صبح با صدای بدی از خواب بیدار شدم.
انگار کسی داشت ناله میکرد ولی من در خانه تنها بودم.
در اتاق را باز کردم و با صحنهای مواجه شدم که عقل از سرم پرید. کف پذیرایی پر بود از جومونگ، مختار، یوزارسیف و نقی و هما.
تلویزیون روی دیوار تلو تلو میخورد و برفک از دهانش سرازیر بود.
مدام میگفت:
آخه من چیم از اون کوچولوهای بی مصرف کمتره که نباید دونالد ترامپ و شکیرا داشته باشم.
کنترل تلویزیون با صدای خشمگین گفت:
یکی دیگه با همه لاس میزنه، اونوقت من باید گندهاش رو جمع کنم. اصلا اینقدر از این سریال به اون سریال برو که اوردوز کنی.
مبل این وسط انگار که داغ دلش تازه شده باشد و نخواهد از قافله جا بماند، آهی کشید و گفت:
خوش به حال شما که حداقل یه دید زدن نصیبتون میشه. من بدبخت چی بگم! سالهاست صورت قشنگم، زیر فشار افسردگی باسنها داغون و له شده و دیگه برای یه چروک تازه هم جا ندارم.
صدای فرش از آن زیر به سختی شنیده میشد که با لحنی نزار میگفت:
من دیگه نمیکشم. تمام جونم جای لگد و سوختگیه. یه نقطه سالم توی تن من نمیبینین.
یخچال که انگار تمام مدت با آن چشمهای دیجیتالیاش به این بلبشو نگاه میکرد، گفت:
شماها جوونین و جویای نام. هنوز روزی هزار بار با شکم خالی درتون باز و بسته نشده که بفهمین درد چیه. متوجه بشین شرمندگی یعنی چی؟! اونوقت این غُرها براتون میشه شکر نعمت.
سماور خاک گرفته گوشه کابینت هم از همان جا با صدای خشدار، پُک پُکی کرد و گفت:
اگه شماها امروز و دیروز فهمیدن سختی و بی توجهی چیه، من چی بگم که سالهاست دیگه نه برویی دارم نه بیایی.
قدیما همه اهل خونه جونشون به قُل قُل من بند بود. انگار که صدام لالایی آرامش بخش باشه. حالا فقط یه سربارم که جام رو یه بیبخار برقی گرفته.
و من خشکم زده بود، فکر میکنم نکند سنگینی شام دیشب باعث شده است که توهم بزنم. اما درست زمانی که خواستم چشمانم را ببندم و همه چیز را فراموش کنم، صدایی قلبم را لرزاند.
صدایی که از آینه بود:
من همهتون رو دیدم. خوب، بد، زشت، زیبا. تهش اما فقط اونی میمونه که جرات میکنه به من نگاه کنه.
.
.
.
.
.
+ چون دلم برای اشیا تنگ میشه:)
+ بخش عریضه نویسی با قیمتی مقطوع پذیرای ثبت شکایات شما عزیزان (آدمیزاده ها و اشیاء) میباشد:)
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید