دیشب بالاخره بعد از مذاکرات غیر مستقیم و طولانی که این مدت داشتیم، من و فرمانده گردان پشهها مستقیم با هم جلسه گذاشتیم.
جلسه پشت درهای بسته و به دور از آشوب مطبوعات دو طرف انجام شد. تا بتونیم توی آرامش کامل به یه توافق درست برسیم.
قبل از شروع جلسه هر کدوم باید تمام سلاحهای احتمالیمون رو تحویل میدادیم. من مگس کش و دمپایام رو دادم و اونم با اکراه نیش دراز و بیریختش رو تحویل داد.
از دیدن صورت بدون نیشش خندم گرفت. واقعاً بدون اون سلاح هیچ ابهتی نداشت.
خودشم انگار فهمیده بود و با دستای باریک و درازترش، یه دستی به سر کچلش کشید و توی جلد جدیش فرو رفت.
فرمانده ببری خیلی محکم از موضع قدرت جلو اومده بود که به اصطلاح بتونه ورق را به نفع خودش برگردونه ولی فکر اینجاشو نکرده بود که منم کارتهایی واسه رو کردن دارم.
اون میخواست قانون هر پشه یک نیش رو به کرسی بنشونه، ولی من که گوشام مخملی نیست!
من میگم این همه گزینه زنده که به راحتی میتونین با هم کنار بیاین، چرا ما موجودات دو پا؟!
میگه آخه خون شما سالم و خوبه.
من که میدونم هدف این نچسبِ چندش چیه. میخواد از یه پیک یه پیک شروع کنه تا خون ما رو بریزه توی شیشه و به کل سرزمین آدما مسلط بشه.
بعدشم رفیقای خرابتر از خودش رو هم خبر کنه و ما رو تحت کنترل بگیره و ما بشیم آدمهای آزمایشگاهیش.
خلاصه کنم. این مذاکره ساعتها طول کشید ولی من خام حرفها و وعدههای قشنگ این فرمانده ببری نشدم.
شک ندارم که به زودی قراره علیه همدیگه اعلام جنگ کنیم و قطعاً جنگ بعدی بسیار پرتلفات خواهد بود.
بمبهای اتمی تار و ماری خودم رو آماده کردم و اونها هم نیشهاشون رو برق انداختند.
امیدوارم یه روزی بتونیم در دنیای عادلانهای زندگی کنیم. بدون نیش، بدون بمب اتم و بدون ترس.
.
.
.
.
.
.
+ فقط دوست داشتم مشکلات دیشب خودم و پشهها رو بنویسم:)
+ متن خام و بدون ویرایشه. به بزرگی خودتون ببخشید:)
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید