چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 23:22 توسط غریب السلطنه | 

ساعت: ۲۲:۳۵

پمپ بنزینی شلوغ با ماشین و موتورهای بسیار در صف. بوی بنزین خفیفی در هوا پراکنده است و نسیم خنکای شبانگاهی آن را در همه جا پخش می‌کند. آدم‌هایی که تو تنها می‌توانی خستگی و بی‌حوصله‌ بودن چهره‌شان را تشخیص دهی و محتویات مغزشان پیدا نیست.

خفه شو بابا

همه چیز از همین یک جمله شروع شد پسر جوانی که غرور و زور بازویش او را شیر کرده و جمع دوستان صفر و صدی‌تر از خودش، بیشتر در این آتش زیر خاکستر می‌دمند.

این جمله را به یک مرد حدودا ۴۵ ساله که همراه همسرش است می‌گوید و فکر می‌کند برنده بازی کوتاهی است که بر سر مسئله‌ای ساده شروع شده.

مرد ریز نقش‌تر و هیکلی ظریف‌تر از پسر جوان دارد، اما غرور مردانه‌اش انگار بیشتر از اوست و وجود همسرش، غرور خدشه دار شده‌اش را بیشتر به رخش می‌کشد.

شروع ماجرا پیداست، کلمات رفته رفته رکیک‌تر و غیرقابل پخش‌تر می‌شوند. عقل‌ها خاموش و حال تنها بخشی که دستور می‌دهد، آدرنالینی است که ترشح شده.

یک لحظه حس کردم میان مستند حیات وحش افتاده‌ام که دو شیر بر سر قلمرو مبارزه می‌کنند. بدون هیچ عقلِ آگاهی و صرفا بر اساس غریزه درونی بخور تا خورده نشوی. مستند حیات وحش ذره ذره داشت بالا می‌گرفت که تبر آهنی با سری قرمز باعث شد شبکه مستند، حال به شبکه سه تغییر کانال بدهد.

فیلم وسترنی که آدم‌های بی‌اعصابی را نشان می‌داد که بر سر حق آب و زمین‌هایشان که دام‌های دیگری از آن رد شده درگیر شده‌اند و حال دعوا از مشاجره لفظی دونفره به درگیری قبیله ای رسیده است‌.

تقابل قمه و تبر داشت یه جاهای واقعا باریکی کشیده میشد، که بالاخره مردمانی از سر دلسوزی که انتهای این ماجرا را دیده بودند؛ قائله را با همان خط و نشان پایان دادند. که حتی اگر تا انتها تماشاچی هم می‌ماندند، برای من یک‌ نفر، اصلا ناراحت کننده نبود.

شاید برخی بگویند پس وظیفه اجتماعی چه؟! و من به آن آدم‌ها می‌گویم وقتی به خاطر میانجی‌گری بین دو آدم عاقل، بالغ که همگی مدرسه و دانشگاه دیده‌اند؛ سر بیگناه تو بالای دار می‌رود، آیا دل آن‌ها برای تو می‌سوزد؟!

نه، به راحتی یک لیوان آب خوردن می‌گویند، چرا خودش را نخود هر آش می‌کند.

شاید برای همگان عجیب و غیرانسانی به نظر آید، اما فکر می‌کنم شاید بهتر بود کسی برایشان دل نمی‌سوزاند و می‌گذاشت اتفاقاتِ به مو رسیده، مو را پاره کند و به تلخی تمام شود. متاسفانه گاه انسان‌ها تنها زمانی می‌فهمند که نتیجه اعمال خود را با پوست و گوشت و حتی استخوانشان درک کنند.

.

.

.

+ پ.ن: هرچند می‌توانم تا صبح بشینم و فکر کنم. به پسر جوان و محتویات مغزش. به فشارهایی که تحمل می‌کند، به آینده نامعلومی که برای خود می‌بیند، به موتوری که حتی شاید مال خودش نباشد و فقط لحظه‌ای از آن لذت ببرد.

به مردی که دنبال بازیابی غرور شکسته‌اش در میان خانواده است. شاید در مغزش هزار دغدغه از آینده فرزندانش دارد که نمی‌داند چه کند. شاید فکر می‌کند تنها ارثیه باقی مانده این پراید خواهد بود. تلخی های زندگی ...

+ ولی در عین همه مشکلات کاش بتوانیم کمی حرف زدن و شنیدن بلد شویم. تمام داستان از یک جمله شروع شد ولی با قمه پایان یافت و کل داستان تنها ۵ دقیقه طول کشید.

فقط ۵ دقیقه.

تیک تاک، تیک تاک. بمب‌های ساعتی دوباره حرکت می‌کنند تا داستان بعدی را بسازند.

برچسب ها :

عصبانیت

،

دعوا

،

آستانه تحمل

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.