قسمت دهم داستان (پایان)
اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت دهم داستان (پایان)
اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت نهم داستان
اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت هشتم داستان
اگر هنوز قسمت هفتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هفتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
من یک گیره لباس هستم.
از آنهایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.
از همانهایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.
از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دستهایم سفت لباسها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمیداند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفتهاند.
آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.
فکر کنم روپوش پزشکی راست میگفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمانهای داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.
داستانی با عنوان: "گیرهای که از قفس تلخ آدمهای بیرحم رهایی یافت".
.
.
.
.
+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)
قسمت هفتم داستان
اگر هنوز قسمت ششم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت ششم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت ششم داستان
اگر هنوز قسمت پنجم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت پنجم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت پنجم داستان
اگر هنوز قسمت چهارم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت چهارم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت چهارم داستان
اگر هنوز قسمت سوم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت سوم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت سوم داستان
اگر هنوز قسمت دوم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت دوم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت دوم داستان
اگر هنوز قسمت اول رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت اول داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
نکات مهمی که باید ابتدا بگم
داستانی که در ادامه درج میشه، ۱۰ هزار کلمه است و اگه بخوام توی یه پست درج کنم واقعا خوندنش هم سخت میشه هم چشم رو اذیت میکنه
به همین خاطر فکر کردم توی چند پست درج بشه مناسب خواهد بود. پستهای این داستان با همین نام "تلخی بی پایان" درج میشن.
کلیت داستان از دل زندگی و تجربیات انسانهایی بیرون اومده که این اتفاقات رو از سر گذروندن، ولی قطعا شاخ و برگ هایی بهش داده شده. پس قبل از شروع این رو در نظر داشته باشین که ممکن داستان پر از لحظات خوشایند یا ناخوشایند باشه.
اولین داستانیه که به این شکل نوشتم. ویرایش خاصی هم روش صورت نگرفته چون توی این بخش کمی لنگ میزنم. پیشاپیش به بزرگواری خودتون بر من ببخشید.
و در نهایت ممنون میشم نظراتتون رو بهم بگین، انتقادهای صادقانه تون درباره قلمم، سبکنگارشی و تمام چیزی که حس میکنین بهم کمک میکنه بتونم بهتر ادامه بدم.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
.
.
.
.
پ.ن: واقعیت نمیخواستم اصلا این داستان رو منتشر کنم چون اولین کارها همیشه برام حس خوب نبودن و جای بهتر شدن داره و ناکافی بودن میده. ولی برای غلبه بر این مورد و اصلاح این مشکل در فکرم، دوست داشتم داستان رو بدم کسی بخونه و خوشحالم که اینجا قراره درجش کنم تا بالاخره خونده بشه.
ساعت: ۲۲:۳۵
پمپ بنزینی شلوغ با ماشین و موتورهای بسیار در صف. بوی بنزین خفیفی در هوا پراکنده است و نسیم خنکای شبانگاهی آن را در همه جا پخش میکند. آدمهایی که تو تنها میتوانی خستگی و بیحوصله بودن چهرهشان را تشخیص دهی و محتویات مغزشان پیدا نیست.
خفه شو بابا
همه چیز از همین یک جمله شروع شد پسر جوانی که غرور و زور بازویش او را شیر کرده و جمع دوستان صفر و صدیتر از خودش، بیشتر در این آتش زیر خاکستر میدمند.
این جمله را به یک مرد حدودا ۴۵ ساله که همراه همسرش است میگوید و فکر میکند برنده بازی کوتاهی است که بر سر مسئلهای ساده شروع شده.
مرد ریز نقشتر و هیکلی ظریفتر از پسر جوان دارد، اما غرور مردانهاش انگار بیشتر از اوست و وجود همسرش، غرور خدشه دار شدهاش را بیشتر به رخش میکشد.
شروع ماجرا پیداست، کلمات رفته رفته رکیکتر و غیرقابل پخشتر میشوند. عقلها خاموش و حال تنها بخشی که دستور میدهد، آدرنالینی است که ترشح شده.
یک لحظه حس کردم میان مستند حیات وحش افتادهام که دو شیر بر سر قلمرو مبارزه میکنند. بدون هیچ عقلِ آگاهی و صرفا بر اساس غریزه درونی بخور تا خورده نشوی. مستند حیات وحش ذره ذره داشت بالا میگرفت که تبر آهنی با سری قرمز باعث شد شبکه مستند، حال به شبکه سه تغییر کانال بدهد.
فیلم وسترنی که آدمهای بیاعصابی را نشان میداد که بر سر حق آب و زمینهایشان که دامهای دیگری از آن رد شده درگیر شدهاند و حال دعوا از مشاجره لفظی دونفره به درگیری قبیله ای رسیده است.
تقابل قمه و تبر داشت یه جاهای واقعا باریکی کشیده میشد، که بالاخره مردمانی از سر دلسوزی که انتهای این ماجرا را دیده بودند؛ قائله را با همان خط و نشان پایان دادند. که حتی اگر تا انتها تماشاچی هم میماندند، برای من یک نفر، اصلا ناراحت کننده نبود.
شاید برخی بگویند پس وظیفه اجتماعی چه؟! و من به آن آدمها میگویم وقتی به خاطر میانجیگری بین دو آدم عاقل، بالغ که همگی مدرسه و دانشگاه دیدهاند؛ سر بیگناه تو بالای دار میرود، آیا دل آنها برای تو میسوزد؟!
نه، به راحتی یک لیوان آب خوردن میگویند، چرا خودش را نخود هر آش میکند.
شاید برای همگان عجیب و غیرانسانی به نظر آید، اما فکر میکنم شاید بهتر بود کسی برایشان دل نمیسوزاند و میگذاشت اتفاقاتِ به مو رسیده، مو را پاره کند و به تلخی تمام شود. متاسفانه گاه انسانها تنها زمانی میفهمند که نتیجه اعمال خود را با پوست و گوشت و حتی استخوانشان درک کنند.
.
.
.
+ پ.ن: هرچند میتوانم تا صبح بشینم و فکر کنم. به پسر جوان و محتویات مغزش. به فشارهایی که تحمل میکند، به آینده نامعلومی که برای خود میبیند، به موتوری که حتی شاید مال خودش نباشد و فقط لحظهای از آن لذت ببرد.
به مردی که دنبال بازیابی غرور شکستهاش در میان خانواده است. شاید در مغزش هزار دغدغه از آینده فرزندانش دارد که نمیداند چه کند. شاید فکر میکند تنها ارثیه باقی مانده این پراید خواهد بود. تلخی های زندگی ...
+ ولی در عین همه مشکلات کاش بتوانیم کمی حرف زدن و شنیدن بلد شویم. تمام داستان از یک جمله شروع شد ولی با قمه پایان یافت و کل داستان تنها ۵ دقیقه طول کشید.
فقط ۵ دقیقه.
تیک تاک، تیک تاک. بمبهای ساعتی دوباره حرکت میکنند تا داستان بعدی را بسازند.
در و دیوار اتاقم بوی عشق میدهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم
و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.
تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛
تمام آن لحظات خاص و ناب را؛
و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمیخواست که بماند. ظرفیت پیمانهاش بسیار ناچیز بود.
فکر میکنم یک باغ بزرگِ پر از گلهای سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده
و گلها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.
خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.
حال کل اتاقم بوی عشق میدهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید،
تا تمام آن گل سرخها را نثارش کند؛
تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛
و مانند الههای میان قلبم پرستش شود
در خانهای که دیگر وجود نداشت، یک صدا هنوز زنده بود...
صدایی که بلندتر از هر سکوت و عمیقتر از هر تاریکی بود
صدای یک زن، یک زن تنها و مطرود در میان انبوهی از آدمیان
زنی که یک شب زمستانی، بارش اولین برف، رد پایش را برای آخرین بار به یادگار گذاشت
او رفت...
ولی زمستان در آن خانه برای همیشه ماندگار شد؛زمستانی سرد و استخوان سوز که به اعماق وجود آدمی نفوذ میکند.
او رفت...
ولی صدای خندههایش؛
گریه شبانهاش؛
و حتی سکوتِ آرامش برای همیشه ماند
حال دیگر نه زنی است و نه خانهای و نه ردپایی.
ولی صدای او بیوقفه می آید
هرچند دیر، هرچند دور.
و تنها یک نفر است که تا ابد این صدا را میشنود؛ چون زنگ ساعتی قدیمی، که هر روز گذر زمان را بیشتر به رخ میکشد.
تا خاطرات او را در خود غرق کند و به تباهی بکشاند.
سالها بود که گوشه اتاق، پشت پردهای ضخیم، آینهای قدیمی پنهان شده بود. انگار او را به عمد فراموش کرده بودند.
پرده هرگز کنار نمیرفت و حتی لایهای ضخیم از غبار غم، روی قاب چوبی حکاکی شدهاش نشسته بود. اما او در سکوت، همیشه منتظر بود.
برای من، آینه نه یک شیء ساده، که صدای سرزنشگری بود که هرگز خاموش نمیشد. هر بار که به او نگاه میکردم، چیزی بیش از یک تصویر میدیدم؛ حقیقتی که هیچگاه جرات رو به رو شدن با آن را نداشتم.
اما آن روز چیزی تغییر کرده بود. شاید خستگی از تمام نقابهایی که هر روز به چهره میزدم، شاید هم نیاز به فهمیدن.
پرده را کنار زدم. نور کم جانِ خورشید روی قاب قدیمی افتاد و من، انگار که به دادگاهی کشیده شده باشم، بیحرکت مقابلش ایستادم.
چهرهام را دیدم. نه آن چهرهای که دیگران میشناختند؛ بلکه چیزی زندهتر، خامتر و واقعیتر. سکوتِ میان ما سنگین بود. ناگهان آینه لب به سخن گشود:
"این همه فرار ارزشش را داشت؟!"
لحنش آرام بود، اما کلماتی که میگفت سنگینتر از تمام بارهای دنیا بودند.
"خودت را از من پنهان کردی، اما فکر کردی میتوانی خودت را از خودت پنهان کنی؟"
کلماتش درست وسط قلبم نشستند. نفس عمیقی کشیدم، اما هیچ جوابی نداشتم. آینه ادامه داد:
"درونت، زشتتر از آن است که چهره زیبا بتواند آن را پنهان کند، اما ..."
لحظهای مکث کرد. سکوتش طولانی بود، اما وقتی دوباره سخن گفت چیزی در صدایش تغییر کرده بود؛ نرمی و امید.
"اما تو فرق کردهای. حال درون و بیرونت شبیه شده است. هر دو شبیه انسانی است که از مسیر تاریکی برگشته؛ خسته، اما زنده. کسی که حالا آماده است تا خودش باشد. این بار بدون نقاب."
اشک در چشمانم حلقه زد. آینه راست میگفت. سالها خودم را از او و از خودم پنهان کرده بودم. اما حالا چیزی تغییر کرده بود. شاید دیگر وقتش بود که حقیقت خودم را بپذیرم.
"آینه، تو همیشه مرا صدا میزدی، اما من..."
صدایم لرزید. آینه پاسخ داد:
" مهم نیست. همیشه وقت برای بازگشت هست. خودت را پیدا کن."
نور خورشید بیشتر شد. آینه دیگر صدایی نداشت، اما حس کردم که برای اولین بار، چیزی در وجودم سبکتر شده است. من، خودم را پیدا کرده بودم.
توجه: حاوی کلامی غم انگیز است. لطفا وقتی بخوانید که اگر احوالتان دگرگون شد، بتوانید گریه کنید
قبرستانی پر از خاطرات و خالی از آدمها.
صدای پرندگان اندکی به گوش میرسد، انگار که نجواکنان چیزی را زمزمه میکنند؛ و زوزهی بادی که از لابهلای خانههای کوچک و چندمتری میگذرد.
باد، بوی خاک را با خود به همهجا میبرد. انگار میداند که آدمها را در چنین روزی چطور باید آرام کند.
آن روز، آنقدر هوا گرم و آفتاب سوزان بود که گویی در صحرای محشر ایستادهای.
اما هیچ نوری در چشم کسی نبود.
گویی سرمایی استخوانسوز در جانشان لانه کرده بود؛ و این سرما از نگاهشان پیدا بود.
* پیش از شروع: داستان کمی بلنده ولی من دوسش دارم*
تا چشم کار میکند سیاهی و تاریکی است
هیچ نوری نیست
ولی جریان هوا را روی پوستم حس میکنم
صدای زوزه باد را لا به لای قفسههای چوبی کتابخانه میشنوم
انگار که در اینجا خاک مرده پاشیدهاند
هیچ چیزِ زندهای نیست
حس کردم در دنیای مردگانم
همان قدر سرد، تاریک، ترسناک و ساکت
بوی خاک و برگههای کتاب با یکدیگر قاطی شده است
تنها نکته مثبت اینجا همین رایحه است
روزی که بمیرم دوست دارم تنم این بو را بدهد
در فکر و خیالات خود بودم که حس کردم یک سو سوی نوری دیدم
یک نورِ ضعیفِ چشمک زن
هیجان زده شدم
خون زیر پوستم دوید
یک حس نترسی و شجاعتی در وجودم سرازیر شد که مرا رو به جلو حرکت میداد
هرچه جلوتر میرفتم نور واضحتر میشد
دنیام تاریک بود
ولی صداها اون رو زنده نگه داشته بودن
میتونستم به وضوح صدای دارکوبی که داشت با نوکش پوسته درخت رو میشکافت، بشنوم.
یا با پرنده خوش صدایی که برای دلبری از جفتش چه چه میزد، همراه بشم.
صدای جیک جیک جوجههای کوچیکی که توی لونه به صف شدن تا مادرشون غذا رو باهاشون تقسیم کنه
صدای عبور باد از بین شاخههای درختا
صدای عبور آب از خونهای که به سختی و با سالها زحمت از بین سنگهای سخت و خشن برای خودش ساخته بود
صدای پای حیوونای کوچیک از بین چمنزار
بوی علف تازه که با شبنم صبحگاهی مخلوط شده
و عطر گلهای وحشی توی دامنه
همه اینا بهم میگه من هنوز زندهام
نفس میکشم
و میتونم لذت ببرم
دلم نمیخواد از رختخواب گرم و نرمم جدا شم
ولی نسیم خنکی صورتم رو قلقلک میده که پاشو تنبل خان
زندگی برات صبر نمیکنه
نمیخوای که طلوع طلایی رو از دست بدی
همین کافی بود که انرژی از قلبم به عضلاتم سرازیر بشه و توی یه حرکت از تخت جدا بشم
یه پتوی کوچولو دور خودم می پیچم و از در بیرون میرم
اولین برخورد کف پام با گیاههای مرطوب روی زمین، خود زندگیه
خنکی و حس تازگی با سرعت ۱ ثانیه از پوستم تا مغز استخوانم میره
چند قدمی رو با چشمان بسته و با پای برهنه روی چمنها میرم و اکسیژن خالص رو میکشم توی ریه هام
یه نردبان کوچیک کنار ماشین هست که کاربرد مهمش تامین منظره مورد نیازه
مثل یه گربه کوچولو و پرانرژی که به دنبال پرنده رویاهاشه، از نردبان بالا میرم روی سقف میشینم
کلمات برای توصیف چیزی که رو به رومه اصلا کافی نیست
فکر میکنم خدا با قلموی جادوییش قرن ها نشسته، وقت گذاشته و با تک تک جزئیات این دنیا رو نقاشی کرده
و حالا لحظه موعود فرا میرسه
کم کم خورشید طرههای طلایی گیسوانش رو باز میکنه و سراسر دنیا غرق نور و زیبایی میشه
چشمهام رو میبندم و گرمای ملایمش رو روی پوستم حس میکنم. چند دقیقه توی همین حالت کافیه تا شارژ بدنم پر شه و کل روز سرحال و پر انرژی باشم.
روی سقف دراز میکشم و اجازه میدم خورشید گیسوی بلندش رو عاشقانه دورم بپیچه. همینطور که چشمام بسته اس، مغزم رو از هر فکر اضافه ای خالی میکنم. زندگی کردنِ رویایی که همیشه توی سرت داشتی از لذت بخش ترین کارهاست.
کم کم کل دنیا داره بیدار و زندگی آروم و ساکت دوباره پرجنب و جوش میشه.
بعد از دیدن کامل طلوع و لذت بردن از محیط، حالا آماده ام که زندگی انسانیم رو شروع کنم
یه صبحانه عالی
یه کش و قوس و نرمش حسابی
و بعد پشت فرمون خونه متحرکم میشینم و میرم تو دل محیط بشری
تا به آدما عشق بدم
غذاهایی رو براشون درست کنم که مزه و رنگ عشق و محبت از سر و روشون چکه کنه
که وقتی اولین لقمه رو توی دهنشون میذارن، یاد غذای مامان پز توی آشپزخونه خونه بیفتن
که با مادر و پدر و خانواده سر سفره نشستن
و دارن میگن و میخندن و غذا میخورن
و برای لحظاتی هم که شده چراغ محبت توی دلشون روشن شه
و از زندگی لذت ببرن
و منم از پشت قاب ویترین کوچیکم لبخندشون رو ببینم
چشمام رو باز میکنم و یه نفس عمیق میکشم
عینکم رو روی چشمم میذارم و مشغول نوشتن نامه ای میشم که باید تا قبل از اتمام ساعت کاری اداری تمومش کنم و صبح روی میز مدیر آماده باشه
بالاخره یه روز رویای منم محقق میشه
و منم زندگی میکنم