قسمت دهم داستان (پایان)
اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت دهم داستان (پایان)
اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت نهم داستان
اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.
همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده. همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.
راستش اصلا نمیدونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...
یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.
منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر میکردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!
فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.
آخه میدونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.
از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راههای روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.
منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشتههای سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.
و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.
قسمت هشتم داستان
اگر هنوز قسمت هفتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هفتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
من یک گیره لباس هستم.
از آنهایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.
از همانهایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.
از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دستهایم سفت لباسها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمیداند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفتهاند.
آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.
فکر کنم روپوش پزشکی راست میگفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمانهای داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.
داستانی با عنوان: "گیرهای که از قفس تلخ آدمهای بیرحم رهایی یافت".
.
.
.
.
+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)
قسمت هفتم داستان
اگر هنوز قسمت ششم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت ششم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت ششم داستان
اگر هنوز قسمت پنجم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت پنجم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت پنجم داستان
اگر هنوز قسمت چهارم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت چهارم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت چهارم داستان
اگر هنوز قسمت سوم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت سوم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت سوم داستان
اگر هنوز قسمت دوم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت دوم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت دوم داستان
اگر هنوز قسمت اول رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت اول داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
نکات مهمی که باید ابتدا بگم
داستانی که در ادامه درج میشه، ۱۰ هزار کلمه است و اگه بخوام توی یه پست درج کنم واقعا خوندنش هم سخت میشه هم چشم رو اذیت میکنه
به همین خاطر فکر کردم توی چند پست درج بشه مناسب خواهد بود. پستهای این داستان با همین نام "تلخی بی پایان" درج میشن.
کلیت داستان از دل زندگی و تجربیات انسانهایی بیرون اومده که این اتفاقات رو از سر گذروندن، ولی قطعا شاخ و برگ هایی بهش داده شده. پس قبل از شروع این رو در نظر داشته باشین که ممکن داستان پر از لحظات خوشایند یا ناخوشایند باشه.
اولین داستانیه که به این شکل نوشتم. ویرایش خاصی هم روش صورت نگرفته چون توی این بخش کمی لنگ میزنم. پیشاپیش به بزرگواری خودتون بر من ببخشید.
و در نهایت ممنون میشم نظراتتون رو بهم بگین، انتقادهای صادقانه تون درباره قلمم، سبکنگارشی و تمام چیزی که حس میکنین بهم کمک میکنه بتونم بهتر ادامه بدم.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
.
.
.
.
پ.ن: واقعیت نمیخواستم اصلا این داستان رو منتشر کنم چون اولین کارها همیشه برام حس خوب نبودن و جای بهتر شدن داره و ناکافی بودن میده. ولی برای غلبه بر این مورد و اصلاح این مشکل در فکرم، دوست داشتم داستان رو بدم کسی بخونه و خوشحالم که اینجا قراره درجش کنم تا بالاخره خونده بشه.