شنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۴ ساعت 1:1 توسط غریب السلطنه | 

و کسی چه می‌داند آخرین دمی که می‌کشد کدام است؟

که شاید بازدمی در پسش نباشد...

یکی از حُسن‌های بیماری برایم این است که، آخر شب، در بستری که خواب را از من می‌گیرد؛ عمر رفته‌ام را کندوکاو می‌کنم.

باغچه زندگیم را شخم می‌زنم تا ببینم با خود و کشتزارم چه کرده‌ام...

بذرهای سالم و سلامت بیشترند؟ یا کرم‌ها و آفت؟

خاک کشتزار حاصلخیز است؟ یا برهوتی بی آب و علف از آن مانده؟

تاریکی شب و نور مهتاب انگار در درون خود چیزی دارند که تو را در وجودت صادق‌تر می‌کنند.

چیزی که پرده دنیا را پیش چشمت می‌اندازد و نور حقیقت را به دلت راه می‌دهد.

آنگاه تو می‌مانی و کتاب قطور زندگی...

نمی‌دانم چندمین روز و شب‌های بدحالیم را می‌گذرانم

نمی‌دانم این عمر گران، در ادامه مسیر آبستن چه تجربیاتی است

تنها یک چیز را می‌دانم

اینکه دلم می‌خواهد آخرین دم زندگیم، با آسودگی از همه چیز بیاید.

آسودگی از جنس رهایی و آرامش خاطر

و‌ کشتزاری که جز لبخند و امید در آن نروید...

.

.

.

.

.

.

+ تنتون سلامت، دلتون پر امید و شب‌هاتون پر از نور اطمینان :)

برچسب ها :

بیماری

،

امید

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.