جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 15:0 توسط غریب السلطنه | 

اون روز یه بنده‌ خدایی داشت معیارهاش برای شروع رابطه رو می‌گفت که اشاره کرد دوست دارم طرف چشم و دل سیر باشه. همه چی رو تجربه کرده باشه و من نخوام چیزی بهش یاد بدم.

کاری به اصل ماجرا ندارم که این نظر چقدر جالبه. ازش پرسیدم چشم و دل سیر یعنی چی؟

گفت یعنی اونقدر دیده باشه که دیگه دنبال تنوع نباشه. به قول خودش: از اون‌ها که دورهاش رو زده و الان دنبال آرامش باشه.

این بخش از کل مکالمه برام جالب بود که ما آدم‌ها کلمات رو برای خودمون شخصی سازی می‌کنیم. یعنی هرجا صلاح بدونیم اون کلمه رو فارغ از معنایی که داره به کار می‌بریم و بقیه هم خودشون باید به قرینه معنای سایر جملات مفهوم حرف ما رو درست متوجه بشن.

حالا کلمه چشم و دل سیر رو خودتون هم سرچ کنین متوجه معناش می‌شین. جالبه که عموم مردم کسی رو چشم و دل سیر می‌دونن که چشم داشتی به مال کسی نداره (هر مالی) چون خودش اینقدر داشته و تجربه کرده که ندیده نیست.

در حالی که چشم و دل سیر برای توصیف فردی به کار میره که عزت نفس و مناعت طبع بالایی داره. در واقع چشم و دل سیری اصلا ربطی به تجربه‌های بسیار و دارایی زیاد نیست، بلکه به معنای داشتن تربیت درست بر این اساسه. فردی که ممکنه از نظر تجربیات زندگی و دارایی کاملا معمولی باشه ولی بسیار عزت نفس بالایی داره و شان خاصی برای خودش قائله.

.

.

.

+ تربیت درست آدم چشم و دل سیر می سازه.

+ فقط دوست داشتم به اشتراک بذارم تا کلمات و اصطلاحات رو به شکل درستشون استفاده کنیم.

+ واقعا چشم و دل سیری یکی از بهترین ویژگی‌های شخصیته که یه انسان میتونه داشته باشه.

برچسب ها :

چشم و دل سیر

،

عزت نفس

،

تربیت

چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 23:22 توسط غریب السلطنه | 

ساعت: ۲۲:۳۵

پمپ بنزینی شلوغ با ماشین و موتورهای بسیار در صف. بوی بنزین خفیفی در هوا پراکنده است و نسیم خنکای شبانگاهی آن را در همه جا پخش می‌کند. آدم‌هایی که تو تنها می‌توانی خستگی و بی‌حوصله‌ بودن چهره‌شان را تشخیص دهی و محتویات مغزشان پیدا نیست.

خفه شو بابا

همه چیز از همین یک جمله شروع شد پسر جوانی که غرور و زور بازویش او را شیر کرده و جمع دوستان صفر و صدی‌تر از خودش، بیشتر در این آتش زیر خاکستر می‌دمند.

این جمله را به یک مرد حدودا ۴۵ ساله که همراه همسرش است می‌گوید و فکر می‌کند برنده بازی کوتاهی است که بر سر مسئله‌ای ساده شروع شده.

مرد ریز نقش‌تر و هیکلی ظریف‌تر از پسر جوان دارد، اما غرور مردانه‌اش انگار بیشتر از اوست و وجود همسرش، غرور خدشه دار شده‌اش را بیشتر به رخش می‌کشد.

شروع ماجرا پیداست، کلمات رفته رفته رکیک‌تر و غیرقابل پخش‌تر می‌شوند. عقل‌ها خاموش و حال تنها بخشی که دستور می‌دهد، آدرنالینی است که ترشح شده.

یک لحظه حس کردم میان مستند حیات وحش افتاده‌ام که دو شیر بر سر قلمرو مبارزه می‌کنند. بدون هیچ عقلِ آگاهی و صرفا بر اساس غریزه درونی بخور تا خورده نشوی. مستند حیات وحش ذره ذره داشت بالا می‌گرفت که تبر آهنی با سری قرمز باعث شد شبکه مستند، حال به شبکه سه تغییر کانال بدهد.

فیلم وسترنی که آدم‌های بی‌اعصابی را نشان می‌داد که بر سر حق آب و زمین‌هایشان که دام‌های دیگری از آن رد شده درگیر شده‌اند و حال دعوا از مشاجره لفظی دونفره به درگیری قبیله ای رسیده است‌.

تقابل قمه و تبر داشت یه جاهای واقعا باریکی کشیده میشد، که بالاخره مردمانی از سر دلسوزی که انتهای این ماجرا را دیده بودند؛ قائله را با همان خط و نشان پایان دادند. که حتی اگر تا انتها تماشاچی هم می‌ماندند، برای من یک‌ نفر، اصلا ناراحت کننده نبود.

شاید برخی بگویند پس وظیفه اجتماعی چه؟! و من به آن آدم‌ها می‌گویم وقتی به خاطر میانجی‌گری بین دو آدم عاقل، بالغ که همگی مدرسه و دانشگاه دیده‌اند؛ سر بیگناه تو بالای دار می‌رود، آیا دل آن‌ها برای تو می‌سوزد؟!

نه، به راحتی یک لیوان آب خوردن می‌گویند، چرا خودش را نخود هر آش می‌کند.

شاید برای همگان عجیب و غیرانسانی به نظر آید، اما فکر می‌کنم شاید بهتر بود کسی برایشان دل نمی‌سوزاند و می‌گذاشت اتفاقاتِ به مو رسیده، مو را پاره کند و به تلخی تمام شود. متاسفانه گاه انسان‌ها تنها زمانی می‌فهمند که نتیجه اعمال خود را با پوست و گوشت و حتی استخوانشان درک کنند.

.

.

.

+ پ.ن: هرچند می‌توانم تا صبح بشینم و فکر کنم. به پسر جوان و محتویات مغزش. به فشارهایی که تحمل می‌کند، به آینده نامعلومی که برای خود می‌بیند، به موتوری که حتی شاید مال خودش نباشد و فقط لحظه‌ای از آن لذت ببرد.

به مردی که دنبال بازیابی غرور شکسته‌اش در میان خانواده است. شاید در مغزش هزار دغدغه از آینده فرزندانش دارد که نمی‌داند چه کند. شاید فکر می‌کند تنها ارثیه باقی مانده این پراید خواهد بود. تلخی های زندگی ...

+ ولی در عین همه مشکلات کاش بتوانیم کمی حرف زدن و شنیدن بلد شویم. تمام داستان از یک جمله شروع شد ولی با قمه پایان یافت و کل داستان تنها ۵ دقیقه طول کشید.

فقط ۵ دقیقه.

تیک تاک، تیک تاک. بمب‌های ساعتی دوباره حرکت می‌کنند تا داستان بعدی را بسازند.

برچسب ها :

عصبانیت

،

دعوا

،

آستانه تحمل

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 21:1 توسط غریب السلطنه | 

(با هق هقی آرام): آقای دکتر به خدا دیگه کم آوردم، نمی‌تونم ادامه بدم. این روزها همش به این فکر می‌کنم خودم رو بندازم توی دستگاه خردکن و راحت شم. (سکوتی طولانی ناشی از حس درد و مسلط شدن بر خود)

باور کنین همین دیشب تا پیش خردکن رفتم، حواسش بهم نبود، خواستم خودم رو از روی میز پرت کنم تا از همه دردهام خلاص شم ولی نشد، نتونستم.

توی یه لحظه تمام اون خاطرات خوش گذشته مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت. همون روزهایی که من دوست صمیمی و یار غارش بودم و وقتش رو با من می‌گذروند. طوری که بدون من نمی‌تونست زندگی کنه.

چه شب‌هایی که با هم تا صبح بیدار بودیم و چه لحظات داغ و پر هیجانی که داشتیم. یه جوری من رو بغل می‌کرد که انگار هیچ چیز دیگه‌ای توی این دنیا بیشتر از من براش با ارزش نبود.

اما حالا من حتی اگه بمیرم هم اصلاً مهم نیست. مطمئنم حتی من رو یادش نمیاد. (بغضی که بالاخره می‌شکنه و به گریه تبدیل میشه.)

ببخشید، نتونستم خودم رو کنترل کنم. تنها کسایی که این روزها باهاشون حرف میزنم، مداد و خودکارن. اگه اون‌ها نبودن، خیلی وقت پیش همه چی تموم میشد. البته اون دوتا هم دلشون خونه. گفته بودن عشق پر از رنجه، ولی من احمق گوش نکردم. حالا یه عاشق دل شکسته‌ام که عشقش ترکش کرده.

(با حالتی دگرگون که انگار انرژی ناشناخته‌ای گرفته) آقای دکتر، ولی من ناامید نمیشم. امروز اومدم حرف بزنم که بتونم خودم رو جمع و جور کنم و عشقم رو نجات بدم. اون عفریته (موبایل) تمام هوش و حواسش رو برده جوری که هرشب توی بغلشه و بدون اون خوابش نمیبره. صبح ها با صدای نکره‌اش بیدار میشه و چشم وا نکرده اون رو ناز میکنه.

من هزار برابر از اون بهتر، اصیل‌تر، خانواده‌دارتر و جذاب‌ترم. ولی اون سیاست داره، بلده چیکار کنه. میخوام برم کلاس‌های چگونه با سیاست باشیم استاد بی‌هنر، دلبری‌های تضمینی و بادی لنگوئیج استاد زپرتی زاده، سلیطه یا آرام، مسئله این است؟ استاد ظریفیان رو شرکت کنم و تا مثل اون باسیاست بشم و دل عشقم رو ببرم.

نشد هم میرم پیش اون فالگیر کاربلده که میگه: اگر میخواهید کمتر از ۲۴ ساعت عشقتان را برگردانید، یا اونی که میگه در کمتر از یک هفته با ما عشق خود را ذلیل خودتان کنید؛ نسخه میگیرم.

شما بشین و ببین من چه غوغایی به پا میکنم. جلسه بعد با صفحات پر میام، فقط شما دعا کن توی این مدت پاره نشدم.

+ تنها فایده‌ای که نبود برق برای من داره، تمرکزم روی نوشتنه. یه شمع سوزان و یه دفتر و فضای عاشقانه با دوز تمرکز بالا 😅

برچسب ها :

کتاب

،

موبایل

،

تکنولوژی

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 8:55 توسط غریب السلطنه | 

تکامل مسیر پرپیچ و خمی است.

گاه آنقدر تو را مجذوب خود می‌کند که حس می‌کنی دیگر بهتر از این نمی‌شود؛

و تو باید چون ماشینی بی‌توقف کار کنی و به جلو بروی.

و گاهی آنقدر سخت و زجرآور می‌شود که دلت می‌خواهد این زندگی را بگذاری و خودت را از روی پشت بام هم که شده، پایین بیندازی؛

و طوری این افتادن را برنامه ریزی می‌کنی که به مرگ حتمی دچار شوی.

و تکامل

مسیر بین این دو تصمیم است.

زندگی یا مرگ

و تو مدام در میان این دو مقصد در رفت و آمدی، تا زمانی که دیگر جانی در بدن نداشته باشی.

+ امیدوارم زمانی که واقعا جانم به لبم رسید، بی هیچ نقشه شوم و دردناکی، این دنیا و متعلقاتش را ترک بگویم، با فراغ بال و خیالی آسوده.

برچسب ها :

زندگی

،

مرگ

،

تکامل

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 15:59 توسط غریب السلطنه | 

شاعران در پی چشمان سیه می‌گردند

غافل از اینکه غزل، قهوه چشمان تو بود...

+ پ.ن: تمامی تصاویر و متن‌ها شخصی است. در صورتی که از عکس‌های عمومی در فضای اینترنت استفاده شود، متن «تصویر تزئینی است» حتما در انتها قید خواهد شد

برچسب ها :

عشق

،

زیبایی

،

چشمان قهوه ای

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:59 توسط غریب السلطنه | 

همیشه شانه به شانه اش قدم برمی‌داشتم و رو به رویش می‌نشستم.

هیچگاه بر قامت او از پشت سرش دقیق نشده بودم

امروز که راهیش کردم، از پشت سر رفتنش را نظاره‌گر بودم

دانه های سپیدی که روی سرش نشسته بود را دیدم

قطره اشکی از گونه‌ام سر خورد و در دلم هرآنچه می‌دانستم و شنیده بودم را نثار آدمهایی کردم که شاید یکبار هم از نزدیک آنها را ندیده‌ام

ولی برای سرنوشت تک تکمان تصمیم می‌گیرند.

به اندازه هر دانه موی سپیدی که دیدم، یک دعای خیر برای اولین تا آخرینشان کردم

امید، آرزو و زندگی جوانی که ابتدای مسیر است را تیره و تار کرده‌اند؛ موهای سیاهش را که در میانسالی باید سپید شود را سپید کرده‌اند؛ و او را راهی مملکت غریب برای رسیدن به ساده‌ترین نیازهای انسانیش ساخته‌اند.

امیدوارم هرکدام که سهمی در این ویرانی روحی و جسمی دارند، زخمی عمیق در دلشان بنشیند که هرگز خوب نشود.

مانند همین زخمی که امروز عمیقا بر دلم نشست.

+ واقعا دلم شکست. امیدوارم فرجی بشه و اوضاع درست شه

برچسب ها :

غم

،

سفر

،

دلتنگی

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:23 توسط غریب السلطنه | 

براش یه کتاب رمان عاشقانه خریدم

توی یکی از صفحاتش که صحنه‌ای دل انگیز و عاشقانه داشت نوشتم:

برای تویی که در آشفته ترین زمان و سخت ترین افکارم هم کنارم هستی و بوسه گرمت آرامبخش تمام دردهای من است.

کلماتت همچون کلمات این کتاب، جادوییست بی پایان؛

و عطر تنت، رایحه ایست که تمام غم ها را با خود میبرد.

بیا این صفحه ها را زندگی کنیم

برچسب ها :

عشق

،

دوست داشتن

،

یادداشت

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:46 توسط غریب السلطنه | 

در و دیوار اتاقم بوی عشق می‌دهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم

و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.

تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛

تمام آن لحظات خاص و ناب را؛

و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمی‌خواست که بماند. ظرفیت پیمانه‌اش بسیار ناچیز بود.

فکر می‌کنم یک باغ بزرگِ پر از گل‌های سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده

و گل‌ها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.

خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.

حال کل اتاقم بوی عشق می‌دهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید‌،

تا تمام آن گل سرخ‌ها را نثارش کند؛

تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛

و مانند الهه‌ای میان قلبم پرستش شود

برچسب ها :

قلب

،

عشق

،

زندگی

،

شکست

پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:14 توسط غریب السلطنه | 

در خانه‌ای که دیگر وجود نداشت، یک صدا هنوز زنده بود...

صدایی که بلندتر از هر سکوت و عمیق‌تر از هر تاریکی بود

صدای یک زن، یک زن تنها و مطرود در میان انبوهی از آدمیان

زنی که یک شب زمستانی، بارش اولین برف، رد پایش را برای آخرین بار به یادگار گذاشت

او رفت...

ولی زمستان در آن خانه برای همیشه ماندگار شد؛زمستانی سرد و استخوان سوز که به اعماق وجود آدمی نفوذ می‌کند.

او رفت...

ولی صدای خنده‌هایش؛

گریه شبانه‌‌اش؛

و حتی سکوتِ آرامش برای همیشه ماند

حال دیگر نه زنی است و نه خانه‌ای و نه ردپایی.

ولی صدای او بی‌وقفه می آید

هرچند دیر، هرچند دور.

و تنها یک نفر است که تا ابد این صدا را می‌شنود؛ چون زنگ ساعتی قدیمی، که هر روز گذر زمان را بیشتر به رخ می‌کشد.

تا خاطرات او را در خود غرق کند و به تباهی بکشاند.

برچسب ها :

زندگی

،

خاطرات

،

پایان

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:6 توسط غریب السلطنه | 

سال‌ها بود که گوشه اتاق، پشت پرده‌ای ضخیم، آینه‌ای قدیمی پنهان شده بود. انگار او را به عمد فراموش کرده بودند.

پرده هرگز کنار نمی‌رفت و حتی لایه‌ای ضخیم از غبار غم، روی قاب چوبی حکاکی شده‌اش نشسته بود. اما او در سکوت، همیشه منتظر بود.

برای من، آینه نه یک شیء ساده، که صدای سرزنشگری بود که هرگز خاموش نمیشد‌. هر بار که به او نگاه می‌کردم، چیزی بیش از یک تصویر می‌دیدم؛ حقیقتی که هیچگاه جرات رو به رو شدن با آن را نداشتم.

اما آن روز چیزی تغییر کرده بود. شاید خستگی از تمام نقاب‌هایی که هر روز به چهره می‌زدم، شاید هم نیاز به فهمیدن.

پرده را کنار زدم. نور کم جانِ خورشید روی قاب قدیمی افتاد و من، انگار که به دادگاهی کشیده شده باشم، بی‌حرکت مقابلش ایستادم.

چهره‌ام را دیدم. نه آن چهره‌ای که دیگران می‌شناختند؛ بلکه چیزی زنده‌تر، خام‌تر و واقعی‌تر. سکوتِ میان ما سنگین بود. ناگهان آینه لب به سخن گشود:

"این همه فرار ارزشش را داشت؟!"

لحنش آرام بود، اما کلماتی که می‌گفت سنگین‌تر از تمام بارهای دنیا بودند.

"خودت را از من پنهان کردی، اما فکر کردی می‌توانی خودت را از خودت پنهان کنی؟"

کلماتش درست وسط قلبم نشستند. نفس عمیقی کشیدم، اما هیچ جوابی نداشتم. آینه ادامه داد:

"درونت، زشت‌تر از آن است که چهره زیبا بتواند آن را پنهان کند، اما ..."

لحظه‌ای مکث کرد. سکوتش طولانی بود، اما وقتی دوباره سخن گفت چیزی در صدایش تغییر کرده بود؛ نرمی و امید.

"اما تو فرق کرده‌ای. حال درون و بیرونت شبیه شده است. هر دو شبیه انسانی است که از مسیر تاریکی برگشته؛ خسته، اما زنده. کسی که حالا آماده است تا خودش باشد. این بار بدون نقاب."

اشک در چشمانم حلقه زد. آینه راست می‌گفت. سال‌ها خودم را از او و از خودم پنهان کرده بودم. اما حالا چیزی تغییر کرده بود. شاید دیگر وقتش بود که حقیقت خودم را بپذیرم.

"آینه، تو همیشه مرا صدا می‌زدی، اما من..."

صدایم لرزید. آینه پاسخ داد:

" مهم نیست. همیشه وقت برای بازگشت هست. خودت را پیدا کن."

نور خورشید بیشتر شد. آینه دیگر صدایی نداشت، اما حس کردم که برای اولین بار، چیزی در وجودم سبک‌تر شده است. من، خودم را پیدا کرده بودم.

برچسب ها :

آینه

،

حقیقت

،

دروغ

،

زندگی

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:40 توسط غریب السلطنه | 

روی صفحه کتاب مورد علاقه‌اش نوشته بود: (آخرین یادداشت)

اگه روزی من از تمام صفحات زندگی‌ات محو شدم و جایی برای پیدا کردنم نبود؛ فقط کافیه دنبال خط طلایی خورشید بری.
همیشه همانطور که خورشید از افق میگذره، من هم جایی اون طرف دنیا، زیر آسمانی که همیشه می‌شناختیش، خواهم بود.
جایی که خورشید موقع غروب به کوه‌ها میرسه؛
روی صندلی چوبی همیشگی
توی ایوان یه کلبه گرم و کوچک
وسط گل‌های مزرعه آفتاب گردان، منتظرت نشستم.
نگران نباش، خورشید همیشه راه رو نشونت میده.

برچسب ها :

یادداشت

،

عشق

،

زندگی

دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:55 توسط غریب السلطنه | 

غمگینم

انگار که پاره سنگی به سنگینی تمام دردهایم روی قلبم خانه کرده

و مانند آدمی گیر افتاده در باتلاق، هر لحظه پایین‌تر می‌رود

و در هر بار پایین‌تر رفتن، تمام باقیمانده زندگیم را از درونم خارج می‌کند؛ تا زمانی که کل قلبم را بگیرد و دیگر جانی در بدنم نماند.

گاهی خاطرات فقط با گرفتن جانت راضی می‌شوند

زمانی که تو را مرده متحرکی ببینند که در این دنیا چنان سرگشتگانی مجنون سیر می‌کنی

تا دیگر جسم فانی‌ات هم خسته و فرسوده شود و هر دو تو را ترک گویند

برچسب ها :

خاطرات

،

زندگی

،

خفقان

جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 9:58 توسط غریب السلطنه | 

توجه: حاوی کلامی غم انگیز است. لطفا وقتی بخوانید که اگر احوالتان دگرگون شد، بتوانید گریه کنید

قبرستانی پر از خاطرات و خالی از آدم‌ها.
صدای پرندگان اندکی به گوش می‌رسد، انگار که نجواکنان چیزی را زمزمه می‌کنند؛ و زوزه‌ی بادی که از لابه‌لای خانه‌های کوچک و چندمتری می‌گذرد.
باد، بوی خاک را با خود به همه‌جا می‌برد. انگار می‌داند که آدم‌ها را در چنین روزی چطور باید آرام کند.
آن روز، آن‌قدر هوا گرم و آفتاب سوزان بود که گویی در صحرای محشر ایستاده‌ای.
اما هیچ نوری در چشم کسی نبود.
گویی سرمایی استخوان‌سوز در جانشان لانه کرده بود؛ و این سرما از نگاهشان پیدا بود.

برچسب ها :

مرگ

،

خانه ابدی

،

غم

،

دلتنگی

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:23 توسط غریب السلطنه | 

-دوستت داره؟
+آره
-بهت گفته دوستت دارم؟
+نه!

پس از کجا میدونی؟

+همیشه در نوشابه هام رو برام باز میکنه
همیشه کفشام رو جفت میکنه
همیشه میدونه بعد از بستنی آب میخوام
همیشه میدونه برف ببینم دوست دارم آدم برفی درست کنم

برچسب ها :

دوستت دارم

،

عاشقانه

،

عشق

،

زندگی

دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 19:29 توسط غریب السلطنه | 

* پیش از شروع: داستان کمی بلنده ولی من دوسش دارم*

تا چشم کار می‌کند سیاهی و تاریکی است
هیچ نوری نیست
ولی جریان هوا را روی پوستم حس می‌کنم
صدای زوزه باد را لا به لای قفسه‌های چوبی کتابخانه می‌شنوم
انگار که در اینجا خاک مرده پاشیده‌اند
هیچ چیزِ زنده‌ای نیست
حس کردم در دنیای مردگانم
همان قدر سرد، تاریک، ترسناک و ساکت
بوی خاک و برگه‌های کتاب با یکدیگر قاطی شده است
تنها نکته مثبت اینجا همین رایحه است
روزی که بمیرم دوست دارم تنم این بو را بدهد
در فکر و خیالات خود بودم که حس کردم یک سو سوی نوری دیدم
یک نورِ ضعیفِ چشمک زن
هیجان زده شدم
خون زیر پوستم دوید
یک حس نترسی و شجاعتی در وجودم سرازیر شد که مرا رو به جلو حرکت می‌داد
هرچه جلوتر می‌رفتم نور واضح‌تر میشد

برچسب ها :

زندگی

،

مرگ

،

امید

،

رنج

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.