یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:50 توسط غریب السلطنه | 

وقتی به مفهوم "بی‌نقص بودن" فکر می‌کنم مغزم به یک حالت اغمای اجباری توسط سیستم وارد می‌شود.

دقیقا همان حالتی که در سیستم‌ها و دستگاه‌های الکترونیکی برای پیشگیری از بروز مشکل و آسیب، ایجاد شده است. زمانی که در روند کار دستگاه مسئله‌ای پیش بیاید که احتمالا منجر به آسیب شود؛ سیستم بر اساس شناسایی نشانه‌های برنامه‌ریزی شده، کل دستگاه را به حالت تعلیق یا خاموش اجباری در می‌آورد، تا از بروز اشکال جدی جلوگیری کند.

سیستم مغزی من هم همین کار را می‌کند. من رگه‌هایی از کمالگرایی و تفکر به سمت بی‌نقص بودن را در سیستم مغزیم دارم و در این مدت اخیر مدام در تلاش هستم که این موضوع را به سمت و سوی درستی هدایت کنم و آن را از حالت منفی اولیه خارج سازم.

سیستم درونی من، از این کشمکش مدام که مجبورش کرده کل انرژی را برای آن صرف کند، به ستوه آمده است و در نهایت برای رهایی از آن به محض دیدن نشانه‌ها خود به خود دسترسی مرا به سیستم محدود می‌کند.

در این لحظه، خوب یا بد بودن بی‌نقص بودن فکرم را مشغول نکرده است. آن چیزی که توانم را گرفته، تمام حجم اطلاعات، صحبت‌ها و محتواهایی است که هر روز در این مورد بر سرم آوار می‌شود.

بخش بزرگی از سیستمِ دنیا، مدام با همه توانش انسان را به سمت بی‌نقص بودن هدایت می‌کند. باید بگویم از بی‌شرفانه‌ترین راه ممکن این کار را نیز انجام می‌دهد: القای وجود نقص و کمبود در فرد.

بخش دیگر در مبارزه با این سیستم سر برآورده و به هوای خوبی کردن می‌آید نقص داشتن را تکریم می‌کند. می‌گوید: تو هر طور که هستی عالی‌ای، خودت را بپذیر.

و در این میان می‌مانم که تنها چیز بی‌اهمیت این وسط من هستم. نَفسِ من به عنوان یک انسان، به عنوان یک موجود دارای روح و جسم.

من در نگاه تمام آن سیستم، تنها یک ابزار برای ارائه هستم. برای برخی ابزار درآمدزایی و برای دیگری ابزار نمایش نجات. که نجات من هم موضوع اصلی نیست. تیتر اصلی خود ناجی خواهد بود.

نظر من به عنوان یک ابزار در دید سیستم، درباره این موضوع، چیز متفاوتی است که چندان در این زمان با این مغز معلق، توان نوشتن ندارم.

فقط می‌دانم که هر چیزی در این دنیای پیشرونده روی حساب و کتاب، بهایی دارد. بی‌نقص یا با نقص بودن هم هر کدام بها و پیامدی را در پی خواهد داشت و تنها آگاهی از آن است که می‌تواند مرا به سرانجام خوبی برساند.

معلق نباشیم. معلق بودن بی سرانجام‌ترین کار با سنگین‌ترین بها در این دنیاست.

برچسب ها :

بی نقص

،

سیستم دنیا

جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:25 توسط غریب السلطنه | 

(سخنی با خویش)

گاهی زندگی به سمت و سویی پیش می‌رود که تو مجبور می‌شوی انتخاب‌های سختی داشته باشی. انتخاب‌هایی تلخ و ناراحت کننده.

انتخاب‌هایی که تو را به مرز جنون بکشانند

و حتی صفر مطلق، از همه جوانب.

ولی اگر تو آنی باشی که باید، می‌توانی چون ققنوس دوباره برخیزی.

ولی یادت باشد، تو هیچوقت صفر مطلق نیستی. چون هر بار که به زیر آب فرو رفتی، یاد گرفتی که چگونه خفه نشوی و دوباره بالا آمدی.

تو صفر مطلق نیستی، چون هزاران تجربه کسب کرده‌ای و تو را به چیزی که هستی و خواهی شد تبدیل می‌کند.

تو حتی در زمان تولد هم صفر مطلق نبوده‌ای‌. بلکه ۹ ماه را چون دانه‌ای درون خاک رشد کردی و بعد به دنیا آمدی.

شاید تجربیات بسیاری را پشت سر نهادی که تو را حتی به زیر صفر هم برده‌اند. ولی تا زمانی که زنده‌ای و ادامه می‌دهی، می‌توانی امیدوار باشی که به صفر مطلق نرسیده‌ای.

این سیرک عجایب با تمام سختی‌هایش همواره ادامه دارد و تویی که می‌توانی نقشت را آنطور که می‌خواهی خلق کنی.

پس ادامه بده. تا زمانی که آنی شود که می‌خواهی...

برچسب ها :

ادامه بده

چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 23:25 توسط غریب السلطنه | 

گاهی به معنای واقعی کلمه "تنفر" رو با تک تک سلول های بدنم تجربه و حس میکنم.

نمیدونم اصلا تنفر حس بدیه یا نه؟!

فقط میدونم عمیقا دردناکه.

برای من دقیقا مثل اینه که یه تیکه استخوان شکسته توی گوشت بدنم باشه و با هر نفس کشیدن مدام بیشتر فرو بره و در بیاد.

.

.

.

.

.

+ همین. امیدوارم تنفر هیچوقت توی قلب هیچکس لونه نکنه.

برچسب ها :

تنفر

،

احساس

دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:28 توسط غریب السلطنه | 

امروز مدام کلمه "پذیرش" در سرم تکرار می‌شد. شاید در نوشتار، گفتار و بیان راحت به نظر بیاید ولی عمل به آن بدون شک جز سخت‌ترین کارهای دنیاست.

اگر پذیرش می‌توانست وارد سامانه مشاغل جهانی شود، مطمئنم از نظر درجه سختی جز ۱۰ شغل اول می‌شد.

شاید بسیاری از شما همین الان که این نوشته را می‌خوانید با خود بگویید مگر پذیرش چیست؟ چرا شما آدم‌های مجازی فکر می‌کنید اگر ۲ کلمه قلمبه و سلمبه را کنار یکدیگر بگذارید و چیزی بگویید، یعنی بسیار دانایید؟! چرا فکر می‌کنید عقل کل هستید و دکترای روانشناسی دارید؟!

شاید اینگونه ادامه دهید که: اتفاقاً پذیرش هم سخت نیست. ما هر روز در این دنیای ناعادلانه در حال پذیرش اتفاقات ریز و درشت هستیم. تمام بدبختی‌هایمان را پذیرفته‌ایم که حال زنده‌ایم.

واقعیت این است که شما درست می‌گویید. من گاهی فکر می‌کنم که خیلی می‌دانم ولی با همین تلنگرهای ریز و درشت متوجه می‌شوم که علم بسیار اندک و ناقصی دارم و به خاطر یادآوری سپاسگزارم :)

ولی درباره پذیرش باید بگویم که آداب و قاعده‌ای دارد. اگر درست انجام شود بسیار هم نتیجه بخش خواهد بود.

از کجا بفهمم پذیرش به درستی صورت گرفته است؟

آنجا که دیگر آن مسئله با ناراحتی در ذهنت نیاید.

تصور کن بچه مدرسه‌ای هستی و امروز کارنامه‌ات را گرفته‌ای و با نمرات خوب قبول شده‌ای. حال امروز میخواهی اولین روز از تعطیلات تابستانی لذت بخشت را آغاز کنی. دقیقاً صبح است و تازه از خواب بیدار شده‌ای. احساس آرامش عمیقی داری و حس می‌کنی هیچ چیزی برای نگرانی وجود ندارد.

آرامش رسیدن به پذیرش دقیقاً چنین حسی است. آن موضوع بعد از پذیرشِ درست، ممکن است همیشه پابرجا بماند؛ ولی دیگر تو را اذیت نمی‌کند.

تمام این سخنان برای من، از پذیرش این موضوع شروع شد که:

واقعیت این است امکان دارد هیچگاه فرزند دلخواه خانواده نباشم و همیشه دوست داشتن و رفتار پدر و مادر با هر فرزند متفاوت است.

برچسب ها :

پذیرش

،

واقعیت

،

زندگی

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:48 توسط غریب السلطنه | 

معاشرت با مردمانی که خود را از آنها دریغ کرده‌ای، در کنار تمام دردهایی که برایت ردیف می‌کنند؛ خوبی‌هایی هم دارد.

مثلاً امروز، یکی از حاضران در همان لیست تاریک من، باعث شد که فاتحه‌ای نثار روح ونگوگ کنم.

البته که جالب است. شاید نتوان شباهتی بین یک نانِ سبوس‌دارِ نازکِ خانگیِ مامان پز را با تابلوی شب پرستاره ونگوگ یا نقاشی‌های آفتابگردانش پیدا کرد؛ ولی در هر حال شام شاهانه امشب من با نام ونگوگ گره خورده است.

برای اینکه این شام افتخاری، تمام و کمال باشد؛ سفره را در فضای ایوان زیر سقفی از ستاره‌های چشمک زن پهن می‌کنم.

باید اضافه کنم که این شام شاهانه، با پس زمینه صدای جیرجیرک‌های همیشه در صحنه و آماده به رزم و همراه عطر خوش گل‌های رنگ به رنگ حیاط و چمن‌های خیس صرف خواهد شد.

باشد که روح همگی ما به همراه ونگوگ عزیز، در طبقات عالی بهشت در آرامش باشد.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: امیدوارم قوت غالب ما در آن دنیا پوره کدو تنبل نباشد. چون شام شاهانه امشب ما همین است.

+ اگر حوصله ای بود حتما اثر هنری ونگوگ زمانه اضافه خواهد شد‌. (به لطف عضو یکی مانده به آخر خانواده اضافه شد)

+ حیف که نمی‌توانم باقی موارد چون عطر حیاط را ضمیمه نوشته کنم.

برچسب ها :

وسان ونگوگ

،

مامان پز

،

کدو تنبل

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:1 توسط غریب السلطنه | 

همیشه تصور می‌کردم درونم همچون سیاهچاله‌ای عمیق و قبرستانی تاریک است که می‌توانم با خیالی آسوده همه چیز را در آن دفن کنم.

بی‌خبر از آنکه روزی همه این مردگان از خاک فراموشی سربرآورده و مرا احاطه می‌کنند.

آن زمان دیگر نه راه فراری می‌ماند و نه نسیان به کار می‌آید.

همگی روزی مجبور می‌شویم که چهره بدون نقاب خود را بپذیریم و با آن رو به رو شویم‌...

برچسب ها :

مرگ

،

زندگی

،

انسان

چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 20:59 توسط غریب السلطنه | 

توجه:

اگر به هر دلیلی در دل نازک ترین حالت خود قرار داشته و حال روحی مناسبی ندارید، از خواندن داستان صرف نظر کنید.

.

.

.

نمی‌تونی کم بیاری و پا پس بکشی. حالا که تا اینجا اومدی حق نداری.فکر تسلیم شدن رو از سرت بیرون کن.

این‌ها سخنانی بود که در سر به خودم می‌گفتم تا بتوانم این بازی جهنمی را به پایان برسانم. حال بعد از تحمل آن همه سختی و بدبختی بالاخره به مرحله آخر رسیده بودم.

مرحله آخر به واقع درون اتاقی ساده جریان داشت که دیوارهای آن رنگ طوسی تیره بود که کمی به مشکی می‌زد. پنجره‌ای آینه‌ای روبرویم بود. یک دوربین مداربسته گوشه اتاق چسبیده به سقف و یک بلندگوی کوچک گوشه دیگر وجود داشت. وسط اتاق میز ساده چوبی‌ با یک صندلی گذاشته بودند داشت و صندوقچه کوچکی روی میز خودنمایی می‌کرد.

فضای مرحله آخر‌برخلاف تصورم دقیقا همین اتاق خالی بود. همین سادگی و سکوت مرا به شدت می‌ترساند. آنقدر که تصور می‌کردم یک حرکت اضافه می‌تواند این چهاردیواری ساکت را به جهنمی آتشین تبدیل کند.

مانند یک تیر چوبی فرو رفته در زمین سیمانی، سر جایم بدون حرکت ایستادم و منتظر شدم تا شاید صدایی از بلندگو پخش شود و دستور کار را اعلام کند.

بعد از دقایقی بالاخره صدایی از دستگاه پخش شد که به من تبریک می‌گفت: تبریک میگم، تو موفق شدی که تا آخرین مرحله پیش بری‌. برای به انتها رسوندن بازی فقط کافیه که صندوقچه روی میز رو باز کنی. برو جلو و نگاهی بهش بنداز.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

غم

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:56 توسط غریب السلطنه | 

برق طبق برنامه اعلامی قطع شده است.

در اتاقی ساکت و خاموش که تنها نور موجود در آن، از صفحه موبایل ساطع می‌شود، در حال نوشتن در دفترچه‌ام هستم. چون ذهن خودم مدام از همه چیز پرسش می‌کند، تصور کردم شاید سوال دیگران هم باشد که چرا نور صفحه موبایل؟! مگر گوشی چراغ قوه ندارد؟!

اتفاقا نوع خوب و پرنورش را دارد، ولی به خاطر کسالت، چشمانم بسیار حساس شده و ترجیح میدهم از نور کم استفاده کنم.

چرا نوشتن در دفترچه؟! خب از همان اول در صفحه گوشی بنویس و دکمه ثبت را بزن!

چون عاشق دیدن جوهر سیاه روی کاغذ سپیدم. اثری که می‌ماند، به مغزم حس خوبی می‌دهد. گویی دست و خودکار مشکی و مغز و چشمانم برای لحظاتی همسو شده‌اند و من، با تمام اعضا و جوارح کنار رفته‌ام و همه چیز در این موارد خلاصه شده است. این حس هزاران بار تقدیمتان باد.

حتماً در فیلم‌ها دیده‌اید. زمانی که بازیگر نقش اصلی در صحنه دلهره آور، شلوغ و پر ازدحام برای انجام هدفش به بهترین شکل، به طرز عجیبی تمرکز می‌کند. در یک لحظه تمام صداها قطع می‌شود، تمام ازدحام از بین می‌رود و هر آنچه در پس زمینه قرار دارد، از حرکت می‌ایستد.

دنیا در این لحظه برای من همان است. فقط وقتی زیادی می‌نویسم دیگر گاه دستم از مغزم جا می‌ماند.

تمام این نوشته و حرف‌ها از یک حس شروع شد. آنکه: وقتی آدم‌ها برای اولین بار در دل تاریکی شب، با یک دکمه توانستند خورشید را به اتاقشان بیاورند؛ چه حسی داشتند؟ زمانی که نوری بدون محدودیت داشتند که تمام کنج و کنارهای اتاق را روشن می‌کرد، چه حسی در دلشان جوانه زد؟

دوست داشتم می‌توانستم برق چشمانشان را از نزدیک ببینم. مطمئنم قلبشان شادی وصف ناپذیری را تجربه کرده و گوشه لب‌هایشان به خاطر لبخند زیبا، چین‌های ریزی افتاده بود.

شادی عمیق، حسی وصف ناپذیر و لذتی طولانی.

نمی‌دانم من هم چنین چیزی را تجربه کرده‌ام؟!

فکر می‌کنم پاسخش آری باشد ولی دیگر چشمانم برای نوشتن یاری نمی‌دهد. شاید بعد از بهبودی به آن فکر کنم که:

چه زمانی و با چه اتفاقی چنین حسی را تجربه کرده‌ام؟

برچسب ها :

شادی

،

قلب

،

عشق

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:25 توسط غریب السلطنه | 

از حال بد و بیماری گریزانم، چرا که مرا چونان گیر افتاده در باتلاق، زمین گیر میکند. که هرچه بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر زمین گیر می‌شوم. و آنقدر در این زمین نرم و گرمِ پشمی فرو میروم که ممکن است اهالی خانه مرا از یاد ببرند.

در تمام طول مدت بیماری، شیپور زندگی من، عطسه‌های بی انتهاست. هر چند دقیقه چندین عطسه به فاصله کم از مخفی گاه شنیده می‌شود. گویی در خط مقدم هستم و هرچند دقیقه سرباز دشمن با خیال خالی بودن سنگر، سرش را از خاکریز بالا می‌آورد و تق تق تق. صدای رگبار اسلحه من خطر را گوشزد می‌کند.

خانواده با شنیدن این رگبار مطمئن می‌شوند که هنوز این دماغ از‌ کار نیفتاده و نفسی در رفت و آمد است.

گمان می‌کنم برای آن‌ها تفریح جذابی باشد. کودکان پر انرژی که سر شمردن تیرهای این رگبار مسابقه می‌دهند و برای خود جایزه هم در نظر می‌گیرند. بزرگسالان خانه هم که سر بیرون رفتن و نرفتن مردد هستند. چرا که یکی تعجیل است و دومی که پشت بندش می‌آید صبر.

من هم که در سنگر خود چونان مار زخم خورده از شدت هجوم تمام احوال بد، به خودم می پیچم.

خودمانیم، نمیدانم بیماری بد است یا خوب؟ ولی میدانم هربار که مریض می‌شوم دلم میخواهد در همان سنگر خودم در خانه باشم. مادرم با غرغر برایم سوپ درست کند و پدرم با چشمان نگران داروهای تلخ را به خوردم دهد.

من در بیماری همان بچه لوس خانواده بودن را میخواهم. همان رخت خواب درون پذیرایی رو به روی تلویزیون را میخواهم. همان لحظه ای که مادرم با کتری آب جوش و قوری پر از چای که عطر زنجبیل و دارچینش تا سر کوچه هم می‌رود را می‌خواهم. می‌آید و تلویزیون را روشن می‌کند، برای بار دهم فیلم شعله را می‌بینیم و ۵ لیوان از آن چای را با عسل به خوردم می‌دهد و غر میزند که چرا مراقب خودت نیستی.

.

.

.

.

.

+ وقتی مریض میشم واقعا رو به قبله ام و فقط تنها کلمه ای که از شدت بدحالی میگم اینه: خدایا، تو رو خدا

ولی همیشه بهم خوش میگذره :)

بدون شک این مدلِ یه آدم نرمال نیست...

برچسب ها :

بیماری

،

دلتنگی

،

خانه

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:31 توسط غریب السلطنه | 

کف اتاق خوابیده‌ام. اتاقی ساده با دیوارهای سفید و کمدی که بخشی از آن به کتابخانه تبدیل شده است. دنیایی که پر از داستان‌هاست و مرا از این جهان جدا می‌کند.

گرمای چیزی را روی پوستم حس می‌کنم. گویی که دستان گرم و مهربانی با لطافت تمام، صورتم را نوازش می‌کند. چشمانم را که باز می‌کنم، تابش رگه گرمی از نور را می‌بینم. خورشید چون مادری مهربان مرا با نوازش از خواب بیدار می‌کند.

نفس عمیقی می‌کشم و اکسیژن خالص را به درون ریه‌هایم می‌برم، اکسیژنی با طعم خوش بهار نارنج. عطر بهار نارنج از لای پنجرهِ بازِ اتاق، پرسان پرسان خود را به داخل رسانده تا خودی نشان دهد.

این رایحه زندگی بخش را مدیون گنجشکک ریز نقشی هستم که هر صبح روی شاخه درخت بهار نارنج می‌نشیند و آواز عشق سر می‌دهد. این نشستن نرم و نازک و تکان‌های ریزش باعث می‌شود شکوفه تازه شکفته بهار نارنج از خواب خوش بیدار شده و اعلام حضور کند.

حتی خروس پر ادعای ساکنِ در حیاط نیز حرفی برای گفتن دارد. او هر روز با طلوع خورشید تلاش می‌کند آدم‌هایی که با نوازش نور، عطر بهار نارنج، صدای پرندگان خوش نوا و نسیم خنکِ صبح بیدار نشده‌اند را با صدای پر ابهت و جدی‌اش بیدار کند.

گویی با طلوع، تمام هستی دست به دست هم می‌دهد تا زندگی را در رگ‌های این مخلوق متفاوت، به جریان بیندازد.

و من هنوز هم به دستان نوازشگر خورشید خیره شده‌ام و عطر بهار نارنج مهمان اتاقم است.

کاش نوری که از پنجره به درون اتاق می‌تابد، هرگز خاموش نشود.

برچسب ها :

زندگی

،

صبح

،

خورشید

یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 18:12 توسط غریب السلطنه | 

اگر توانایی مالی و امکان این رو دارید که خودتون یا فرزندتون کلاس موسیقی برین و یک ساز یاد بگیرین، حتماً این کار رو انجام بدین. کلاس آواز هم بتونین که نور علی نور.

با توجه به شرایط اقتصادی هزینه‌اش زیاده، ولی واقعا بعد تاثیرات بسیار زیادش رو روی مغز، نورون‌ها و اتصالات جدید، حافظه، تقویت تفکر و تغییر روحیات میبینین.

.

.

.

.

.

+ برای من که آدمی با نشخوار فکری بالا و واکنش های شدید هستم بسیار خوب بوده تا اینجا

برچسب ها :

موسیقی

،

آواز

،

رهایی

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 13:50 توسط غریب السلطنه | 

سلول به سلول مغزم و تمام پیوندهای نورونی آن، درد می‌کند. آنقدر حجم این درد زیاد است که دلم می‌خواهد سرم را با تمام محتویاتش، درون سطلی پر از یخ و آب فرو ببرم تا شاید این درد آتشین فروکش کند.

واقعا توان و حوصله‌ای برای جستجوی کلمات دقیق با پیشینه درستشان ندارم. فقط می‌دانم یک کنجکاوی ساده مرا به درون کوه آتشفشانی رسانده که گدازه‌هایش هر لحظه داغ‌تر و داغ‌تر می‌شوند.

انسان‌هایی را از پشت کلماتشان دیدم که شأن انسانی که هیچ، غریزه حیوانی را هم زیر پا گذاشته‌اند. کلماتی را با چشم‌هایم در صفحه کوچک تلفنم خواندم، که فکر می‌کنم باید برای پذیرش و کنار آمدن با آن، ماه‌ها جلسات مشاوره بروم.

واقعا چرا اینگونه شد؟!

از چه‌ زمانی آنقدر وقیح شدیم که شرافت انسانی برایمان ارزان‌ترین دارایی شده که می‌توانستیم به حراج بگذاریم؟!

حال چگونه می‌توانم چونان روزهای گذشته با آرامش در خیابان قدم بزنم؟!

چگونه تمام آن آدم‌های سرد و توخالی، ولی واقعی را فراموش کنم؟!

از دیشب واژه امنیت برای من دیگر معنای سابق را ندارد. تنها رویای شیرینی بود که حال بر باد رفته است.

من خود را چون آن گوسفند تنهایی می‌بینم که در میان گله‌ای از گرگانی رها شده که پوستین گوسفند به تن دارند.

.

.

.

.

+ اعصاب متشنج و کلمات رو بر من ببخشایید. از شدت غم و عصبانیت فقط ۲ ساعت خوابیدم و نوشتم تا شاید یکم مغزم رها شه.

برچسب ها :

غم

،

امنیت

،

وقاحت

شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:2 توسط غریب السلطنه | 

کفش ورزشی

اومد توی مغازه گفت یه کفش خوب برای دویدن میخوام. منم خوشحال و شاد و خندان، فکر میکردم برنامه هر روز ورزش و مسابقه توی پیست دو میدانیه.

طرف کیف قاپ بود، حالا منم شریک جرم هر روزشم. بالاخره هرکی یه جوری نون درمیاره دیگه.

امیدوارم گیر نیفته، چون من سند ندارم بذارم. از این کیف قاپ هم آبی گرم نمیشه بخواد من رو نجات بده.

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

متن پیش رو، برشی از صحبت های روزمره بین دو خواهر است که مدتی است خواهر کوچکتر بنا به دلایلی مهمان خواهر بزرگتر شده است. برای درک بهتر مکالمه بین دو خواهر بهتر است خلاصه ای از اتفاقات هفته رو بخوانید.

سه‌شنبه این دو خواهر با یکدیگر در جستجوی سنگ پا برای مادر به بازار محلی ( سه‌شنبه بازار) رفتند.

شرایط کلی بازار: محیط در فضای خالی و زمین خاکی است و غرفه ها در کنار یکدیگر هستند. اجناس یا روی زمین یا روی میز چیده شده‌اند. ابتدای بازار پر از لباس های دست دوم است که نه‌تنها به شکل نامناسبی ارائه می شوند (روی هم به صورت تپه تلنبار شده‌اند)، بلکه حتی تصور میکنم قبل از عرضه شستشو هم نشده‌اند.

و متاسفانه مردم به خاطر شرایط اقتصادی و زندگی به شدت اسفبار، این لباس ها را میخرند. (حجم غم بسیار زیادی با دیدن این صحنه به قلبم سرازیر شد)

مردم در ذهن نگارنده: براساس شکل ظاهری، طرز پوشش، شیوه صحبت کردن، مدل راه رفتن، نگاه کردن به دیگران، برخورد اجتماعی و ... بیشتر از قشر سطح پایین جامعه از نظر اقتصادی و فرهنگی هستند (این جمله ابدا توهین نیست، بلکه کاملا با ناراحتی از شرایط نوشته شده است)

مورد دوم: یک شب به همراه خانواده به یک پارک جدید در محله دیگر رفتیم و شام را آنجا خوردیم که بچه ها هم بازی کنند. از پارک حس معذب بودن گرفتیم.

شرایط پارک: محیط پارک پر از ته سیگار، پر از سگ های ولگرد ( بالغ بر ۱۰ سگ فقط در بخشی که ما نشسته بودیم پرسه می زدند)، بدون نگهبان و پارکبان بود. تنها مزیت ویژه که از نظر ظاهری که ما را برای انتخاب پارک جدید از دور جذب کرد، درختان بسیار بلند و سبزش بود.

افراد حاضر در پارک از دید نگارنده: مردم به نسبت آرام و کودکان شاد و بازیگوش، اما جوان ها و نوجوان هایی با ظاهر خشن، دارای خطوط روی بدن، بدون استثنا در حال کشیدن دخانیات و دور دور با موتور های پرصدا در محیط پارک که پر از کودکان کوچک بود.

با توجه به مقدمه، حال متن اصلی

خواهر کوچک: حس میکنم واقعا برای محیط های اینطوری مناسب نیستم. خیلی خودخوری میکنم و فکرم درگیر میشه. واقعا چرا مردم اینطوری میشن! خیلی بده.

خواهر بزرگ: محیطِ چی؟!

خواهر کوچک: مثل سه‌شنبه بازار و پارک فلان محله که رفتیم. اذیت میشم. خیلی مغزم درگیرشون میشه. ظاهرشون، رفتارشون، سطح رفاه‌شون، بچه‌هاشون، نگاه‌هاشون و...

همه چیزشون اذیتم میکنه. هرچند فکر میکنم آدم سازگار میشه، شاید اگه توی اون محیط زندگی کنم سازگار بشم. بالاخره سازگاری یکی از ویژگی‌های آدمیزاده. ولی به شخصه اعصابم زیاد بهم میریزه.

خواهر بزرگ( با قیافه ای که انگار ناراحت شده، در حالی که محل زندگی اونها خوبه): خب محل قبلی که خودت زندگی میکردی همونطوری بوده که الان میگی بدت میاد.

خواهر کوچک: همسایه های محل قبلی کاملا آروم، معمولی و ساده بودن. خود محل هم آروم بود. آدما معمولی بودن، در طول روز همیشه توی محوطه پر از بچه هایی بود که بازی میکردن و من رفتار نامناسبی ازشون ندیدم. البته روزها کاملا معمولی و خوب و آروم بود.

آخر شبها کارتن خوابها می اومدن توی فاصله بین لبه های بلند حوض میخوابیدن

خواهر بزرگ: خب ما اصلا اینجا کارتن خواب نداریم.

خواهر کوچک: جوان های ۲۰ ساله ۱۱ و ۱۲ شب به بعد می اومدن و توی فضای سبز جلوی ساختمون، لی حوض موارد ناسالم مصرف میکردن.

خواهر بزرگ: ولی چند باری که من اومدم، محله‌ات همون حسی که میگی اون آدم‌ها دادن رو میداد.

پایان

.

.

.

.

.

+ طولانی شد، ببخشید.

حستون نسبت به این مکالمه با اون پیش فرض ها چیه؟

برچسب ها :

روزمره

،

زندگی

جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:39 توسط غریب السلطنه | 

من عاشقِ حرف زدنم. اگه حرف زدن رشته تحصیلی داشت؛ می‌تونستم توی اون موفق باشم و به سرعت مدارج عالیه رو تا بالاترین درجه طی کنم.

ولی حرف زدن هم خیلی اوقات میتونه از اون مدار و مسیرش خارج بشه. گاهی که نسبت به صحبت‌های شما نظری میدم، در جواب نظرتون پاسخی می‌نویسم، مطلبی توی صفحه ام درج میکنم، طولانی حرف میزنم و...

تصور میکنم اون حس خودبزرگ بینی درونم، مثل یه بادکنک بزرگ میشه. بزرگ و بزرگتر و روزی بالاخره میترکه.

همیشه سعی میکنم یه سوپاپ اطمینان داشته باشم و خودم رو به خودم یادآوری کنم. تا این حس در من چندان جای جولان نداشته باشه.

من یک ذره بسیار بسیار بسیار کوچک در این هستی بی انتها هستم. یک ذره که در مقابل میلیاردها موجود دیگه، اصلا به چشم نمیام. ولی در ذهن خودم، مرکز جهان هستی‌ام.

دنیای من پر از فکر، پر از حرف، پر از کلمه و لبریز از نگفتن هاست. اونقدر که دوست دارم با تک تکِ آدم‌های این دنیا معاشرت کنم، بشنوم و حرف بزنم.

ولی یادم هست و باشه: من علامه دهر نیستم.

من اندک اطلاعات و شاید اندک‌تر استعدادی دارم‌ که هر لحظه برای بهتر شدنش تلاش میکنم.

.

.

.

.

.

.

+ خوشحال میشم که هرزمان حس کردین نسبت به افکار و تصوراتم انتقادی هست، برای بهتر شدن؛ زاویه ای هست که من نمیینم، چیزی هست که بهش فکر نکردم و ... بهم بگین :)

برچسب ها :

فکر

،

اخلاق

پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:54 توسط غریب السلطنه | 

گاهی سخن گفتن سخت ترین کار دنیاست.

شاید خنده‌دار باشد و بگویی: مگر می‌شود؟!

خوب آدم‌ها به حرف زنده‌اند. کی حرف زدن سخت‌ترین کار دنیا بوده است؟!

ولی من به تو می‌گویم همین سخن گفتن ساده، گاهی از یک جراحی حساس بافت مغز و قلب هم سخت‌تر می‌شود.

شاید تجربه نکرده‌ای و حتی ندیده‌ای در اتاق کوچک و ساده مشاوره، چه حرف‌ها که گفته نمی‌شود و چه غم‌ها که قطره اشکی شده و از روی گونه به پایین می‌چکد.

همه این تلنبار شدن‌ها و غم‌ها، حاصل سخن نگفتن‌هاست. سخن‌هایی که گفته نشد و نشد، تا کوهی از غم ساخت و حال این کوه دیگر استوار شده و هیچکس توانایی فرو ریختنش را ندارد. گاهی هم دارد ولی صبر‌ دانه دانه برداشتن سنگ‌ها را ندارد.

.

.

.

.

+ چقدر خوبه تاریخ زدن برای نوشته ها. یک ماه پیش این رو نوشتم ولی اصلا یادم نمیاد دلیلش چی بود. ولی خوبیش اینه متوجه میشم هیچ غمی ماندگار نیست.

برچسب ها :

غم

،

سکوت

،

سخن گفتن

چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:59 توسط غریب السلطنه | 

واقعا برام سواله که تربیت چیه؟

حد و حدودش چیه؟

آیا واقعا برای هرکسی تربیت متفاوته؟ یا نه برای همه یکسانه؟

معیار داره یا نه؟

مقدار پایه داره یا نه؟

سن و سال داره یا نه؟

مسئول داره یا نه؟

بچه ها گناهی دارن یا نه؟

.

.

.

.

.

این سوالات از دیروز عصر توی سرمه

خواهرزاده ام رو برده بودم پارک تمرین و بازی، چندتا پسر بچه که مطمئنم زیر ۱۰ سال بودن سوار دوچرخه هاشون کنار من ایستاده بودن

داشتن از یه سری چیزا حرف میزدن. از ۱۰ تا جمله ای که جمعا گفتن، ۷ تا جمله کلمات رکیک ۳۰+ سال داشت.

بحث درباره اون دختر و پسره ای بود که باهم بودن. جهت اطلاع اون جفت کبوتر عاشق هم دوستاشون بودن، یعنی زیر ۱۰ سال.

+ عزیزان متاهل و بزرگوارانی که فرزند کوچیک دارین، واقعا چطور با حجم استرس تربیت و بزرگ کردن فرزند توی این شرایط کنار میاین؟

برچسب ها :

تربیت

،

فحش

،

کودک

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت دهم داستان (پایان)

اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:55 توسط غریب السلطنه | 

به نظرت آدم امن کیه؟

چه ویژگی‌ توی آدم باشه اون رو برات به یه آدم امن تبدیل میکنه؟

برچسب ها :

پرسش

،

آدم

،

امنیت

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت نهم داستان

اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:46 توسط غریب السلطنه | 

من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.

همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده.‌ همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.

راستش اصلا نمی‌دونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...

یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.

منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر می‌کردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!

فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.

آخه می‌دونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.

از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راه‌های روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.

منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشته‌های سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.

و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت هشتم داستان

اگر هنوز قسمت هفتم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت هفتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:49 توسط غریب السلطنه | 

من یک گیره لباس هستم.

از آن‌هایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.

از همان‌هایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.

از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دست‌هایم سفت لباس‌ها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمی‌داند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفته‌اند.

آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.

فکر کنم روپوش پزشکی راست می‌گفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمان‌های داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.

داستانی با عنوان: "گیره‌ای که از قفس تلخ آدم‌های بی‌رحم رهایی یافت".

.

.

.

.

+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت هفتم داستان

اگر هنوز قسمت ششم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت ششم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

جاروبرقی

درسته توی تبلیغات ما، یکم پیاز داغش رو زیاد میکنن؛ ولی خب خودتم عقل داری نوکرتم. ازش استفاده کن.

فکر‌ کن دم و دستگاه ما هم، مثل دستگاه گوارش خودته. شیشه بره توی دل و روده‌ات، پاره نمیشی گل من؟

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 2:37 توسط غریب السلطنه | 

یخچال

به جون کمپرسورم قسم، نصف شب که همه خوابن، این بشر میاد در منو باز می‌کنه، زل می‌زنه تو چشمام!

انگار توی پنج دقیقه گذشته جوجه‌کباب سبز شده باشه.

خب عزیزم، من جادوگر نیستم، یخچالم!

.

.

.

.

.

+ سری دیالوگ‌ها و نوشته‌های کوتاه از مجموعه: یک جمله غُرغُر

+ نتیجه شب‌های بی خوابی!

برچسب ها :

دیالوگ

،

نوشته کوتاه

،

غرغر

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:31 توسط غریب السلطنه | 

زندگی مترسک را تصور کن.

یک انسان نمای ساخته دست بشر، که هرکجا بخواهند می‌گذارند، به هر شکل بخواهند می‌سازند و به هر صورت که بخواهند هدایت می‌کنند.

موجودی که اگر جان داشت شاید تصور می‌کرد که چقدر خوب، مفید، کاری و بااهمیت است؛ ولی در واقعیت مسیری را می‌رود که دیگران برایش هموار کرده‌اند.

زندگی امروز ما آدم‌ها هم بی‌شباهت به این اوضاع نیست.

دیگران از طریق پول، قدرت و رسانه‌ای که دارند، مسیر زندگی عموم را تعیین می‌کنند. این را می‌توانی از شباهت میلیون‌ها و شاید میلیاردها نفر به هم متوجه شوی.

انسان‌هایی با ظاهر، رنگ، مدل مو و حتی عمل‌های جراحی یکسان.

سبک‌ حرف زدن، راه رفتن، فکر کردن و زندگی کردنشان نیز به یک شکل شده است.

همه در یک زمان، به یک مکان سفر می‌کنند. علایق همه شباهت عجیبی بهم پیدا کرده است.در یک زمان به خصوص، ذائقه همگان به سمت و سوی یک مدل خاص از غذا می‌رود.

خلاصه انسان‌هایی شده‌ایم که انگار یکبار کپی گرفته و باقی‌مان را جای گذاری کرده‌اند.

چقدر زندگی در میان چنین جماعتی، تلخ و زننده است. دلم می‌خواهد تمام شباهت‌هایشان را بالا بیاورم و وجودم از همه این ظواهر یکسان خالی شود.

دلم برای سال‌های کودکی تنگ شده است. همان سال‌هایی که تنها شباهت انسان‌ها بهم، متفاوت بودنشان بود.

برچسب ها :

دنیا

،

انسان

،

فریب

جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 16:40 توسط غریب السلطنه | 

قسمت ششم داستان

اگر هنوز قسمت پنجم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت پنجم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت پنجم داستان

اگر هنوز قسمت چهارم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت چهارم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 13:16 توسط غریب السلطنه | 

اگه از من بپرسن کدوم لذت توی این دنیا رو دوست داری؟

بدون شک نماز خوندن با بچه‌ها جز موارد ابتدایی لیسته :)

یعنی یه اراده پولادین می‌خواد که موقع نماز از خنده نمازت رو نشکنی

یهو وسط حمد و سوره دلش میخواد عقاب بشه و بال‌هاش رو باز کنه و پرواز کنه به آسمون

موقع رکوع یادش می‌افته هیپ داره و جهت مطمئن شدن از اینکه هیپش سرجاشه، یه قر ریزی میده

گاهی توی سجده مثل یه ژیمناست، سجاده رو تشک مسابقه تصور میکنه و یهو یه پشتک میزنه و بلند میشه و میگه زوووووو (حرکت کریس رونالدو رو تصور کنین)

بعد از رکعت دوم دیگه یه چیز جدید میخواد

میاد رو به روم می ایسته و توی چشم‌هام نگاه میکنه

خدا بهم رحم کنه اگه یه لبخند ریزی بزنم

تا رکوع

رکوع که میشه آروم میره پشتم و منتظر موقعیت مناسب حمله اس

همین که برم سمت سجده، خیز برمیداره سمت پشتم و دیگه تا آخر نماز ازم آویزون میشه

در نهایت توی قسمت سلام، خیلی زیبا و متین میاد میشینه روی سجاده اش و بعد خیلی جدی دستش رو سمتم دراز میکنه و میگه قبول باشه

و تسبیحم رو برمیداره و میگه حالا چی بگم

انگار نه انگار که دقایق پیش، چکارا کرده

در نهایت هم چشم هاش رو میبنده و دست به دعا میبره

دعاهاش یه لیگ دیگه اس:

خدایا به دل خاله ام بگو وقتی میریم بیرون برای من بستنی دون دون رنگی بخره. به دلش بگو اگه نخره من خیلی غصه میخورم. من غصه بخورم تو دیگه دوستش نداری.

خدایا مامانم کلاسش زودتر تموم بشه تا لباسای خوشگل برام بدوزه

خدایا برقا شبا بره. سایه بازی توی روز نمیشه.

خدایا گاهی بیا با ما غذا بخور بعد برو پی کارات.

.

.

.

+ واقعا خیلی لذتبخشه :)

برچسب ها :

کودکانه

،

نماز

،

خنده

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.