این متن حاوی احساسات نویسنده از دیدن مرگ یک جوان است.
شاید نخواندنش بهتر باشد
این متن حاوی احساسات نویسنده از دیدن مرگ یک جوان است.
شاید نخواندنش بهتر باشد
همیشه تصور میکردم درونم همچون سیاهچالهای عمیق و قبرستانی تاریک است که میتوانم با خیالی آسوده همه چیز را در آن دفن کنم.
بیخبر از آنکه روزی همه این مردگان از خاک فراموشی سربرآورده و مرا احاطه میکنند.
آن زمان دیگر نه راه فراری میماند و نه نسیان به کار میآید.
همگی روزی مجبور میشویم که چهره بدون نقاب خود را بپذیریم و با آن رو به رو شویم...
من یک لیوان هستم.
بیشتر اوقات تنهایم و دلم میخواهد در قفسه، کنار دیگر اعضای خانواده باشم. اما متاسفانه مانند یک کودک رها شده در خیابان، روی میز یا درون سینک ظرفشویی در همان وضع آشفته، به حال خود رها میشوم. به راستی بشریت کشف سندروم رهاشدگی را مدیون من است.
با تمام این اوضاع، از لیوان بودن خودم خوشحالم. من به زندگی این آدمی زادههای عجیب و غریب، گرما میبخشم. یار و یاور روزهای سرد زمستانی آنها هستم.
چه بسیار لحظات سختی را که در کنارشان بودم و بیهیچ منتی سرمای تنشان را به جان خریدم و گرمای خود را به آنان هدیه دادم؛ تا آنها در بزرگسالی از طرحواره رها شدگی در امان بمانند.
با این حال روزی در میان این رها شدنهای مداوم، ترکی مهمان تنم شد. دیگر نمیتوانستم با این تنِ خسته، گرمای وجودم را به خوبی نگهدارم.
تصور کردم که به انتهای خط زندگی رسیدهام و دیگر امیدی نداشتم. آخر چه کاری از دست یک لیوان ترک خورده و ناقص برمیآید.
بالاخره روز پایان فرا رسید و دست آدمی زادهای آمد و مرا با خود برد. من هم چشمانم را بسته بودم تا به آرامی از این دنیا بروم، اما بعد از مدتی متوجه سنگینی درونم شدم.
چشمانم را که باز کردم دیدم همسایه گلدانهایی رنگی شدهام که حال زندگی بخش گلهای دورن خود هستند.
در این لحظه نه تنها دیگر رها و بیپناه نیستم، بلکه هر روز زیر نور دستان گرما بخش خورشید میدرخشم و گرمای زندگی را به گل سرخم هدیه میکنم.
.
.
.
.
+ این مجموعه، سری نوشتههای کوتاهی هستن که دنیا رو از دید چیزی غیر از آدمی زاده ها باهم ببینیم.
تکامل مسیر پرپیچ و خمی است.
گاه آنقدر تو را مجذوب خود میکند که حس میکنی دیگر بهتر از این نمیشود؛
و تو باید چون ماشینی بیتوقف کار کنی و به جلو بروی.
و گاهی آنقدر سخت و زجرآور میشود که دلت میخواهد این زندگی را بگذاری و خودت را از روی پشت بام هم که شده، پایین بیندازی؛
و طوری این افتادن را برنامه ریزی میکنی که به مرگ حتمی دچار شوی.
و تکامل
مسیر بین این دو تصمیم است.
زندگی یا مرگ
و تو مدام در میان این دو مقصد در رفت و آمدی، تا زمانی که دیگر جانی در بدن نداشته باشی.
+ امیدوارم زمانی که واقعا جانم به لبم رسید، بی هیچ نقشه شوم و دردناکی، این دنیا و متعلقاتش را ترک بگویم، با فراغ بال و خیالی آسوده.
توجه: حاوی کلامی غم انگیز است. لطفا وقتی بخوانید که اگر احوالتان دگرگون شد، بتوانید گریه کنید
قبرستانی پر از خاطرات و خالی از آدمها.
صدای پرندگان اندکی به گوش میرسد، انگار که نجواکنان چیزی را زمزمه میکنند؛ و زوزهی بادی که از لابهلای خانههای کوچک و چندمتری میگذرد.
باد، بوی خاک را با خود به همهجا میبرد. انگار میداند که آدمها را در چنین روزی چطور باید آرام کند.
آن روز، آنقدر هوا گرم و آفتاب سوزان بود که گویی در صحرای محشر ایستادهای.
اما هیچ نوری در چشم کسی نبود.
گویی سرمایی استخوانسوز در جانشان لانه کرده بود؛ و این سرما از نگاهشان پیدا بود.
* پیش از شروع: داستان کمی بلنده ولی من دوسش دارم*
تا چشم کار میکند سیاهی و تاریکی است
هیچ نوری نیست
ولی جریان هوا را روی پوستم حس میکنم
صدای زوزه باد را لا به لای قفسههای چوبی کتابخانه میشنوم
انگار که در اینجا خاک مرده پاشیدهاند
هیچ چیزِ زندهای نیست
حس کردم در دنیای مردگانم
همان قدر سرد، تاریک، ترسناک و ساکت
بوی خاک و برگههای کتاب با یکدیگر قاطی شده است
تنها نکته مثبت اینجا همین رایحه است
روزی که بمیرم دوست دارم تنم این بو را بدهد
در فکر و خیالات خود بودم که حس کردم یک سو سوی نوری دیدم
یک نورِ ضعیفِ چشمک زن
هیجان زده شدم
خون زیر پوستم دوید
یک حس نترسی و شجاعتی در وجودم سرازیر شد که مرا رو به جلو حرکت میداد
هرچه جلوتر میرفتم نور واضحتر میشد
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید