شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:59 توسط غریب السلطنه | 

همیشه شانه به شانه اش قدم برمی‌داشتم و رو به رویش می‌نشستم.

هیچگاه بر قامت او از پشت سرش دقیق نشده بودم

امروز که راهیش کردم، از پشت سر رفتنش را نظاره‌گر بودم

دانه های سپیدی که روی سرش نشسته بود را دیدم

قطره اشکی از گونه‌ام سر خورد و در دلم هرآنچه می‌دانستم و شنیده بودم را نثار آدمهایی کردم که شاید یکبار هم از نزدیک آنها را ندیده‌ام

ولی برای سرنوشت تک تکمان تصمیم می‌گیرند.

به اندازه هر دانه موی سپیدی که دیدم، یک دعای خیر برای اولین تا آخرینشان کردم

امید، آرزو و زندگی جوانی که ابتدای مسیر است را تیره و تار کرده‌اند؛ موهای سیاهش را که در میانسالی باید سپید شود را سپید کرده‌اند؛ و او را راهی مملکت غریب برای رسیدن به ساده‌ترین نیازهای انسانیش ساخته‌اند.

امیدوارم هرکدام که سهمی در این ویرانی روحی و جسمی دارند، زخمی عمیق در دلشان بنشیند که هرگز خوب نشود.

مانند همین زخمی که امروز عمیقا بر دلم نشست.

+ واقعا دلم شکست. امیدوارم فرجی بشه و اوضاع درست شه

برچسب ها :

غم

،

سفر

،

دلتنگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.