دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:46 توسط غریب السلطنه | 

من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.

همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده.‌ همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.

راستش اصلا نمی‌دونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...

یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.

منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر می‌کردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!

فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.

آخه می‌دونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.

از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راه‌های روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.

منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشته‌های سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.

و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:49 توسط غریب السلطنه | 

من یک گیره لباس هستم.

از آن‌هایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.

از همان‌هایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.

از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دست‌هایم سفت لباس‌ها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمی‌داند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفته‌اند.

آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.

فکر کنم روپوش پزشکی راست می‌گفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمان‌های داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.

داستانی با عنوان: "گیره‌ای که از قفس تلخ آدم‌های بی‌رحم رهایی یافت".

.

.

.

.

+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:3 توسط غریب السلطنه | 

من یک لیوان هستم.

بیشتر اوقات تنهایم و دلم می‌خواهد در قفسه، کنار دیگر اعضای خانواده باشم. اما متاسفانه مانند یک کودک رها شده در خیابان، روی میز یا درون سینک ظرفشویی در همان وضع آشفته، به حال خود رها می‌شوم. به راستی بشریت کشف سندروم رهاشدگی را مدیون من است.

با تمام این اوضاع، از لیوان بودن خودم خوشحالم. من به زندگی این آدمی زاده‌های عجیب و غریب، گرما می‌بخشم. یار و یاور روزهای سرد زمستانی آن‌ها هستم.

چه بسیار لحظات سختی را که در کنارشان بودم و بی‌هیچ منتی سرمای تنشان را به جان خریدم و گرمای خود را به آنان هدیه دادم؛ تا آن‌ها در بزرگسالی از طرحواره رها شدگی در امان بمانند.

با این حال روزی در میان این رها شدن‌های مداوم، ترکی مهمان تنم شد. دیگر نمی‌توانستم با این تنِ خسته، گرمای وجودم را به خوبی نگه‌دارم.

تصور کردم که به انتهای خط زندگی رسیده‌ام و دیگر امیدی نداشتم. آخر چه کاری از دست یک لیوان ترک خورده و ناقص برمی‌آید.

بالاخره روز پایان فرا رسید و دست آدمی زاده‌ای آمد و مرا با خود برد‌. من هم چشمانم را بسته بودم تا به آرامی از این دنیا بروم، اما بعد از مدتی متوجه سنگینی درونم شدم.

چشمانم را که باز کردم دیدم همسایه گلدان‌هایی رنگی شده‌ام که حال زندگی بخش گل‌های دورن خود هستند.

در این لحظه نه تنها دیگر رها و بی‌پناه نیستم، بلکه هر روز زیر نور دستان گرما بخش خورشید می‌درخشم و گرمای زندگی را به گل سرخم هدیه می‌کنم.

.

.

.

.

+ این مجموعه، سری نوشته‌های کوتاهی هستن که دنیا رو از دید چیزی غیر از آدمی زاده ها باهم ببینیم.

برچسب ها :

امید

،

زندگی

،

هدف

،

مرگ

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.