من اونقدر از بعضی چیزا میترسم که حمله اضطرابی بهم دست میده
یکی از اون چیزا، دندون پزشکی رفتنه.
اونقدر میترسم که آخرین مرتبه برای معاینه که رفتم، متوجه شدم دندونم سریع باید پر شه وگرنه به عصب میرسه.
وقتی دکتر داشت بیحسی میزد کل بدنم شروع به لرزش عصبی کرد. انگار که روی دستگاه ویبراتور باشم.
دندون عقلم رو باید جراحی کنم و الان ۳ ماهه جرات ندارم برم انجامش بدم.
دیشب به شدت درد گرفت و فردا عصر قراره برم کارش رو انجام بدم.
امروز بعد از قطعی شدن برنامه فردا، کل بدنم برای ساعتی یخ بود.
ضربان قلبم امروز هرجور دلش میخواست میزد و اصلا یه ریتم نرمال نداشت.
قفسه سینهام سنگینه و گاهی به سختی نفس میکشم. حتی شوخی نیست اگه بگم دلم میخواد بمیرم.
سطح اعصابم به صفر رسیده. هیچ کاری نتونستم بکنم، عملا زندگیم فلج شده. این حجم از استرس و حملات اضطرابی به خاطر دندون پزشکی.
من حتی همون ۳ ماه پیش که بهم گفتن، رفتم برگه پذیرش با بیهوشی گرفتم و دکتر به خاطر عوارض بیهوشی قبول نکرد.
همه اینا رو گفتم که برسم به اینکه: تمام ترس من سر بی حوصلهگی پدر و مادری به وجود اومد که وقتی ما رو میبردن دندون پزشکی اگه یکم بیشتر از حد نرمال استرس داشتیم و نمیذاشتیم دکتر کار انجام بده، با عصبانیت و خشم میاومدن داخل یه جوری برخورد میکردن که من بچه فقط ساکت بشینم تا کارم تموم شه.
نتیجه: تجربه چیزی که بهش میگن حملات پانیک (حملاتی که آدم واقعا فکر میکنه داره میمیره)
شاید خندهدار باشه آدمی به سن من اینطور واکنشی نشون بده، ولی واقعیت اینه تمام اون اتفاقات بچگی، توی همون دورانی که خیلی از پدر و مادرها میگن بچه که چیزی نمیفهمه؛ کاملا توی روح و روان بچه ثبت میشه
و آینده اش رو می سازه
ترس حس بدی نیست، اتفاقا بهت یاد میده محتاط باشی، قبل از هرکاری فکر کنی، بهت فضا میده که با دقت اوضاع رو بررسی کنی. ولی این ترس با شجاعت در عمل همراهه
اما ترسی که تو رو فلج کنه، مثل یه باتلاق تو رو فقط بیشتر پایین ببره و تا مرز مرگ رو تجربه کنی؛ چیزی جز یه جنایت نیست.
+ امیدوارم فردا واقعا نمیرم :)
+ برای من فقط یه دندون نیست. یه زندگیه که شاید هیچوقت بهتر نشه.
+ لطفا ...
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید