یکشنبه چهارم آبان ۱۴۰۴ ساعت 0:6 توسط غریب السلطنه | 

آش رشته اگر آدم بود، بی‌گمان ننه‌ای تمام‌عیار می‌شد؛ از همان‌هایی که حتی بخار وجودشان در سردترین روزهای زندگی، دلت را گرم می‌کند. تماشایش در کاسه‌ گل‌سرخی هم لبخند را به لبت می‌نشاند و در هر حالی پذیرایت است.

ننه‌ای که گیسوان سفیدش چون رشته‌های آشی، صورتش را زیباتر کرده و دستانش، چون کاسه‌ی آش، همیشه گرم است.

از همان ننه‌هایی که در گرمای تابستان برایت یخ‌در‌بهشت می‌خرد و در سرمای زمستان، چای روی سماور زغالی‌اش همیشه به راه است.

نزد او، هیچ‌کس ناراحت، خسته یا غمگین از خانه بیرون نمی‌رود؛
چراکه او ننه‌ای‌ست بی‌رقیب در فراری دادن غم‌ها. همان‌گونه که آش رشته‌ داغ، ویروس سرما را از تن می‌راند.

راز او در همیشگی بودنش است؛

در آن حضور آرام و بی‌منت، درست مثل مادری مهربان و همیشه حاضر.

.

.

.

.

.

+ شاید چون آخر شب دلم برای ننه‌هام تنگ شده...

برچسب ها :

آش رشته

،

ننه

،

دلتنگی

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:25 توسط غریب السلطنه | 

از حال بد و بیماری گریزانم، چرا که مرا چونان گیر افتاده در باتلاق، زمین گیر میکند. که هرچه بیشتر دست و پا میزنم، بیشتر زمین گیر می‌شوم. و آنقدر در این زمین نرم و گرمِ پشمی فرو میروم که ممکن است اهالی خانه مرا از یاد ببرند.

در تمام طول مدت بیماری، شیپور زندگی من، عطسه‌های بی انتهاست. هر چند دقیقه چندین عطسه به فاصله کم از مخفی گاه شنیده می‌شود. گویی در خط مقدم هستم و هرچند دقیقه سرباز دشمن با خیال خالی بودن سنگر، سرش را از خاکریز بالا می‌آورد و تق تق تق. صدای رگبار اسلحه من خطر را گوشزد می‌کند.

خانواده با شنیدن این رگبار مطمئن می‌شوند که هنوز این دماغ از‌ کار نیفتاده و نفسی در رفت و آمد است.

گمان می‌کنم برای آن‌ها تفریح جذابی باشد. کودکان پر انرژی که سر شمردن تیرهای این رگبار مسابقه می‌دهند و برای خود جایزه هم در نظر می‌گیرند. بزرگسالان خانه هم که سر بیرون رفتن و نرفتن مردد هستند. چرا که یکی تعجیل است و دومی که پشت بندش می‌آید صبر.

من هم که در سنگر خود چونان مار زخم خورده از شدت هجوم تمام احوال بد، به خودم می پیچم.

خودمانیم، نمیدانم بیماری بد است یا خوب؟ ولی میدانم هربار که مریض می‌شوم دلم میخواهد در همان سنگر خودم در خانه باشم. مادرم با غرغر برایم سوپ درست کند و پدرم با چشمان نگران داروهای تلخ را به خوردم دهد.

من در بیماری همان بچه لوس خانواده بودن را میخواهم. همان رخت خواب درون پذیرایی رو به روی تلویزیون را میخواهم. همان لحظه ای که مادرم با کتری آب جوش و قوری پر از چای که عطر زنجبیل و دارچینش تا سر کوچه هم می‌رود را می‌خواهم. می‌آید و تلویزیون را روشن می‌کند، برای بار دهم فیلم شعله را می‌بینیم و ۵ لیوان از آن چای را با عسل به خوردم می‌دهد و غر میزند که چرا مراقب خودت نیستی.

.

.

.

.

.

+ وقتی مریض میشم واقعا رو به قبله ام و فقط تنها کلمه ای که از شدت بدحالی میگم اینه: خدایا، تو رو خدا

ولی همیشه بهم خوش میگذره :)

بدون شک این مدلِ یه آدم نرمال نیست...

برچسب ها :

بیماری

،

دلتنگی

،

خانه

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:59 توسط غریب السلطنه | 

همیشه شانه به شانه اش قدم برمی‌داشتم و رو به رویش می‌نشستم.

هیچگاه بر قامت او از پشت سرش دقیق نشده بودم

امروز که راهیش کردم، از پشت سر رفتنش را نظاره‌گر بودم

دانه های سپیدی که روی سرش نشسته بود را دیدم

قطره اشکی از گونه‌ام سر خورد و در دلم هرآنچه می‌دانستم و شنیده بودم را نثار آدمهایی کردم که شاید یکبار هم از نزدیک آنها را ندیده‌ام

ولی برای سرنوشت تک تکمان تصمیم می‌گیرند.

به اندازه هر دانه موی سپیدی که دیدم، یک دعای خیر برای اولین تا آخرینشان کردم

امید، آرزو و زندگی جوانی که ابتدای مسیر است را تیره و تار کرده‌اند؛ موهای سیاهش را که در میانسالی باید سپید شود را سپید کرده‌اند؛ و او را راهی مملکت غریب برای رسیدن به ساده‌ترین نیازهای انسانیش ساخته‌اند.

امیدوارم هرکدام که سهمی در این ویرانی روحی و جسمی دارند، زخمی عمیق در دلشان بنشیند که هرگز خوب نشود.

مانند همین زخمی که امروز عمیقا بر دلم نشست.

+ واقعا دلم شکست. امیدوارم فرجی بشه و اوضاع درست شه

برچسب ها :

غم

،

سفر

،

دلتنگی

جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 9:58 توسط غریب السلطنه | 

توجه: حاوی کلامی غم انگیز است. لطفا وقتی بخوانید که اگر احوالتان دگرگون شد، بتوانید گریه کنید

قبرستانی پر از خاطرات و خالی از آدم‌ها.
صدای پرندگان اندکی به گوش می‌رسد، انگار که نجواکنان چیزی را زمزمه می‌کنند؛ و زوزه‌ی بادی که از لابه‌لای خانه‌های کوچک و چندمتری می‌گذرد.
باد، بوی خاک را با خود به همه‌جا می‌برد. انگار می‌داند که آدم‌ها را در چنین روزی چطور باید آرام کند.
آن روز، آن‌قدر هوا گرم و آفتاب سوزان بود که گویی در صحرای محشر ایستاده‌ای.
اما هیچ نوری در چشم کسی نبود.
گویی سرمایی استخوان‌سوز در جانشان لانه کرده بود؛ و این سرما از نگاهشان پیدا بود.

برچسب ها :

مرگ

،

خانه ابدی

،

غم

،

دلتنگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.