من یک لیوان هستم.
بیشتر اوقات تنهایم و دلم میخواهد در قفسه، کنار دیگر اعضای خانواده باشم. اما متاسفانه مانند یک کودک رها شده در خیابان، روی میز یا درون سینک ظرفشویی در همان وضع آشفته، به حال خود رها میشوم. به راستی بشریت کشف سندروم رهاشدگی را مدیون من است.
با تمام این اوضاع، از لیوان بودن خودم خوشحالم. من به زندگی این آدمی زادههای عجیب و غریب، گرما میبخشم. یار و یاور روزهای سرد زمستانی آنها هستم.
چه بسیار لحظات سختی را که در کنارشان بودم و بیهیچ منتی سرمای تنشان را به جان خریدم و گرمای خود را به آنان هدیه دادم؛ تا آنها در بزرگسالی از طرحواره رها شدگی در امان بمانند.
با این حال روزی در میان این رها شدنهای مداوم، ترکی مهمان تنم شد. دیگر نمیتوانستم با این تنِ خسته، گرمای وجودم را به خوبی نگهدارم.
تصور کردم که به انتهای خط زندگی رسیدهام و دیگر امیدی نداشتم. آخر چه کاری از دست یک لیوان ترک خورده و ناقص برمیآید.
بالاخره روز پایان فرا رسید و دست آدمی زادهای آمد و مرا با خود برد. من هم چشمانم را بسته بودم تا به آرامی از این دنیا بروم، اما بعد از مدتی متوجه سنگینی درونم شدم.
چشمانم را که باز کردم دیدم همسایه گلدانهایی رنگی شدهام که حال زندگی بخش گلهای دورن خود هستند.
در این لحظه نه تنها دیگر رها و بیپناه نیستم، بلکه هر روز زیر نور دستان گرما بخش خورشید میدرخشم و گرمای زندگی را به گل سرخم هدیه میکنم.
.
.
.
.
+ این مجموعه، سری نوشتههای کوتاهی هستن که دنیا رو از دید چیزی غیر از آدمی زاده ها باهم ببینیم.