من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.
همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده. همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.
راستش اصلا نمیدونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...
یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.
منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر میکردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!
فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.
آخه میدونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.
از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راههای روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.
منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشتههای سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.
و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.