بیدِ عزیزم،
سلام.
چند صباحی است که دیگر پروانهای در دلم پر نمیزند،
یاقوتهای سرخ پاییزی، سرم را زینت نمیبخشند
و حتی آویزهای زمردی بهاری هم غمِ دل مرا سبک نمیکنند.
گویی قبرستانی سرد و خاموش بر سینهام سایه انداخته
و شبها تنها صدای مردگانی را میشنوم
که برای لحظهای فراموش کردن تنهاییشان،
از گور برمیخیزند.
بیدِ من،
مدتی است که آن روزهای روشن گذشته را نداریم؛
اما برای من انگار قرنی گذشته است.
بارها به دیدنت آمدم،
ولی تو…
چونان تنِ فرسودهای بودی
که سالهاست زندگی را ترک گفته
و تنها خاطرهای نحیف از آن بر جای مانده است.
آن روز که به سویت نیامدم،
نمیدانستم همان یک روز
تمام عمر تو خواهد شد.
تا امروز خیال میکردم از من دلگیر شدهای،
اما امروز از بادِ همسایه شنیدم
که قلبت در همان روز،
برای همیشه از تپیدن باز ایستاد.
دستانی بیرحم آمدند
و ریشهای را بریدند که قلبت به آن بند بود.
تو تابِ دیدنِ نبودنش را نیاوردی.
یاقوتهایت را رها کردی،
زمردهایت را فرو ریختی
و آرام، آرام به خوابی ابدی فرو رفتی.
آری بیدِ من،
من بیدی را دیدم که مجنون شد؛
تمام داراییاش را پای عشق ریخت
و با رفتنِ آن عشق،
خود نیز رفت…
و اکنون
دوست دیرینهام را میبینم
با شاخههایی عریان از زیور،
ولی پوشیده از حقیقت.
که شاید روزی
جوانه عشق،
او را از سرزمین مردگان بازگرداند.
.
.
.
.
.
+ نامه ای از باد به درختی که دیگر برگ ندارد.
+ به گمانم مجنون همیشه مجنون است، حتی اگر لیلیاش درخت باشد :)
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید