یکشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۴ ساعت 2:55 توسط غریب السلطنه | 

حال که سر انگشتانم و کلیدهای لمسی گوشی یکدیگر را ملاقات می‌کنند، ساعت مدت زیادی است که از نیمه گذشته است.

از نیمه‌ای که پر از فراز و نشیب بود...

این لحظه از همان لحظات کذایی است که در سرم بارشی از شهاب سنگ فکری رخ می‌دهد.

از همان‌هایی که مرا وادار می‌کند خلقت پروردگار را زیر سوال ببرم که چرا درون سرم به جای نورون، سیم‌های تک مدار با یک کلید خاموش و روشن نگذاشته است.

یا حتی چرا قلبم به جای پمپاژ خون، خاطرات و افکار را ترابری می‌کند و چشمانم به جای دیدن، تصمیم می‌گیرد اساسنامه شبکه ifilm را دنبال کرده و همیشه تمام خاطرات را بازپخش کند؟!

شاید باور پذیر نباشد اما، گاهی به ماهی درون تنگ شیشه‌ای حسادت می‌کنم. تمام دنیایش در یک تنگ خلاصه شده و نه مغزی چون منِ بخت در رفته دارد و نه قلب سرکشی.

رها و آزاد از هفت دولت...

گاه چنان حجم فشاری را بر تک تک سلول‌هایم تحمل می‌کنم که بدون شک اگر به رحمتِ ایزدی بپیوندم، در تحمل فشار قبر و سنگ‌ لحد مقام اول بین دنیایی تنها از آن خودم خواهد بود.

این روز‌ها، تنها نظم و کار مستمر در برنامه زندگی‌ام، دوام آوردن است.

هر لحظه شمشیر به دست، در خط مقدم پیکار با تمام افکارم حاضر هستم، چون سربازی فداکار و وطن پرست.

سربازی که این روزها دیگر تحمل زخم‌ها را ندارد و دلش خاموشی می‌خواهد. خاموشی همیشگی و بی‌هیاهو.

این کهنه سرباز در همین لحظه، از زمین و زمان و تمام ملحقاتش متنفر است. تنفری از جنس مرگی پر از درد...

برچسب ها :

مرگ

،

خودکشی

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.