دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:28 توسط غریب السلطنه | 

امروز مدام کلمه "پذیرش" در سرم تکرار می‌شد. شاید در نوشتار، گفتار و بیان راحت به نظر بیاید ولی عمل به آن بدون شک جز سخت‌ترین کارهای دنیاست.

اگر پذیرش می‌توانست وارد سامانه مشاغل جهانی شود، مطمئنم از نظر درجه سختی جز ۱۰ شغل اول می‌شد.

شاید بسیاری از شما همین الان که این نوشته را می‌خوانید با خود بگویید مگر پذیرش چیست؟ چرا شما آدم‌های مجازی فکر می‌کنید اگر ۲ کلمه قلمبه و سلمبه را کنار یکدیگر بگذارید و چیزی بگویید، یعنی بسیار دانایید؟! چرا فکر می‌کنید عقل کل هستید و دکترای روانشناسی دارید؟!

شاید اینگونه ادامه دهید که: اتفاقاً پذیرش هم سخت نیست. ما هر روز در این دنیای ناعادلانه در حال پذیرش اتفاقات ریز و درشت هستیم. تمام بدبختی‌هایمان را پذیرفته‌ایم که حال زنده‌ایم.

واقعیت این است که شما درست می‌گویید. من گاهی فکر می‌کنم که خیلی می‌دانم ولی با همین تلنگرهای ریز و درشت متوجه می‌شوم که علم بسیار اندک و ناقصی دارم و به خاطر یادآوری سپاسگزارم :)

ولی درباره پذیرش باید بگویم که آداب و قاعده‌ای دارد. اگر درست انجام شود بسیار هم نتیجه بخش خواهد بود.

از کجا بفهمم پذیرش به درستی صورت گرفته است؟

آنجا که دیگر آن مسئله با ناراحتی در ذهنت نیاید.

تصور کن بچه مدرسه‌ای هستی و امروز کارنامه‌ات را گرفته‌ای و با نمرات خوب قبول شده‌ای. حال امروز میخواهی اولین روز از تعطیلات تابستانی لذت بخشت را آغاز کنی. دقیقاً صبح است و تازه از خواب بیدار شده‌ای. احساس آرامش عمیقی داری و حس می‌کنی هیچ چیزی برای نگرانی وجود ندارد.

آرامش رسیدن به پذیرش دقیقاً چنین حسی است. آن موضوع بعد از پذیرشِ درست، ممکن است همیشه پابرجا بماند؛ ولی دیگر تو را اذیت نمی‌کند.

تمام این سخنان برای من، از پذیرش این موضوع شروع شد که:

واقعیت این است امکان دارد هیچگاه فرزند دلخواه خانواده نباشم و همیشه دوست داشتن و رفتار پدر و مادر با هر فرزند متفاوت است.

برچسب ها :

پذیرش

،

واقعیت

،

زندگی

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:1 توسط غریب السلطنه | 

همیشه تصور می‌کردم درونم همچون سیاهچاله‌ای عمیق و قبرستانی تاریک است که می‌توانم با خیالی آسوده همه چیز را در آن دفن کنم.

بی‌خبر از آنکه روزی همه این مردگان از خاک فراموشی سربرآورده و مرا احاطه می‌کنند.

آن زمان دیگر نه راه فراری می‌ماند و نه نسیان به کار می‌آید.

همگی روزی مجبور می‌شویم که چهره بدون نقاب خود را بپذیریم و با آن رو به رو شویم‌...

برچسب ها :

مرگ

،

زندگی

،

انسان

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 15:31 توسط غریب السلطنه | 

کف اتاق خوابیده‌ام. اتاقی ساده با دیوارهای سفید و کمدی که بخشی از آن به کتابخانه تبدیل شده است. دنیایی که پر از داستان‌هاست و مرا از این جهان جدا می‌کند.

گرمای چیزی را روی پوستم حس می‌کنم. گویی که دستان گرم و مهربانی با لطافت تمام، صورتم را نوازش می‌کند. چشمانم را که باز می‌کنم، تابش رگه گرمی از نور را می‌بینم. خورشید چون مادری مهربان مرا با نوازش از خواب بیدار می‌کند.

نفس عمیقی می‌کشم و اکسیژن خالص را به درون ریه‌هایم می‌برم، اکسیژنی با طعم خوش بهار نارنج. عطر بهار نارنج از لای پنجرهِ بازِ اتاق، پرسان پرسان خود را به داخل رسانده تا خودی نشان دهد.

این رایحه زندگی بخش را مدیون گنجشکک ریز نقشی هستم که هر صبح روی شاخه درخت بهار نارنج می‌نشیند و آواز عشق سر می‌دهد. این نشستن نرم و نازک و تکان‌های ریزش باعث می‌شود شکوفه تازه شکفته بهار نارنج از خواب خوش بیدار شده و اعلام حضور کند.

حتی خروس پر ادعای ساکنِ در حیاط نیز حرفی برای گفتن دارد. او هر روز با طلوع خورشید تلاش می‌کند آدم‌هایی که با نوازش نور، عطر بهار نارنج، صدای پرندگان خوش نوا و نسیم خنکِ صبح بیدار نشده‌اند را با صدای پر ابهت و جدی‌اش بیدار کند.

گویی با طلوع، تمام هستی دست به دست هم می‌دهد تا زندگی را در رگ‌های این مخلوق متفاوت، به جریان بیندازد.

و من هنوز هم به دستان نوازشگر خورشید خیره شده‌ام و عطر بهار نارنج مهمان اتاقم است.

کاش نوری که از پنجره به درون اتاق می‌تابد، هرگز خاموش نشود.

برچسب ها :

زندگی

،

صبح

،

خورشید

جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

متن پیش رو، برشی از صحبت های روزمره بین دو خواهر است که مدتی است خواهر کوچکتر بنا به دلایلی مهمان خواهر بزرگتر شده است. برای درک بهتر مکالمه بین دو خواهر بهتر است خلاصه ای از اتفاقات هفته رو بخوانید.

سه‌شنبه این دو خواهر با یکدیگر در جستجوی سنگ پا برای مادر به بازار محلی ( سه‌شنبه بازار) رفتند.

شرایط کلی بازار: محیط در فضای خالی و زمین خاکی است و غرفه ها در کنار یکدیگر هستند. اجناس یا روی زمین یا روی میز چیده شده‌اند. ابتدای بازار پر از لباس های دست دوم است که نه‌تنها به شکل نامناسبی ارائه می شوند (روی هم به صورت تپه تلنبار شده‌اند)، بلکه حتی تصور میکنم قبل از عرضه شستشو هم نشده‌اند.

و متاسفانه مردم به خاطر شرایط اقتصادی و زندگی به شدت اسفبار، این لباس ها را میخرند. (حجم غم بسیار زیادی با دیدن این صحنه به قلبم سرازیر شد)

مردم در ذهن نگارنده: براساس شکل ظاهری، طرز پوشش، شیوه صحبت کردن، مدل راه رفتن، نگاه کردن به دیگران، برخورد اجتماعی و ... بیشتر از قشر سطح پایین جامعه از نظر اقتصادی و فرهنگی هستند (این جمله ابدا توهین نیست، بلکه کاملا با ناراحتی از شرایط نوشته شده است)

مورد دوم: یک شب به همراه خانواده به یک پارک جدید در محله دیگر رفتیم و شام را آنجا خوردیم که بچه ها هم بازی کنند. از پارک حس معذب بودن گرفتیم.

شرایط پارک: محیط پارک پر از ته سیگار، پر از سگ های ولگرد ( بالغ بر ۱۰ سگ فقط در بخشی که ما نشسته بودیم پرسه می زدند)، بدون نگهبان و پارکبان بود. تنها مزیت ویژه که از نظر ظاهری که ما را برای انتخاب پارک جدید از دور جذب کرد، درختان بسیار بلند و سبزش بود.

افراد حاضر در پارک از دید نگارنده: مردم به نسبت آرام و کودکان شاد و بازیگوش، اما جوان ها و نوجوان هایی با ظاهر خشن، دارای خطوط روی بدن، بدون استثنا در حال کشیدن دخانیات و دور دور با موتور های پرصدا در محیط پارک که پر از کودکان کوچک بود.

با توجه به مقدمه، حال متن اصلی

خواهر کوچک: حس میکنم واقعا برای محیط های اینطوری مناسب نیستم. خیلی خودخوری میکنم و فکرم درگیر میشه. واقعا چرا مردم اینطوری میشن! خیلی بده.

خواهر بزرگ: محیطِ چی؟!

خواهر کوچک: مثل سه‌شنبه بازار و پارک فلان محله که رفتیم. اذیت میشم. خیلی مغزم درگیرشون میشه. ظاهرشون، رفتارشون، سطح رفاه‌شون، بچه‌هاشون، نگاه‌هاشون و...

همه چیزشون اذیتم میکنه. هرچند فکر میکنم آدم سازگار میشه، شاید اگه توی اون محیط زندگی کنم سازگار بشم. بالاخره سازگاری یکی از ویژگی‌های آدمیزاده. ولی به شخصه اعصابم زیاد بهم میریزه.

خواهر بزرگ( با قیافه ای که انگار ناراحت شده، در حالی که محل زندگی اونها خوبه): خب محل قبلی که خودت زندگی میکردی همونطوری بوده که الان میگی بدت میاد.

خواهر کوچک: همسایه های محل قبلی کاملا آروم، معمولی و ساده بودن. خود محل هم آروم بود. آدما معمولی بودن، در طول روز همیشه توی محوطه پر از بچه هایی بود که بازی میکردن و من رفتار نامناسبی ازشون ندیدم. البته روزها کاملا معمولی و خوب و آروم بود.

آخر شبها کارتن خوابها می اومدن توی فاصله بین لبه های بلند حوض میخوابیدن

خواهر بزرگ: خب ما اصلا اینجا کارتن خواب نداریم.

خواهر کوچک: جوان های ۲۰ ساله ۱۱ و ۱۲ شب به بعد می اومدن و توی فضای سبز جلوی ساختمون، لی حوض موارد ناسالم مصرف میکردن.

خواهر بزرگ: ولی چند باری که من اومدم، محله‌ات همون حسی که میگی اون آدم‌ها دادن رو میداد.

پایان

.

.

.

.

.

+ طولانی شد، ببخشید.

حستون نسبت به این مکالمه با اون پیش فرض ها چیه؟

برچسب ها :

روزمره

،

زندگی

شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:3 توسط غریب السلطنه | 

من یک لیوان هستم.

بیشتر اوقات تنهایم و دلم می‌خواهد در قفسه، کنار دیگر اعضای خانواده باشم. اما متاسفانه مانند یک کودک رها شده در خیابان، روی میز یا درون سینک ظرفشویی در همان وضع آشفته، به حال خود رها می‌شوم. به راستی بشریت کشف سندروم رهاشدگی را مدیون من است.

با تمام این اوضاع، از لیوان بودن خودم خوشحالم. من به زندگی این آدمی زاده‌های عجیب و غریب، گرما می‌بخشم. یار و یاور روزهای سرد زمستانی آن‌ها هستم.

چه بسیار لحظات سختی را که در کنارشان بودم و بی‌هیچ منتی سرمای تنشان را به جان خریدم و گرمای خود را به آنان هدیه دادم؛ تا آن‌ها در بزرگسالی از طرحواره رها شدگی در امان بمانند.

با این حال روزی در میان این رها شدن‌های مداوم، ترکی مهمان تنم شد. دیگر نمی‌توانستم با این تنِ خسته، گرمای وجودم را به خوبی نگه‌دارم.

تصور کردم که به انتهای خط زندگی رسیده‌ام و دیگر امیدی نداشتم. آخر چه کاری از دست یک لیوان ترک خورده و ناقص برمی‌آید.

بالاخره روز پایان فرا رسید و دست آدمی زاده‌ای آمد و مرا با خود برد‌. من هم چشمانم را بسته بودم تا به آرامی از این دنیا بروم، اما بعد از مدتی متوجه سنگینی درونم شدم.

چشمانم را که باز کردم دیدم همسایه گلدان‌هایی رنگی شده‌ام که حال زندگی بخش گل‌های دورن خود هستند.

در این لحظه نه تنها دیگر رها و بی‌پناه نیستم، بلکه هر روز زیر نور دستان گرما بخش خورشید می‌درخشم و گرمای زندگی را به گل سرخم هدیه می‌کنم.

.

.

.

.

+ این مجموعه، سری نوشته‌های کوتاهی هستن که دنیا رو از دید چیزی غیر از آدمی زاده ها باهم ببینیم.

برچسب ها :

امید

،

زندگی

،

هدف

،

مرگ

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 8:55 توسط غریب السلطنه | 

تکامل مسیر پرپیچ و خمی است.

گاه آنقدر تو را مجذوب خود می‌کند که حس می‌کنی دیگر بهتر از این نمی‌شود؛

و تو باید چون ماشینی بی‌توقف کار کنی و به جلو بروی.

و گاهی آنقدر سخت و زجرآور می‌شود که دلت می‌خواهد این زندگی را بگذاری و خودت را از روی پشت بام هم که شده، پایین بیندازی؛

و طوری این افتادن را برنامه ریزی می‌کنی که به مرگ حتمی دچار شوی.

و تکامل

مسیر بین این دو تصمیم است.

زندگی یا مرگ

و تو مدام در میان این دو مقصد در رفت و آمدی، تا زمانی که دیگر جانی در بدن نداشته باشی.

+ امیدوارم زمانی که واقعا جانم به لبم رسید، بی هیچ نقشه شوم و دردناکی، این دنیا و متعلقاتش را ترک بگویم، با فراغ بال و خیالی آسوده.

برچسب ها :

زندگی

،

مرگ

،

تکامل

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:46 توسط غریب السلطنه | 

در و دیوار اتاقم بوی عشق می‌دهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم

و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.

تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛

تمام آن لحظات خاص و ناب را؛

و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمی‌خواست که بماند. ظرفیت پیمانه‌اش بسیار ناچیز بود.

فکر می‌کنم یک باغ بزرگِ پر از گل‌های سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده

و گل‌ها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.

خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.

حال کل اتاقم بوی عشق می‌دهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید‌،

تا تمام آن گل سرخ‌ها را نثارش کند؛

تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛

و مانند الهه‌ای میان قلبم پرستش شود

برچسب ها :

قلب

،

عشق

،

زندگی

،

شکست

پنجشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:14 توسط غریب السلطنه | 

در خانه‌ای که دیگر وجود نداشت، یک صدا هنوز زنده بود...

صدایی که بلندتر از هر سکوت و عمیق‌تر از هر تاریکی بود

صدای یک زن، یک زن تنها و مطرود در میان انبوهی از آدمیان

زنی که یک شب زمستانی، بارش اولین برف، رد پایش را برای آخرین بار به یادگار گذاشت

او رفت...

ولی زمستان در آن خانه برای همیشه ماندگار شد؛زمستانی سرد و استخوان سوز که به اعماق وجود آدمی نفوذ می‌کند.

او رفت...

ولی صدای خنده‌هایش؛

گریه شبانه‌‌اش؛

و حتی سکوتِ آرامش برای همیشه ماند

حال دیگر نه زنی است و نه خانه‌ای و نه ردپایی.

ولی صدای او بی‌وقفه می آید

هرچند دیر، هرچند دور.

و تنها یک نفر است که تا ابد این صدا را می‌شنود؛ چون زنگ ساعتی قدیمی، که هر روز گذر زمان را بیشتر به رخ می‌کشد.

تا خاطرات او را در خود غرق کند و به تباهی بکشاند.

برچسب ها :

زندگی

،

خاطرات

،

پایان

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:6 توسط غریب السلطنه | 

سال‌ها بود که گوشه اتاق، پشت پرده‌ای ضخیم، آینه‌ای قدیمی پنهان شده بود. انگار او را به عمد فراموش کرده بودند.

پرده هرگز کنار نمی‌رفت و حتی لایه‌ای ضخیم از غبار غم، روی قاب چوبی حکاکی شده‌اش نشسته بود. اما او در سکوت، همیشه منتظر بود.

برای من، آینه نه یک شیء ساده، که صدای سرزنشگری بود که هرگز خاموش نمیشد‌. هر بار که به او نگاه می‌کردم، چیزی بیش از یک تصویر می‌دیدم؛ حقیقتی که هیچگاه جرات رو به رو شدن با آن را نداشتم.

اما آن روز چیزی تغییر کرده بود. شاید خستگی از تمام نقاب‌هایی که هر روز به چهره می‌زدم، شاید هم نیاز به فهمیدن.

پرده را کنار زدم. نور کم جانِ خورشید روی قاب قدیمی افتاد و من، انگار که به دادگاهی کشیده شده باشم، بی‌حرکت مقابلش ایستادم.

چهره‌ام را دیدم. نه آن چهره‌ای که دیگران می‌شناختند؛ بلکه چیزی زنده‌تر، خام‌تر و واقعی‌تر. سکوتِ میان ما سنگین بود. ناگهان آینه لب به سخن گشود:

"این همه فرار ارزشش را داشت؟!"

لحنش آرام بود، اما کلماتی که می‌گفت سنگین‌تر از تمام بارهای دنیا بودند.

"خودت را از من پنهان کردی، اما فکر کردی می‌توانی خودت را از خودت پنهان کنی؟"

کلماتش درست وسط قلبم نشستند. نفس عمیقی کشیدم، اما هیچ جوابی نداشتم. آینه ادامه داد:

"درونت، زشت‌تر از آن است که چهره زیبا بتواند آن را پنهان کند، اما ..."

لحظه‌ای مکث کرد. سکوتش طولانی بود، اما وقتی دوباره سخن گفت چیزی در صدایش تغییر کرده بود؛ نرمی و امید.

"اما تو فرق کرده‌ای. حال درون و بیرونت شبیه شده است. هر دو شبیه انسانی است که از مسیر تاریکی برگشته؛ خسته، اما زنده. کسی که حالا آماده است تا خودش باشد. این بار بدون نقاب."

اشک در چشمانم حلقه زد. آینه راست می‌گفت. سال‌ها خودم را از او و از خودم پنهان کرده بودم. اما حالا چیزی تغییر کرده بود. شاید دیگر وقتش بود که حقیقت خودم را بپذیرم.

"آینه، تو همیشه مرا صدا می‌زدی، اما من..."

صدایم لرزید. آینه پاسخ داد:

" مهم نیست. همیشه وقت برای بازگشت هست. خودت را پیدا کن."

نور خورشید بیشتر شد. آینه دیگر صدایی نداشت، اما حس کردم که برای اولین بار، چیزی در وجودم سبک‌تر شده است. من، خودم را پیدا کرده بودم.

برچسب ها :

آینه

،

حقیقت

،

دروغ

،

زندگی

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:40 توسط غریب السلطنه | 

روی صفحه کتاب مورد علاقه‌اش نوشته بود: (آخرین یادداشت)

اگه روزی من از تمام صفحات زندگی‌ات محو شدم و جایی برای پیدا کردنم نبود؛ فقط کافیه دنبال خط طلایی خورشید بری.
همیشه همانطور که خورشید از افق میگذره، من هم جایی اون طرف دنیا، زیر آسمانی که همیشه می‌شناختیش، خواهم بود.
جایی که خورشید موقع غروب به کوه‌ها میرسه؛
روی صندلی چوبی همیشگی
توی ایوان یه کلبه گرم و کوچک
وسط گل‌های مزرعه آفتاب گردان، منتظرت نشستم.
نگران نباش، خورشید همیشه راه رو نشونت میده.

برچسب ها :

یادداشت

،

عشق

،

زندگی

دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:55 توسط غریب السلطنه | 

غمگینم

انگار که پاره سنگی به سنگینی تمام دردهایم روی قلبم خانه کرده

و مانند آدمی گیر افتاده در باتلاق، هر لحظه پایین‌تر می‌رود

و در هر بار پایین‌تر رفتن، تمام باقیمانده زندگیم را از درونم خارج می‌کند؛ تا زمانی که کل قلبم را بگیرد و دیگر جانی در بدنم نماند.

گاهی خاطرات فقط با گرفتن جانت راضی می‌شوند

زمانی که تو را مرده متحرکی ببینند که در این دنیا چنان سرگشتگانی مجنون سیر می‌کنی

تا دیگر جسم فانی‌ات هم خسته و فرسوده شود و هر دو تو را ترک گویند

برچسب ها :

خاطرات

،

زندگی

،

خفقان

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:23 توسط غریب السلطنه | 

-دوستت داره؟
+آره
-بهت گفته دوستت دارم؟
+نه!

پس از کجا میدونی؟

+همیشه در نوشابه هام رو برام باز میکنه
همیشه کفشام رو جفت میکنه
همیشه میدونه بعد از بستنی آب میخوام
همیشه میدونه برف ببینم دوست دارم آدم برفی درست کنم

برچسب ها :

دوستت دارم

،

عاشقانه

،

عشق

،

زندگی

دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 19:29 توسط غریب السلطنه | 

* پیش از شروع: داستان کمی بلنده ولی من دوسش دارم*

تا چشم کار می‌کند سیاهی و تاریکی است
هیچ نوری نیست
ولی جریان هوا را روی پوستم حس می‌کنم
صدای زوزه باد را لا به لای قفسه‌های چوبی کتابخانه می‌شنوم
انگار که در اینجا خاک مرده پاشیده‌اند
هیچ چیزِ زنده‌ای نیست
حس کردم در دنیای مردگانم
همان قدر سرد، تاریک، ترسناک و ساکت
بوی خاک و برگه‌های کتاب با یکدیگر قاطی شده است
تنها نکته مثبت اینجا همین رایحه است
روزی که بمیرم دوست دارم تنم این بو را بدهد
در فکر و خیالات خود بودم که حس کردم یک سو سوی نوری دیدم
یک نورِ ضعیفِ چشمک زن
هیجان زده شدم
خون زیر پوستم دوید
یک حس نترسی و شجاعتی در وجودم سرازیر شد که مرا رو به جلو حرکت می‌داد
هرچه جلوتر می‌رفتم نور واضح‌تر میشد

برچسب ها :

زندگی

،

مرگ

،

امید

،

رنج

شنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 1:16 توسط غریب السلطنه | 

دنیام تاریک بود
ولی صداها اون رو زنده نگه داشته بودن
میتونستم به وضوح صدای دارکوبی که داشت با نوکش پوسته درخت رو می‌شکافت، بشنوم.
یا با پرنده خوش صدایی که برای دلبری از جفتش چه چه میزد، همراه بشم.
صدای جیک جیک جوجه‌های کوچیکی که توی لونه به صف شدن تا مادرشون غذا رو باهاشون تقسیم کنه
صدای عبور باد از بین شاخه‌های درختا
صدای عبور آب از خونه‌ای که به سختی و با سال‌ها زحمت از بین سنگ‌های سخت و خشن برای خودش ساخته بود
صدای پای حیوونای کوچیک از بین چمنزار
بوی علف تازه که با شبنم صبحگاهی مخلوط شده
و عطر گل‌های وحشی توی دامنه
همه اینا بهم میگه من هنوز زنده‌ام
نفس میکشم
و می‌تونم لذت ببرم
دلم نمی‌خواد از رختخواب گرم و نرمم جدا شم
ولی نسیم خنکی صورتم رو قلقلک میده که پاشو تنبل خان
زندگی برات صبر نمیکنه
نمیخوای که طلوع طلایی رو از دست بدی
همین کافی بود که انرژی از قلبم به عضلاتم سرازیر بشه و توی یه حرکت از تخت جدا بشم
یه پتوی کوچولو دور خودم می پیچم و از در بیرون میرم
اولین برخورد کف پام با گیاه‌های مرطوب روی زمین، خود زندگیه
خنکی و حس تازگی با سرعت ۱ ثانیه از پوستم تا مغز استخوانم میره
چند قدمی رو با چشمان بسته و با پای برهنه روی چمن‌ها میرم و اکسیژن خالص رو میکشم توی ریه هام
یه نردبان کوچیک کنار ماشین هست که کاربرد مهمش تامین منظره مورد نیازه
مثل یه گربه کوچولو و پرانرژی که به دنبال پرنده رویاهاشه، از نردبان بالا میرم روی سقف میشینم
کلمات برای توصیف چیزی که رو به رومه اصلا کافی نیست
فکر میکنم خدا با قلموی جادوییش قرن ها نشسته، وقت گذاشته و با تک تک جزئیات این دنیا رو نقاشی کرده
و حالا لحظه موعود فرا میرسه
کم کم خورشید طره‌های طلایی گیسوانش رو باز میکنه و سراسر دنیا غرق نور و زیبایی میشه
چشم‌هام رو میبندم و گرمای ملایمش رو روی پوستم حس میکنم. چند دقیقه توی همین حالت کافیه تا شارژ بدنم پر شه و کل روز سرحال و پر انرژی باشم.
روی سقف دراز میکشم و اجازه میدم خورشید گیسوی بلندش رو عاشقانه دورم بپیچه. همینطور که چشمام بسته اس، مغزم رو از هر فکر اضافه ای خالی میکنم. زندگی کردنِ رویایی که همیشه توی سرت داشتی از لذت بخش ترین کارهاست.
کم کم کل دنیا داره بیدار و زندگی آروم و ساکت دوباره پرجنب و جوش میشه.
بعد از دیدن کامل طلوع و لذت بردن از محیط، حالا آماده ام که زندگی انسانیم رو شروع کنم
یه صبحانه عالی
یه کش و قوس و نرمش حسابی
و بعد پشت فرمون خونه متحرکم می‌شینم و میرم تو دل محیط بشری
تا به آدما عشق بدم
غذاهایی رو براشون درست کنم که مزه و رنگ عشق و محبت از سر و روشون چکه کنه
که وقتی اولین لقمه رو توی دهنشون میذارن، یاد غذای مامان پز توی آشپزخونه خونه بیفتن
که با مادر و پدر و خانواده سر سفره نشستن
و دارن میگن و میخندن و غذا میخورن
و برای لحظاتی هم که شده چراغ محبت توی دلشون روشن شه
و از زندگی لذت ببرن
و منم از پشت قاب ویترین کوچیکم لبخندشون رو ببینم
چشمام رو باز میکنم و یه نفس عمیق میکشم
عینکم رو روی چشمم میذارم و مشغول نوشتن نامه ای میشم که باید تا قبل از اتمام ساعت کاری اداری تمومش کنم و صبح روی میز مدیر آماده باشه
بالاخره یه روز رویای منم محقق میشه
و منم زندگی میکنم

برچسب ها :

رویا

،

زندگی

،

امید

،

آینده

پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 23:21 توسط غریب السلطنه | 

در هر زمان زندگی جاریست
چه در تهران
چه در گیلان
چه در یک کوی بی پایان
چه باشی در جهانی کوچک و کوتاه
چه باشی در زمانی بس طویل آنگاه
گر توانی بگذرانی هر دمی را با رهایی
از بدی و از تباهی
با خوشی و خَلق یک لبخند شادی
بر لب آن آدم افسرده حال،
یا بسازی شادی بی انتهایی
در دل یک کودک مانده در این شام بلا
یکه و تنها به مانند درختی در بلا
تو همانی که جهان کوچک و کوتاه خود را
بُرده ای.
بُرده ای این صفحه شطرنج را
بُرده ای سرتاسرِ این‌ بازی پر‌ رنج را
و تو
آن یک از هزار
با دلی پر زِ امید و آرزوهای دراز
تو به تنهایی
تمام نقشه دنیای فانی را
به یک لبخند
و یک قطره
ز شوق دیدن شادی
عوض کردی
و تو
یک از هزار
به تنهایی توانستی بگردانی
امید رفته‌ی از دست این دنیای رنج
تا بزاید
تا بیاید
باز هم
کودکی در این جهان
با امید و آرزوهای نهان...

برچسب ها :

امید

،

تولد

،

زندگی

،

انسان

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.