هر چیزی تاوانی دارد.
همیشه میگویم: "این دنیا دنیای بِدِه و بِسِتان است."
یک چیز میدهی و در مقابل چیز دیگری به دست میآوری.
مثلا گاه گاهی، خوابِ دلنشینِ صبحم را میدادم، تا طلوع خورشید و شروعِ زندگیِ طبیعت را ببینم.
گاهی هم وقتم را میدادم، تا صدای دارکوبی که روی تنهِ درختِ کاج را حکاکی میکرد، بشنوم.
به گمانم داشت دلتنگی برای یارش را روی درخت به یادگار میگذاشت، تا شاید روزی با یارش آن را نظاره کرده و مرور خاطرات کنند.
در این میان، معاملاتِ دو سرباختی را نیز از سر گذراندهام.
سلامت گوشم را دادهام و استرس خریدم؛
فکر رها و آزادم را دادهام و کلمات بی سر و ته را به دست آوردهام؛
و خواب آرام شبانگاهم را به حراج گذاشته تا خاطراتی تلخ را حفظ کنم.
حال که در سکوت چشمانم را میبندم تا به نوای دل انگیز اطرافم گوش فرا دهم، همگی آنها را در پس زمینهای با صدای نویز مداوم میشنوم.
شبها که میخواهم بخوابم؛ مغزم به جهت تلطیف فضا و یادآوری آژیرهای خطر، یک دور خاطراتم را مرور میکند که آن تلخهایش را به صورت دور کند بر صفحه چشمانم نمایش میدهد.
با این حال هنوز هم امیدوارانه زندگی میکنم.
امید، همان کورسوی نوری که از جاکلیدی دَرِ این دنیای سیاه، به درون میتابد؛ مرا به این دنیا سنجاق کرده است.
چرا که همیشه در پس ذهنم، ورای این دَر را تصور میکنم.
تصوری روشنتر از نور خورشید،
زلالتر از آب باران
و شیرینتر از نهرهای عسل.
با تمام دردهایم لبخند به لب میآورم، لبخندی از سر اطمینان به حضور و نگرانی او، چون مادری دلسوز برایم.
گمان میکنم هنوز هم در این دیوانه خانه دنیا، گرمای دستانش را در دستم حس میکنم.
شاید هنوز هم از من ناامید نشده است.
شاید برای همین است که پس از هر بار زمین خوردن، شکستن و تاریک شدن؛ بازهم چیزی درونم مرا نگه میدارد
چون شعله کوچکِ شمعی درون باد...
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید