دنیام تاریک بود
ولی صداها اون رو زنده نگه داشته بودن
میتونستم به وضوح صدای دارکوبی که داشت با نوکش پوسته درخت رو میشکافت، بشنوم.
یا با پرنده خوش صدایی که برای دلبری از جفتش چه چه میزد، همراه بشم.
صدای جیک جیک جوجههای کوچیکی که توی لونه به صف شدن تا مادرشون غذا رو باهاشون تقسیم کنه
صدای عبور باد از بین شاخههای درختا
صدای عبور آب از خونهای که به سختی و با سالها زحمت از بین سنگهای سخت و خشن برای خودش ساخته بود
صدای پای حیوونای کوچیک از بین چمنزار
بوی علف تازه که با شبنم صبحگاهی مخلوط شده
و عطر گلهای وحشی توی دامنه
همه اینا بهم میگه من هنوز زندهام
نفس میکشم
و میتونم لذت ببرم
دلم نمیخواد از رختخواب گرم و نرمم جدا شم
ولی نسیم خنکی صورتم رو قلقلک میده که پاشو تنبل خان
زندگی برات صبر نمیکنه
نمیخوای که طلوع طلایی رو از دست بدی
همین کافی بود که انرژی از قلبم به عضلاتم سرازیر بشه و توی یه حرکت از تخت جدا بشم
یه پتوی کوچولو دور خودم می پیچم و از در بیرون میرم
اولین برخورد کف پام با گیاههای مرطوب روی زمین، خود زندگیه
خنکی و حس تازگی با سرعت ۱ ثانیه از پوستم تا مغز استخوانم میره
چند قدمی رو با چشمان بسته و با پای برهنه روی چمنها میرم و اکسیژن خالص رو میکشم توی ریه هام
یه نردبان کوچیک کنار ماشین هست که کاربرد مهمش تامین منظره مورد نیازه
مثل یه گربه کوچولو و پرانرژی که به دنبال پرنده رویاهاشه، از نردبان بالا میرم روی سقف میشینم
کلمات برای توصیف چیزی که رو به رومه اصلا کافی نیست
فکر میکنم خدا با قلموی جادوییش قرن ها نشسته، وقت گذاشته و با تک تک جزئیات این دنیا رو نقاشی کرده
و حالا لحظه موعود فرا میرسه
کم کم خورشید طرههای طلایی گیسوانش رو باز میکنه و سراسر دنیا غرق نور و زیبایی میشه
چشمهام رو میبندم و گرمای ملایمش رو روی پوستم حس میکنم. چند دقیقه توی همین حالت کافیه تا شارژ بدنم پر شه و کل روز سرحال و پر انرژی باشم.
روی سقف دراز میکشم و اجازه میدم خورشید گیسوی بلندش رو عاشقانه دورم بپیچه. همینطور که چشمام بسته اس، مغزم رو از هر فکر اضافه ای خالی میکنم. زندگی کردنِ رویایی که همیشه توی سرت داشتی از لذت بخش ترین کارهاست.
کم کم کل دنیا داره بیدار و زندگی آروم و ساکت دوباره پرجنب و جوش میشه.
بعد از دیدن کامل طلوع و لذت بردن از محیط، حالا آماده ام که زندگی انسانیم رو شروع کنم
یه صبحانه عالی
یه کش و قوس و نرمش حسابی
و بعد پشت فرمون خونه متحرکم میشینم و میرم تو دل محیط بشری
تا به آدما عشق بدم
غذاهایی رو براشون درست کنم که مزه و رنگ عشق و محبت از سر و روشون چکه کنه
که وقتی اولین لقمه رو توی دهنشون میذارن، یاد غذای مامان پز توی آشپزخونه خونه بیفتن
که با مادر و پدر و خانواده سر سفره نشستن
و دارن میگن و میخندن و غذا میخورن
و برای لحظاتی هم که شده چراغ محبت توی دلشون روشن شه
و از زندگی لذت ببرن
و منم از پشت قاب ویترین کوچیکم لبخندشون رو ببینم
چشمام رو باز میکنم و یه نفس عمیق میکشم
عینکم رو روی چشمم میذارم و مشغول نوشتن نامه ای میشم که باید تا قبل از اتمام ساعت کاری اداری تمومش کنم و صبح روی میز مدیر آماده باشه
بالاخره یه روز رویای منم محقق میشه
و منم زندگی میکنم