شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ ساعت 18:15 توسط غریب السلطنه | 

بیدِ عزیزم،

سلام.

چند صباحی است که دیگر پروانه‌ای در دلم پر نمی‌زند،

یاقوت‌های سرخ پاییزی، سرم را زینت نمی‌بخشند

و حتی آویزهای زمردی بهاری هم غمِ دل مرا سبک نمی‌کنند.

گویی قبرستانی سرد و خاموش بر سینه‌ام سایه انداخته

و شب‌ها تنها صدای مردگانی را می‌شنوم

که برای لحظه‌ای فراموش کردن تنهایی‌شان،

از گور برمی‌خیزند.

بیدِ من،

مدتی است که آن روزهای روشن گذشته را نداریم؛

اما برای من انگار قرنی گذشته است.

بارها به دیدنت آمدم،

ولی تو…

چونان تنِ فرسوده‌ای بودی

که سال‌هاست زندگی را ترک گفته

و تنها خاطره‌ای نحیف از آن بر جای مانده است.

آن روز که به سویت نیامدم،

نمی‌دانستم همان یک روز

تمام عمر تو خواهد شد.

تا امروز خیال می‌کردم از من دلگیر شده‌ای،

اما امروز از بادِ همسایه شنیدم

که قلبت در همان روز،

برای همیشه از تپیدن باز ایستاد.

دستانی بی‌رحم آمدند

و ریشه‌ای را بریدند که قلبت به آن بند بود.

تو تابِ دیدنِ نبودنش را نیاوردی.

یاقوت‌هایت را رها کردی،

زمردهایت را فرو ریختی

و آرام، آرام به خوابی ابدی فرو رفتی.

آری بیدِ من،

من بیدی را دیدم که مجنون شد؛

تمام دارایی‌اش را پای عشق ریخت

و با رفتنِ آن عشق،

خود نیز رفت…

و اکنون

دوست دیرینه‌ام را می‌بینم

با شاخه‌هایی عریان از زیور،

ولی پوشیده از حقیقت.

که شاید روزی

جوانه عشق،

او را از سرزمین مردگان بازگرداند.

.

.

.

.

.

+ نامه ای از باد به درختی که دیگر برگ ندارد.

+ به گمانم مجنون همیشه مجنون است، حتی اگر لیلی‌اش درخت باشد :)

برچسب ها :

نویسندگی

،

احساسات

،

بید مجنون

چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ساعت 13:18 توسط غریب السلطنه | 

کتاب‌های تلنبارشده‌ گوشه‌ کمد، تا مرا می‌بینند، جیغ می‌زنند.
چون زندانیانی که سال‌ها در انفرادی مانده‌اند و با دیدن رگه‌ای از نور، دوباره به تاریکی خود پناه می‌برند.

صدای سرفه‌های عمیق و کشدار شبانه‌ دفترها در گوشم می‌پیچد؛ سرفه‌هایی از سر عجز، زیر لایه‌ ضخیم خاک.
دفترهایی که فقط با شوق از جلد درآمده‌اند، اما هیچ‌گاه نوازش دستی مهربان را حس نکرده‌اند.

خودکار و قلم‌ها هم در جاقلمی مشغول غیبت‌اند. پچ‌پچ‌شان را می‌شنوم.
آن‌ها هم بی‌گناه‌اند؛ ده‌ها رنگ و طرح زیبا، اما تنها برای تماشا.
آن‌قدر بی‌استفاده مانده‌اند که از فسیل شدن می‌ترسند.

این اتاق بوی قبرستان می‌دهد؛
قبرستانی پر از حرف‌های نگفته و ننوشته،
پر از احساسات ابراز‌ نشده،
قبرستانی با یک جسد و هزاران سنگ قبر
.

.

.

.

.

.

+ وقتی پای درس نشستم ولی مغزم ترجیح میده فرار کنه :/

برچسب ها :

نویسندگی

،

احساسات

،

درس

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 22:24 توسط غریب السلطنه | 

​​​​​صبح با صدای بدی از خواب بیدار شدم.

انگار کسی داشت ناله می‌کرد ولی من در خانه تنها بودم.

در اتاق را باز کردم و با صحنه‌ای مواجه شدم که عقل از سرم پرید. کف پذیرایی پر بود از جومونگ، مختار، یوزارسیف و نقی و هما.

تلویزیون روی دیوار تلو تلو می‌خورد و برفک از دهانش سرازیر بود.

مدام می‌گفت:

آخه من چیم از اون کوچولوهای بی مصرف کمتره که نباید دونالد ترامپ و شکیرا داشته باشم.

کنترل تلویزیون با صدای خشمگین گفت:

یکی دیگه با همه لاس می‌زنه، اونوقت من باید گندهاش رو جمع کنم. اصلا اینقدر از این سریال به اون سریال برو که اوردوز کنی.

مبل این وسط انگار که داغ دلش تازه شده باشد و نخواهد از قافله جا بماند، آهی کشید و گفت:

خوش به حال شما که حداقل یه دید زدن نصیبتون میشه. من بدبخت چی بگم! سال‌هاست صورت قشنگم، زیر فشار افسردگی باسن‌ها داغون و له شده و دیگه برای یه چروک‌ تازه هم جا ندارم.

صدای فرش از آن زیر به سختی شنیده می‌شد که با لحنی نزار می‌گفت:

من دیگه نمی‌کشم‌. تمام جونم جای لگد و سوختگیه. یه نقطه سالم توی تن من نمی‌بینین.

یخچال که انگار تمام مدت با آن چشم‌های دیجیتالی‌اش به این بلبشو نگاه می‌کرد، گفت:

شماها جوونین و جویای نام. هنوز روزی هزار بار با شکم خالی درتون باز و بسته نشده که بفهمین درد چیه. متوجه بشین شرمندگی یعنی چی؟! اونوقت این غُرها براتون میشه شکر نعمت.

سماور خاک گرفته گوشه کابینت هم از همان جا با صدای خش‌دار، پُک پُکی کرد و گفت:

اگه شماها امروز و دیروز فهمیدن سختی و بی توجهی چیه، من چی بگم که سال‌هاست دیگه نه برویی دارم نه بیایی.

قدیما همه اهل خونه جونشون به قُل قُل من بند بود. انگار که صدام لالایی آرامش بخش باشه. حالا فقط یه سربارم که جام رو یه بی‌بخار برقی گرفته.

و من خشکم زده بود، فکر می‌کنم نکند سنگینی شام دیشب باعث شده است که توهم بزنم. اما درست زمانی که خواستم چشمانم را ببندم و همه چیز را فراموش کنم، صدایی قلبم را لرزاند.

صدایی که از آینه بود:

من همه‌تون رو دیدم. خوب، بد، زشت، زیبا. تهش اما فقط اونی می‌مونه که جرات میکنه به من نگاه کنه.

.

.

.

.

.

+ چون دلم برای اشیا تنگ میشه:)

+ بخش عریضه نویسی با قیمتی مقطوع پذیرای ثبت شکایات شما عزیزان (آدمی‌زاده ها و اشیاء) می‌باشد:)

برچسب ها :

نویسندگی

،

طنز

،

لوازم خانگی

پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 23:9 توسط غریب السلطنه | 

هر قطره که به پوستم می‌خورد، صدای یک کلاویه درونم می‌نواخت.

با ریتم تندتر باران، ارکستر تنم به شور افتاد؛ سمفونی بی‌نظمی که تنها من رهبرش بودم.

بوی چوب خیس و خاک مرطوب، تالار اجرا را پر کرده بود.

و من، تنها تماشاگر این اجرای بی‌پایان، زیر آسمانِ بی‌نقاب ایستاده بودم.

در انعکاس چراغ خیابان بر آسفالتِ خیس، خودم را دیدم؛ خسته، خیس، ولی زنده‌تر از همیشه.

شاید هیچ‌کس این موسیقی را نشنود، اما من می‌دانستم؛

هر قطره، یادآورِ زندگی بود، نه غم.

و من، بعد از سال‌ها سکوت، داشتم دوباره می‌نواختم.

برچسب ها :

نویسندگی

،

احساسات

،

باران

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 18:39 توسط غریب السلطنه | 

امروز همه چیز عجیب بود.

کتری با ریتمِ نرم و نازکِ عشوه‌گرانه‌ای قل قل می‌کرد.

چایی، درون لیوان همیشگی بود ولی مانند همیشه نبود.

سگ هار همسایه که همیشه دلش می‌خواست با دندان‌های تیزش مرا تکه و پاره کند؛ امروز با لبخندی عمیق و کشدار، برایم بوسه می‌فرستاد.

در خیابان بالایی تصادف شده بود. دو مرد قوی هیکل با عضلات حجیم و سیبیل‌های زمختِ تا بناگوش در رفته که از قضا صاحب ماشین‌ها هم بودند؛ در وسط خیابان دست در دست یکدیگر تانگو می‌رقصیدند.
رئیس همیشه بی‌اعصابم هم امروز فقط قربان صدقه همگی‌ما می‌رفت. گویی اینجا تالار عروسی‌ است، او پدر عروس، ما هم تازه عروسان، و اسکناس‌های شادباش بود که روی سر ما در هوا می‌رقصید.
در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. فکر کنم دچار توهم شده‌ام یا نکند دعای آخر شبم قبل از خواب برآورده شده است؟!
یعنی دنیا تصمیم گرفته به ما حالی بدهد و همه بی‌اعصاب‌ها، خوش اخلاق شوند؟!
فکر کنم واقعا دنیا تصمیم گرفته است برای یک روز هم که شده، از زمین به آسمان ببارد.

.

.

.

.

+ داشتم تمرین می‌کردم، این موردش جالب بود. گفتم به اشتراک بذارم. موضوع: دنیا اگه تصمیم بگیره که تغییر کنه :)

متن با نوشتار گفتاریش اینه:

امروز همه چی عجیب بود.

کتری با یه ریتم نرم و نازکِ عشوه‌گرانه قل قل می‌کرد. چایی توی لیوان همیشگی بود ولی مثل همیشه نبود.
سگ هار همسایه که همیشه دلش می‌خواست با دندون‌های تیزش من رو تیکه و پاره کنه، امروز با لبخند داشت برام بوس می‌فرستاد.
توی خیابون بالایی تصادف شده بود و دوتا مرد سیبیلو با عضلات حجیم که صاحب ماشین‌ها بودن، داشتن باهم تانگو می‌رقصیدن.
رئیس همیشه بی‌اعصابم هم امروز فقط قربون صدقه همگی می‌رفت و مثل بابای عروس روی سرمون اسکناس شاباش می‌ریخت.
توی آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. فکر کنم توهم زدم یا نکنه دعای آخر شبم قبل از خواب برآورده شده؟!
یعنی دنیا تصمیم گرفته به ما یه حالی بده و همه بی‌اعصاب‌ها، خوش اخلاق بشن؟!
فکر کنم واقعا دنیا تصمیم گرفته برای یک روز هم که شده از زمین به آسمون بباره.

برچسب ها :

نویسندگی

،

طنز

،

تغییر

دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 18:11 توسط غریب السلطنه | 

بسمه تعالی

با سلام. احتراما به استحضار می رساند:

اینجانب، عینکی از خانم ... به جهت عدم رعایت حقوق فردی و اجتماعی خود به محضر دادگاه شکایت دارم. طبق قوانین مدنی جامعه عینکان (طبی و آفتابی) بندهای ۲ تا ۵، نامبرده موظف است پس از استفاده، من را در کیف مخصوص خود قرار داده و در صورت وجود هرگونه لک و آلودگی روی شیشه یا بدنه، اقدام به پاکسازی نمایید.

متاسفانه ایشان تمام بندهای قوانین استفاده را نقض کرده است.

به جهت اثبات سخنان خود، نامه پزشکی قانونی را ضمیمه شکایت خود کرده‌ام. در این نامه که به تایید تعمیرکار متخصص پزشکی قانونی رسیده است؛ شواهد و قرائن وجود آلودگی طولانی مدت، خط و خش‌های بسیار و حتی آسیب‌های درونی را ثابت می‌کند.

اینجانب، از محضر دادگاه محترم، خواستار اشد مجازات برای مشتکی عنه، خانم ... هستم.

.

.

.

.

.

.

+ از کجا معلوم، اگه اشیا زبون داشتن شاید همه مون هر روز یه پامون دادگاه بود یه پامون بازداشتگاه

+ متن شکواییه یه عینک به محضر دادگاه :)

برچسب ها :

نویسندگی

،

طنز

،

عینک

چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 20:59 توسط غریب السلطنه | 

توجه:

اگر به هر دلیلی در دل نازک ترین حالت خود قرار داشته و حال روحی مناسبی ندارید، از خواندن داستان صرف نظر کنید.

.

.

.

نمی‌تونی کم بیاری و پا پس بکشی. حالا که تا اینجا اومدی حق نداری.فکر تسلیم شدن رو از سرت بیرون کن.

این‌ها سخنانی بود که در سر به خودم می‌گفتم تا بتوانم این بازی جهنمی را به پایان برسانم. حال بعد از تحمل آن همه سختی و بدبختی بالاخره به مرحله آخر رسیده بودم.

مرحله آخر به واقع درون اتاقی ساده جریان داشت که دیوارهای آن رنگ طوسی تیره بود که کمی به مشکی می‌زد. پنجره‌ای آینه‌ای روبرویم بود. یک دوربین مداربسته گوشه اتاق چسبیده به سقف و یک بلندگوی کوچک گوشه دیگر وجود داشت. وسط اتاق میز ساده چوبی‌ با یک صندلی گذاشته بودند داشت و صندوقچه کوچکی روی میز خودنمایی می‌کرد.

فضای مرحله آخر‌برخلاف تصورم دقیقا همین اتاق خالی بود. همین سادگی و سکوت مرا به شدت می‌ترساند. آنقدر که تصور می‌کردم یک حرکت اضافه می‌تواند این چهاردیواری ساکت را به جهنمی آتشین تبدیل کند.

مانند یک تیر چوبی فرو رفته در زمین سیمانی، سر جایم بدون حرکت ایستادم و منتظر شدم تا شاید صدایی از بلندگو پخش شود و دستور کار را اعلام کند.

بعد از دقایقی بالاخره صدایی از دستگاه پخش شد که به من تبریک می‌گفت: تبریک میگم، تو موفق شدی که تا آخرین مرحله پیش بری‌. برای به انتها رسوندن بازی فقط کافیه که صندوقچه روی میز رو باز کنی. برو جلو و نگاهی بهش بنداز.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

غم

سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت دهم داستان (پایان)

اگر هنوز قسمت نهم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت نهم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت نهم داستان

اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:46 توسط غریب السلطنه | 

من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.

همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده.‌ همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.

راستش اصلا نمی‌دونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...

یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.

منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر می‌کردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!

فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.

آخه می‌دونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.

از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راه‌های روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.

منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشته‌های سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.

و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت هشتم داستان

اگر هنوز قسمت هفتم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت هفتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 12:49 توسط غریب السلطنه | 

من یک گیره لباس هستم.

از آن‌هایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.

از همان‌هایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.

از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دست‌هایم سفت لباس‌ها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمی‌داند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفته‌اند.

آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.

فکر کنم روپوش پزشکی راست می‌گفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمان‌های داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.

داستانی با عنوان: "گیره‌ای که از قفس تلخ آدم‌های بی‌رحم رهایی یافت".

.

.

.

.

+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

،

طنز

شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت هفتم داستان

اگر هنوز قسمت ششم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت ششم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 16:40 توسط غریب السلطنه | 

قسمت ششم داستان

اگر هنوز قسمت پنجم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت پنجم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت پنجم داستان

اگر هنوز قسمت چهارم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت چهارم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت چهارم داستان

اگر هنوز قسمت سوم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت سوم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

قسمت سوم داستان

اگر هنوز قسمت دوم رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت دوم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:48 توسط غریب السلطنه | 

قسمت دوم داستان

اگر هنوز قسمت اول رو نخوندی می‌تونی اینجا بخونیش.

برای خواندن قسمت اول داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

یکشنبه دوم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

نکات مهمی که باید ابتدا بگم

داستانی که در ادامه درج میشه، ۱۰ هزار کلمه است و اگه بخوام توی یه پست درج کنم واقعا خوندنش هم سخت میشه هم چشم رو اذیت میکنه

به همین خاطر فکر کردم توی چند پست درج بشه مناسب خواهد بود.‌ پست‌های این داستان با همین نام "تلخی بی پایان" درج میشن.

کلیت داستان از دل زندگی و تجربیات انسان‌هایی بیرون اومده که این اتفاقات رو از سر گذروندن، ولی قطعا شاخ و برگ هایی بهش داده شده. پس قبل از شروع این رو در نظر داشته باشین که ممکن داستان پر از لحظات خوشایند یا ناخوشایند باشه.

اولین داستانیه که‌ به این شکل نوشتم. ویرایش خاصی هم روش صورت نگرفته چون توی این بخش کمی لنگ میزنم. پیشاپیش به بزرگواری خودتون بر من ببخشید.

و در نهایت ممنون میشم نظراتتون رو بهم بگین، انتقادهای صادقانه تون درباره قلمم، سبک‌نگارشی و تمام چیزی که حس میکنین بهم کمک میکنه بتونم بهتر ادامه بدم.

داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه

.

.

.

.

پ.ن: واقعیت نمی‌خواستم اصلا این داستان رو منتشر کنم چون اولین‌ کارها همیشه برام حس خوب نبودن و جای بهتر شدن داره و ناکافی بودن میده. ولی برای غلبه بر این مورد و اصلاح این مشکل در فکرم، دوست داشتم داستان رو بدم کسی بخونه و خوشحالم که اینجا قراره درجش کنم تا بالاخره خونده بشه.

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.