دوشنبه دهم آذر ۱۴۰۴ ساعت 10:55 توسط غریب السلطنه | 

اولین برخورد من با جنگ به شکل مستقیم و تجربه استرس واقعی آن، یکی از نیمه‌های شب جنگ ۱۲ روزه بود. که ساعت ۱:۲۵ بامداد یک انفجار را از فاصله نزدیک حس کردم. به شکلی که هم نور حاصل از انفجار را دیدم و هم موج انفجار تک تک سلول‌هایم را درنوردید.

آن لحظه را خوب به خاطر دارم. مهمان منزل خواهرم بوده و همگی خواب بودند و من بی‌خوابی به سرم زده بود. در تراس نشستم و در خنک‌های شب می‌نوشتم که آن انفجار رخ داد.

قبل از انفجار اصلی، پدافندها به شدت در حال رصد و زدن ریز پرنده‌ها و پهپادها بودند. یک لحظه نگرانی عمیقی به جانم نشست، خواستم بروم خواهرم را بیدار کنم که نکند اتفاقی بیفتد. ولی برای یک ثانیه به فکرم آمد حتی اگر اتفاقی افتاد بگذار لااقل آن‌ها در آرامش و خواب این دنیای فانی را ترک کنند.

و انفجار اصلی رخ داد. اول ترس عمیقی در کل بدنم رخنه کرد به حدی که سراسر وجودم می‌لرزید و کنترلی بر لرزش آن نداشتم. ناخودآگاه همانجا نشستم و اشهد خود را خواندم.

بازم صدای پدافندها می‌آمد و آسمان پر بود از ستاره‌های نورانی متحرک...

آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد ولی گمان می‌کنم که ترسم فرو ریخت. واقعا برای لحظاتی تمام هستی خود را از دست رفته دیدم و تجربه کردم.

همه این‌ها را گفتم که به خواب عجیب دیشبم برسم، خوابی که گویی تصویری از آینده نامعلومم بود.

جنگی تمام عیار شروع شد؛

جنگی به وسعت هیروشیما و ناکازاکی،

با ساختمان‌هایی که حال به کوره‌های آدم سوزی آشویتس بدل شده بودند.

سوختن آدمی، آدمیت و تمام هستی را نظاره می‌کردم. نه تنها من، همه...

خواب من یک خواب معمولی بود. با خواهرزاده کوچکم به تفریح عصرگاهی رفته بودیم که هواپیماهای غول پیکر و زشت در آسمان پاک دنیا ظاهر شدند.

بمب‌ها چون بارش ستاره‌ای و شهاب سنگی بر سرما فرو می‌آمدند. از همه جا، از همه جهت...

آدم‌های اندکی در حال فرار بودند و ما در حال تماشای مرگ خود...

من هیچگاه مادر نشده‌ام؛ ولی در آن لحظه، در رویایی که نمی‌دانستم خواب است یا واقعیت، تنها و تنها نگران این بودم که کجای این دنیا برای یک کودک می‌تواند امن باشد که او را به آنجا ببرم.

تا همیشه در ذهنش بماند که: فکر کن این موشک‌ها ستاره‌ان...

و فکر می‌کنم بی‌جواب‌ترین سوال همیشگیم این است:

مگر آدمی تا کجا می‌تواند پیش برود که بتواند به راحتی آبِ خوردن، جان هزاران هزار انسان از نوزاد تا میانسال را بگیرد؟!

.

.

.

.

امیدوارم این رویا هیچگاه صادقه نباشد...

برچسب ها :

جنگ

،

خواب

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.