.

اینجانب، از محضر دادگاه محترم، خواستار اشد مجازات برای مشتکی عنه، خانم ... هستم.

.

.

.

.

.

.

+ از کجا معلوم، اگه اشیا زبون داشتن شاید همه مون هر روز یه پامون دادگاه بود یه پامون بازداشتگاه

+ متن شکواییه یه عینک به محضر دادگاه :)

برچسب ها :

نویسندگی

،

طنز

،

عینک

یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴ ساعت 0:6 توسط غریب السلطنه | 

آش رشته اگر آدم بود، بی‌گمان ننه‌ای تمام‌عیار می‌شد؛ از همان‌هایی که حتی بخار وجودشان در سردترین روزهای زندگی، دلت را گرم می‌کند. تماشایش در کاسه‌ گل‌سرخی هم لبخند را به لبت می‌نشاند و در هر حالی پذیرایت است.

ننه‌ای که گیسوان سفیدش چون رشته‌های آشی، صورتش را زیباتر کرده و دستانش، چون کاسه‌ی آش، همیشه گرم است.

از همان ننه‌هایی که در گرمای تابستان برایت یخ‌در‌بهشت می‌خرد و در سرمای زمستان، چای روی سماور زغالی‌اش همیشه به راه است.

نزد او، هیچ‌کس ناراحت، خسته یا غمگین از خانه بیرون نمی‌رود؛
چراکه او ننه‌ای‌ست بی‌رقیب در فراری دادن غم‌ها. همان‌گونه که آش رشته‌ داغ، ویروس سرما را از تن می‌راند.

راز او در همیشگی بودنش است؛

در آن حضور آرام و بی‌منت، درست مثل مادری مهربان و همیشه حاضر.

.

.

.

.

.

+ شاید چون آخر شب دلم برای ننه‌هام تنگ شده...

برچسب ها :

آش رشته

،

ننه

،

دلتنگی

شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ساعت 16:27 توسط غریب السلطنه | 

زرشک‌پلو با مرغ اگر آدم بود، بی‌تردید همان تازه‌عروسِ زیبا و دلربایی می‌شد که همسرِ پسرِ خان است؛

از همان‌هایی که باور دارند تا وقتی مادر نشده‌اند، هنوز عروس‌اند و باید چنان تازه‌عروس‌ها بدرخشند و بروند و بیایند.

از آن زن‌هایی که از هر لحظه‌ی زندگی لذت می‌برند، و دیگران هم با دیدنشان دلشان غنج می‌رود.

بانویی شیک و خوش‌پوش، با عطری زعفرانی که تا هفت کوچه می‌رود، و لب‌هایی سرخ چون زرشک.وقتی به مهمانی می‌رود، گل سرسبد مجلس است؛ همه آرزو دارند چند لحظه با او هم‌کلام شوند و از نرمیِ گفتارش لذت ببرند.

زرشک‌پلو با مرغ، در خیال من، همان آدمی است که می‌داند کجا چه بگوید و چه کند؛ کسی که در دل همه جای دارد و کمتر کسی از بودنش پشیمان می‌شود.

او همان عروسِ نازنینی است که مادرشوهر و خواهرشوهرهای سخت‌پسند، با دیدنش لبخند می‌زنند و در دلشان می‌پرسند:

«این عروس، پاداش کدام کار نیک ما بوده است؟»

برچسب ها :

زرشک پلو با مرغ

،

تازه عروس

،

زندگی

جمعه دوم آبان ۱۴۰۴ ساعت 12:42 توسط غریب السلطنه | 

کباب کوبیده اگر آدم بود، بدون شک از آن مردهای قوی‌هیکل و بزرگ می‌شد که می‌توانی همیشه رویشان حساب باز کنی.

نمی‌دانم چرا، ولی هر بار کباب کوبیده‌ پروپیمان را می‌بینم، یاد صفیِ انیمیشن پهلوانان می‌افتم — همان مرد ستبر و درشت‌اندامی که زیر این هیکل عظیم، دلی نرم و کودکانه دارد.

دلی که با دیدن زن و بچه‌های داغدار می‌لرزد.

او از آن آدم‌هایی‌ست که همیشه سعی می‌کند هیچ‌کس ناراحت نباشد و همه از زندگی لذت ببرند.

دقیقا مثل همان کوبیده‌هایی که پدر خانواده، هر جمعه با عشق برای اهل خانه درست می‌کند.

کباب کوبیده، در تصورات من، همان آدمی‌ست که در هر شرایطی می‌توانی رویش حساب کنی. هرقدر هم اوضاع تلخ باشد، او با حضورش گرمایی به دلت می‌دهد و لبخندی به لبت.

مثل یک دوست قدیمی که در اوج سختی‌ها می‌گوید: «غصه نخور، درستش می‌کنیم

.

.

.

ارزش افزوده :)

کباب کوبیده، از آن مردهایی‌ست که با آستین بالا زدنش، زندگی طعم کار و عشق می‌گیرد. لبخندش بوی دود و زغال می‌دهد، و نگاهش آرامش حیاط‌های قدیمی را دارد؛ همان‌جا که بچه‌ها دنبال توپ می‌دویدند و مادرها از پشت پنجره صدایشان می‌زدند: «غذا حاضره!»

برچسب ها :

کباب کوبیده

،

پهلوان

،

زندگی

پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:46 توسط غریب السلطنه | 

دلمه اگه انسان بود، قطعاً یه خانم ۵۰ ساله می‌شد. از همونا که دلشون هنوز ۲۰ ساله است.

صورت گرد و تپلی دارن و موهای موج‌دارشون، اون لپ‌های گلی رو مثل قاب عکس مونالیزا قاب کرده.

یه خانم زیبا و موقر، که بسیار دلنشینه؛ از همونا که همیشه از هم‌صحبتی باهاشون لذت می‌بری و این‌قدر باوقار و ناز می‌خندن که سرگمه‌های اخموترین آدم‌ها هم کنارشون وا می‌شن.

اگه روزی خونه‌ دلمه خانم رفتی، بدون که چند صباحی رو ماندگار می‌شی.

ولی اصلاً غصه‌ لباس‌های جامونده‌ات رو نخور!

کمد لباس این خانم خودش یه اثر هنریه؛ پر از رنگ و لعاب، سرشار از طرح و نقش. طوری که هیچ‌کس دست خالی از اون کمد بیرون نمیاد.

انگار چهار فصل رو می‌تونی توی نقش و نگار لباس‌هاش به شکل پخش زنده ببینی.

خلاصه که با این زن هیچ‌کی پیر نمی‌شه. چون با هر لقمه از حرف‌هاش، انگار غصه‌های دنیا نقش بر آب می‌شن.

دلمه خانم مثل لبخند همیشگی مادرهاست؛ همونا که حتی اگه ازت ناراحت باشن، باز هم لبخندشون رو ازت دریغ نمی‌کنن.

حتی اگه قهر باشن، بازم "مامان" باقی می‌مونن.

مثل یه قانون نانوشته‌ همیشگی.

.

.

.

.

.

+ پذیرای غذاهای درخواستی شما هستم. :)

برچسب ها :

دلمه

،

احساسات

،

خیال

پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:33 توسط غریب السلطنه | 

بعد از مذاکرات مستقیم و بی‌نتیجه با فرمانده ببری، هر دو می‌دانستیم که بدون شک جنگی تمام عیار رخ خواهد داد. اما هیچ کدام دلمان نمی‌خواست شروع کننده آن باشیم‌.

در کمال ناباوری اولین اعلان جنگ از سوی لشگر دشمن ایجاد شد و بهانه آن قتلی شد که اصلا رخ نداده بود. چندی پیش به جهت آفت کشی گل‌ها، داخل گلدان‌ها را اسپری زدم. این بی‌حیای بی‌چشم و رو چند تن از اجساد خود را درون گلدان‌ها ریخته و آن را به پیراهن عثمان بدل ساخته است تا بتواند بهانه حمله خود را توجیه کند.

البته برای من هم بد نشد، دلم میخواست موقعیتی داشتم تا بدون از دست دادن احترام خود پیش همگان، کار آن‌ها را یکسره کنم و حال بهترین شرایط پیش آمده است.

ولی آن بی‌شرمان در نیمه‌های شب و در خواب مرا غافلگیر کردند. سامانه‌های پدافندی ضد پشه‌ایم را از کار انداخته بودند و توانستند که در زمان کمی تمامی موانع را دور بزنند. ولی فکر اینجا را نکرده بودند که خواب من در این موارد سبک است و خود را به سرعت با موقعیت هماهنگ میکنم.

سرعت بالای من در عکس العمل، برتری مرا در موقعیت‌های حمله تک به تک به رخ می‌کشید. بعد از چند حمله انفرادی، فرمانده ببری این برتری را متوجه شد و ترتیب حمله‌های چریکی چندگانه و از چند جهت را می‌داد تا مرا سردرگم کند تا نتوانم پاسخ درستی بدهم‌.

راستش را بخواهید تا حد زیادی موفق هم بود. حال بدن من پر از جای نیش‌های ریز و درشتی بود که از میدان نبرد با خود همراه کردم. زخم‌های که باید مرا به سمت جلو حرکت دهد و نیروی محرکه من شود تا در این جنگ پیروز میدان باشم.

جنگ شب اول با پیروزی نسبی فرمانده ببری به پایان رسید. هر دو طرف به یک جورایی به گوشه رینگ هدایت شدیم تا برای جنگ بعدی آماده شویم. جنگی که حال دیگر هر دو با چشم‌های باز منتظر آن هستیم.

+ شاید ادامه داشته باشد :)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 11:32 توسط غریب السلطنه | 

دیشب بالاخره بعد از مذاکرات غیر مستقیم و طولانی که این مدت داشتیم، من و فرمانده گردان پشه‌ها مستقیم با هم جلسه گذاشتیم.

جلسه پشت درهای بسته و به دور از آشوب مطبوعات دو طرف انجام شد. تا بتونیم توی آرامش کامل به یه توافق درست برسیم.

قبل از شروع جلسه هر کدوم باید تمام سلاح‌های احتمالیمون رو تحویل می‌دادیم. من مگس کش و دمپایام رو دادم و اونم با اکراه نیش دراز و بی‌ریختش رو تحویل داد.

از دیدن صورت بدون نیشش خندم گرفت. واقعاً بدون اون سلاح هیچ ابهتی نداشت.

خودشم انگار فهمیده بود و با دستای باریک و درازترش، یه دستی به سر کچلش کشید و توی جلد جدیش فرو رفت.

فرمانده ببری خیلی محکم از موضع قدرت جلو اومده بود که به اصطلاح بتونه ورق را به نفع خودش برگردونه ولی فکر اینجاشو نکرده بود که منم کارت‌هایی واسه رو کردن دارم.

اون می‌خواست قانون هر پشه یک نیش رو به کرسی بنشونه، ولی من که گوشام مخملی نیست!

من میگم این همه گزینه زنده که به راحتی می‌تونین با هم کنار بیاین، چرا ما موجودات دو پا؟!

میگه آخه خون شما سالم و خوبه.

من که می‌دونم هدف این نچسبِ چندش چیه. می‌خواد از یه پیک یه پیک شروع کنه تا خون ما رو بریزه توی شیشه و به کل سرزمین آدما مسلط بشه.

بعدشم رفیقای خراب‌تر از خودش رو هم خبر کنه و ما رو تحت کنترل بگیره و ما بشیم آدم‌های آزمایشگاهیش.

خلاصه کنم. این مذاکره ساعت‌ها طول کشید ولی من خام حرف‌ها و وعده‌های قشنگ این فرمانده ببری نشدم.

شک ندارم که به زودی قراره علیه همدیگه اعلام جنگ کنیم و قطعاً جنگ بعدی بسیار پرتلفات خواهد بود.

بمب‌های اتمی تار و ماری خودم رو آماده کردم و اون‌ها هم نیش‌هاشون رو برق انداختند.
امیدوارم یه روزی بتونیم در دنیای عادلانه‌ای زندگی کنیم. بدون نیش، بدون بمب اتم و بدون ترس.

.

.

.

.

.

.

+ فقط دوست داشتم مشکلات دیشب خودم و پشه‌ها رو بنویسم:)

+ متن خام و بدون ویرایشه. به بزرگی خودتون ببخشید:)

برچسب ها :

طنز

،

پشه

،

توافق

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:48 توسط غریب السلطنه | 

معاشرت با مردمانی که خود را از آنها دریغ کرده‌ای، در کنار تمام دردهایی که برایت ردیف می‌کنند؛ خوبی‌هایی هم دارد.

مثلاً امروز، یکی از حاضران در همان لیست تاریک من، باعث شد که فاتحه‌ای نثار روح ونگوگ کنم.

البته که جالب است. شاید نتوان شباهتی بین یک نانِ سبوس‌دارِ نازکِ خانگیِ مامان پز را با تابلوی شب پرستاره ونگوگ یا نقاشی‌های آفتابگردانش پیدا کرد؛ ولی در هر حال شام شاهانه امشب من با نام ونگوگ گره خورده است.

برای اینکه این شام افتخاری، تمام و کمال باشد؛ سفره را در فضای ایوان زیر سقفی از ستاره‌های چشمک زن پهن می‌کنم.

باید اضافه کنم که این شام شاهانه، با پس زمینه صدای جیرجیرک‌های همیشه در صحنه و آماده به رزم و همراه عطر خوش گل‌های رنگ به رنگ حیاط و چمن‌های خیس صرف خواهد شد.

باشد که روح همگی ما به همراه ونگوگ عزیز، در طبقات عالی بهشت در آرامش باشد.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: امیدوارم قوت غالب ما در آن دنیا پوره کدو تنبل نباشد. چون شام شاهانه امشب ما همین است.

+ اگر حوصله ای بود حتما اثر هنری ونگوگ زمانه اضافه خواهد شد‌. (به لطف عضو یکی مانده به آخر خانواده اضافه شد)

+ حیف که نمی‌توانم باقی موارد چون عطر حیاط را ضمیمه نوشته کنم.

برچسب ها :

وسان ونگوگ

،

مامان پز

،

کدو تنبل

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:2 توسط غریب السلطنه | 

کفش ورزشی

اومد توی مغازه گفت یه کفش خوب برای دویدن میخوام. منم خوشحال و شاد و خندان، فکر میکردم برنامه هر روز ورزش و مسابقه توی پیست دو میدانیه.

طرف کیف قاپ بود، حالا منم شریک جرم هر روزشم. بالاخره هرکی یه جوری نون درمیاره دیگه.

امیدوارم گیر نیفته، چون من سند ندارم بذارم. از این کیف قاپ هم آبی گرم نمیشه بخواد من رو نجات بده.

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:46 توسط غریب السلطنه | 

من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.

همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده.‌ همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.

راستش اصلا نمی‌دونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...

یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.

منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر می‌کردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!

فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.

آخه می‌دونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.

از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راه‌های روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.

منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشته‌های سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.

و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:49 توسط غریب السلطنه | 

من یک گیره لباس هستم.

از آن‌هایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.

از همان‌هایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.

از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دست‌هایم سفت لباس‌ها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمی‌داند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفته‌اند.

آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.

فکر کنم روپوش پزشکی راست می‌گفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمان‌های داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.

داستانی با عنوان: "گیره‌ای که از قفس تلخ آدم‌های بی‌رحم رهایی یافت".

.

.

.

.

+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

جاروبرقی

درسته توی تبلیغات ما، یکم پیاز داغش رو زیاد میکنن؛ ولی خب خودتم عقل داری نوکرتم. ازش استفاده کن.

فکر‌ کن دم و دستگاه ما هم، مثل دستگاه گوارش خودته. شیشه بره توی دل و روده‌ات، پاره نمیشی گل من؟

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 2:37 توسط غریب السلطنه | 

یخچال

به جون کمپرسورم قسم، نصف شب که همه خوابن، این بشر میاد در منو باز می‌کنه، زل می‌زنه تو چشمام!

انگار توی پنج دقیقه گذشته جوجه‌کباب سبز شده باشه.

خب عزیزم، من جادوگر نیستم، یخچالم!

.

.

.

.

.

+ سری دیالوگ‌ها و نوشته‌های کوتاه از مجموعه: یک جمله غُرغُر

+ نتیجه شب‌های بی خوابی!

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 13:16 توسط غریب السلطنه | 

اگه از من بپرسن کدوم لذت توی این دنیا رو دوست داری؟

بدون شک نماز خوندن با بچه‌ها جز موارد ابتدایی لیسته :)

یعنی یه اراده پولادین می‌خواد که موقع نماز از خنده نمازت رو نشکنی

یهو وسط حمد و سوره دلش میخواد عقاب بشه و بال‌هاش رو باز کنه و پرواز کنه به آسمون

موقع رکوع یادش می‌افته هیپ داره و جهت مطمئن شدن از اینکه هیپش سرجاشه، یه قر ریزی میده

گاهی توی سجده مثل یه ژیمناست، سجاده رو تشک مسابقه تصور میکنه و یهو یه پشتک میزنه و بلند میشه و میگه زوووووو (حرکت کریس رونالدو رو تصور کنین)

بعد از رکعت دوم دیگه یه چیز جدید میخواد

میاد رو به روم می ایسته و توی چشم‌هام نگاه میکنه

خدا بهم رحم کنه اگه یه لبخند ریزی بزنم

تا رکوع

رکوع که میشه آروم میره پشتم و منتظر موقعیت مناسب حمله اس

همین که برم سمت سجده، خیز برمیداره سمت پشتم و دیگه تا آخر نماز ازم آویزون میشه

در نهایت توی قسمت سلام، خیلی زیبا و متین میاد میشینه روی سجاده اش و بعد خیلی جدی دستش رو سمتم دراز میکنه و میگه قبول باشه

و تسبیحم رو برمیداره و میگه حالا چی بگم

انگار نه انگار که دقایق پیش، چکارا کرده

در نهایت هم چشم هاش رو میبنده و دست به دعا میبره

دعاهاش یه لیگ دیگه اس:

خدایا به دل خاله ام بگو وقتی میریم بیرون برای من بستنی دون دون رنگی بخره. به دلش بگو اگه نخره من خیلی غصه میخورم. من غصه بخورم تو دیگه دوستش نداری.

خدایا مامانم کلاسش زودتر تموم بشه تا لباسای خوشگل برام بدوزه

خدایا برقا شبا بره. سایه بازی توی روز نمیشه.

خدایا گاهی بیا با ما غذا بخور بعد برو پی کارات.

.

.

.

+ واقعا خیلی لذتبخشه :)

برچسب ها :

کودکانه

،

نماز

،

خنده

شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:3 توسط غریب السلطنه | 

من یک لیوان هستم.

بیشتر اوقات تنهایم و دلم می‌خواهد در قفسه، کنار دیگر اعضای خانواده باشم. اما متاسفانه مانند یک کودک رها شده در خیابان، روی میز یا درون سینک ظرفشویی در همان وضع آشفته، به حال خود رها می‌شوم. به راستی بشریت کشف سندروم رهاشدگی را مدیون من است.

با تمام این اوضاع، از لیوان بودن خودم خوشحالم. من به زندگی این آدمی زاده‌های عجیب و غریب، گرما می‌بخشم. یار و یاور روزهای سرد زمستانی آن‌ها هستم.

چه بسیار لحظات سختی را که در کنارشان بودم و بی‌هیچ منتی سرمای تنشان را به جان خریدم و گرمای خود را به آنان هدیه دادم؛ تا آن‌ها در بزرگسالی از طرحواره رها شدگی در امان بمانند.

با این حال روزی در میان این رها شدن‌های مداوم، ترکی مهمان تنم شد. دیگر نمی‌توانستم با این تنِ خسته، گرمای وجودم را به خوبی نگه‌دارم.

تصور کردم که به انتهای خط زندگی رسیده‌ام و دیگر امیدی نداشتم. آخر چه کاری از دست یک لیوان ترک خورده و ناقص برمی‌آید.

بالاخره روز پایان فرا رسید و دست آدمی زاده‌ای آمد و مرا با خود برد‌. من هم چشمانم را بسته بودم تا به آرامی از این دنیا بروم، اما بعد از مدتی متوجه سنگینی درونم شدم.

چشمانم را که باز کردم دیدم همسایه گلدان‌هایی رنگی شده‌ام که حال زندگی بخش گل‌های دورن خود هستند.

در این لحظه نه تنها دیگر رها و بی‌پناه نیستم، بلکه هر روز زیر نور دستان گرما بخش خورشید می‌درخشم و گرمای زندگی را به گل سرخم هدیه می‌کنم.

.

.

.

.

+ این مجموعه، سری نوشته‌های کوتاهی هستن که دنیا رو از دید چیزی غیر از آدمی زاده ها باهم ببینیم.

برچسب ها :

امید

،

زندگی

،

هدف

،

مرگ

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 21:1 توسط غریب السلطنه | 

(با هق هقی آرام): آقای دکتر به خدا دیگه کم آوردم، نمی‌تونم ادامه بدم. این روزها همش به این فکر می‌کنم خودم رو بندازم توی دستگاه خردکن و راحت شم. (سکوتی طولانی ناشی از حس درد و مسلط شدن بر خود)

باور کنین همین دیشب تا پیش خردکن رفتم، حواسش بهم نبود، خواستم خودم رو از روی میز پرت کنم تا از همه دردهام خلاص شم ولی نشد، نتونستم.

توی یه لحظه تمام اون خاطرات خوش گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت. همون روزهایی که من دوست صمیمی و یار غارش بودم و وقتش رو با من می‌گذروند. طوری که بدون من نمی‌تونست زندگی کنه.

چه شب‌هایی که با هم تا صبح بیدار بودیم و چه لحظات داغ و پر هیجانی که داشتیم. یه جوری من رو بغل می‌کرد که انگار هیچ چیز دیگه‌ای توی این دنیا بیشتر از من براش با ارزش نبود.

اما حالا من حتی اگه بمیرم هم اصلاً مهم نیست. مطمئنم حتی من رو یادش نمیاد. (بغضی که بالاخره می‌شکنه و به گریه تبدیل میشه.)

ببخشید، نتونستم خودم رو کنترل کنم. تنها کسایی که این روزها باهاشون حرف میزنم، مداد و خودکارن. اگه اون‌ها نبودن، خیلی وقت پیش همه چی تموم میشد. البته اون دوتا هم دلشون خونه. گفته بودن عشق پر از رنجه، ولی من احمق گوش نکردم. حالا یه عاشق دل شکسته‌ام که عشقش ترکش کرده.

(با حالتی دگرگون که انگار انرژی ناشناخته‌ای گرفته) آقای دکتر، ولی من ناامید نمیشم. امروز اومدم حرف بزنم که بتونم خودم رو جمع و جور کنم و عشقم رو نجات بدم. اون عفریته (موبایل) تمام هوش و حواسش رو برده جوری که هرشب توی بغلشه و بدون اون خوابش نمیبره. صبح ها با صدای نکره‌اش بیدار میشه و چشم وا نکرده اون رو ناز میکنه.

من هزار برابر از اون بهتر، اصیل‌تر، خانواده‌دارتر و جذاب‌ترم. ولی اون سیاست داره، بلده چیکار کنه. میخوام برم کلاس‌های چگونه با سیاست باشیم استاد بی‌هنر، دلبری‌های تضمینی و بادی لنگوئیج استاد زپرتی زاده، سلیطه یا آرام، مسئله این است؟ استاد ظریفیان رو شرکت کنم و تا مثل اون باسیاست بشم و دل عشقم رو ببرم.

نشد هم میرم پیش اون فالگیر کاربلده که میگه: اگر میخواهید کمتر از ۲۴ ساعت عشقتان را برگردانید، یا اونی که میگه در کمتر از یک هفته با ما عشق خود را ذلیل خودتان کنید؛ نسخه میگیرم.

شما بشین و ببین من چه غوغایی به پا میکنم. جلسه بعد با صفحات پر میام، فقط شما دعا کن توی این مدت پاره نشدم.

+ تنها فایده‌ای که نبود برق برای من داره، تمرکزم روی نوشتنه. یه شمع سوزان و یه دفتر و فضای عاشقانه با دوز تمرکز بالا 😅

برچسب ها :

کتاب

،

موبایل

،

تکنولوژی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.