این مدت احوالم چندان رو به راه نیست ولی مغزم نمیخواست از فکر کردن دست برداره. حس میکنم شاید داره به عنوان آخرین راه نجات بهش فکر میکنه.
اگه کل اعضا و جوارح انسان رو یه سیستم در نظر بگیریم، کل اعضا در همه حال، تلاششون در جهت بقای سیستمه. هر عیب و نقصی هم این وسط پیش بیاد نباید بقای سیستم رو به خطر بندازه.
هر زمان بقای سیستم به خطر بیفته آژیرهای هشدار فعال میشن و سیستم به یه حالت اتوماتیک وارد میشه. جالبه، واقعا این بخش از عملکرد مغز همیشه برام جذاب بوده.
اگه بخوام یه مثال خوب از حالت اتوماتیک مغز بگم شاید این رو آدمای زیادی تجربه کرده باشن. موقع استرس و فشار روانی زیاد، یهو حس میکنن خوابشون میاد.
مغز چون احساس خطر میکنه و نمیتونه اون استرس شدید رو در زمان کوتاه رفع کنه آژیر خطر سیستم روشن میشه. سیستم به حالت اتوماتیک وارد میشه و مغز بدن رو برای مقابله با اوضاع بحرانی به حالت خواب فرو میبره.
چرا؟ چون بقای سیستم همیشه اولویته.
فکر میکنین این اوضاع و روند همیشه خوبه؟ توی دراز مدت و با تکرار زیاد، قطعا نه.
چی این وسط میتونه اوضاع رو عوض کنه؟ آگاهی.
اون وقت اینجوری میشه که مغز به جای زدن دکمه اتوماتیک، مدیریت سیستم را به عهده فرد میذاره. چون فهمیده که اینطوری بهتر میشه اوضاع بحرانی رو پشت سر گذاشت. هرچی آگاهی بیشتر، بهرهوری و نتایج نهایی هم بهتر و موثرتر.
ولی آگاهی هم تنها نیست. آگاهیِ تنها، مثل یه پرنده بال شکسته است که فقط یه بال سالم داره.آگاهی زمانی کامل و با اثر مفیده که همراه با عمل باشه.
آگاهی و عمل با همدیگه دو تا بال پرواز پرنده به حساب میان.
مثلا من الان اون گنجشک بال شکستهام که میدونم دردم چیه و آگاهم ولی هیچ عملی برای بهبودم ندارم.
در نتیجه در رو برای ورود سگ سیاه افسردگی توی وجودم باز گذاشتم.
.
.
.
.
.
.
+ از اونجایی که به گفتن یه پندی این پایین عادت کردم، پس لطفا: مثل من نباشین
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید