هر روز صبح که به سمت محل کار میروم، او را در مسیر میبینم. همیشه نامرتب است. لباسهایش در یک شلوار جین که چند پارگی روی بدنهاش دارد و یک پیراهن چهارخانه رنگ و رو رفته، خلاصه میشود. یکبار که با دقت نگاه کردم، متوجه شدم دکمههای پیراهنش را یکی درمیان بسته بود. موهای ژولیده و ریشهای بلندش نشان میداد که زمان زیادی بود سر و وضعش شانه و آرایشگاه به خود ندیده است.
هر روز این مرد را با همین شکل و ظاهر میدیدم. بسیار دوست داشتم علت این احوال نامساعد و بد او را بهفمم. یک روز بالاخره دل را به دریا زدم و به دنبال او راه افتادم. تعقیبش کردم بلکه بتوانم سر از کارش دربیاورم. چندین ساعت در خیابانها سرگردان راه میرفت. کاملا بی صدا بود و با کسی حرفی نمیزد. نه جایی توقف میکرد، نه میایستاد و نه حتی لبخندی میزد. بدون اینکه به کسی نگاه کند مسیرش را میرفت. انگار تمام خیابانها را از بر بود.
بدون اینکه متوجه باشم، مسیر بسیاری را به دنبالش حرکت کرده بودم. بعد از ساعتها سرگردانی در خیابان، به سمت شیکترین مغازه گلفروشی رفت. بیرون مغازه منتظرش شدم و از این فرصت استفاده کردم تا نفسی تازه کنم. بعد از لحظاتی با چند شاخه گل رز و آفتابگردان از گلفروشی خارج شد. برخورد دیگران با این مرد به صورتی بود که انگار سالهاست او را میشناسند و این من را بیشتر متعجب میکرد.
بعد از خرید گلها مسیرش را ادامه داد و به قبرستانی رسید. با پاهایی که حالا از همین فاصله هم میتوانستی سنگینی آنها را احساس کنی؛ با سختی به داخل قبرستان حرکت کرد. از یک جایی به بعد میشد لرزش شانههایش را نیز فهمید. من با فاصله پشتش حرکت میکردم ولی مطمئن بودم که اشکهایش مسیر خود را به خارج پیدا کرده بودند و روی گونهاش میلغزیدند.
به آرامی سوی دو سنگِ قبری که آن نزدیکی بود، حرکت کرد. دو قبر سفید، ساده ولی مجلل. بین آن دو قبر به اندازهای که راحت بتوان در میانشان نشست، فضای خالی وجود داشت. مرد ژولیده رفت و درمیان آن دو آرام گرفت. گلهای آفتابگردان را روی یکی از سنگ قبرها و گلهای رز را روی قبر دیگر گذاشت.
از پشتِ نزدیکترین درخت به قبرها با حفظ فاصله، همه اتفاقات را تماشا میکردم. سنگ قبرها آنقدر چشم نواز بودند که مثل دو تکه صدف در میان تاریکی مرگ میدرخشیدند. گران و مجلل بودن آنها را میشد از این فاصله هم تشخیص داد اما اسم و مشخصاتشان قابل دیدن نبود.
مرد اما در میان آرامگاه ابدی عزیزانش، مانند درختی که قامتش از سنگینی ناجوانمردی دوران شکسته باشد؛ در خود خم شده و فرو رفته بود. صدایش را نمیشنیدم ولی به سادگی میتوان فهمید که در حال بازگویی غم دوران با عزیزانش است. ساعتهای زیادی را آنجا سپری کرد و کم کم صدای نجواگونهاش خاموشی گرفت و مانند کودکی که در آغوش مادر خود آرام میگیرد، در آغوش سردِ سنگها، آرامش یافت.
در تمام مدتی که او را زیر نظر گرفته بودم و احوالش را تماشا میکردم؛ احساس کردم که این مرد هر ثانیه از زندگیاش را در رنج و عذاب سپری میکند ولی توان این را ندارد که به این رنج مداوم پایان دهد و به نقطه رهایی برسد. گویی این درد چون بختکی به جانش افتاده و او را در کابوسی عمیق گیر انداخته بود، کابوسی که پایانی ندارد و انتهایش جز سیاهی و تباهی نیست.
قبرستان تقریبا خالی از آدمهای زنده بود. معمولا این روز از هفته افراد زیادی اینجا پیدا نمیشوند. تنها صداهایی که به خوبی شنیده میشد، پرندگانی بودند که حزن انگیز میخواندند، نسیم کوتاهی که از بین خانههای ابدی به آرامی گذر میکرد و گاهی نیز صدای شکستن بغض یک عزیز از دست داده که غم سنگینش را از حنجره بیرون میکرد.
فضای قبرستان و سکوت مرد مرا به این سمت وا میداشت که عزمم را جزم کنم، جلو بروم و تمام داستان مرد را از زبانش بشنوم؛ ولی نه شرایطش مهیا بود، نه به نظر حرکت درستی میآمد. واقعیت آن است که کمی هم میترسیدم. به هرحال عجیب است که به کسی بگویی: شما را در خیابان دیدم، کنجکاو شدم، تعقیب کردم و حال دوست دارم بدانم قصه زندگی شما چیست؟! بدون شک در اولین قدم اگر واکنش سختی نشان ندهد، به من پیشنهاد میکند که به روانپزشک مراجعه کنم. همه این فکرها باعث شد که از این تصمیم صرف نظر و به همین نگاه کردن از دور بسنده کنم.
آنقدر غرق در افکار خودم و عجیب بودن شرایط این مرد ژولیده بودم که به کلی زمان را فراموش کردم. حال آسمان به سمت سرخی رفته و هوا سردتر شده بود. به سمت قبرها نگاه کردم و دیدم که او نیز بیدار شده و عزم رفتن کرده است. ولی انگار توانی برای حرکت نداشت، تصور میکنم ناتوانیاش به خاطر این است که در تمام این مدت چیزی نخورده و انرژیاش تحلیل رفته است. اما در دل میدانم که ناتوانی او از سر غمِ سنگینی است که روی شانههایش با خود حمل میکند.
بالاخره با سختی از قبرها دل میکند و پرسان پرسان به سمت در خروجی حرکت میکند. در حال حرکت تلفن همراهش را از داخل جیبش درمیآورد و تماس میگیرد. فاصله بین برقراری تماس تا رسیدن به درب خروجی چندان زیاد نیست ولی بعد از همین مدت کم، در کمال تعجب دیدم که آن مرد ژولیده به سمت ماشین مشکی مدل بالایی رفت. این تعجب زمانی شدت بیشتری گرفت که دیدم راننده با سرعت پیاده شد تا قبل از رسیدن مرد، در را برایش باز کند. در میان نگاههای خیره و چشمهای گرد شده من، او داخل شد و راننده با تعظیم کوتاهی در را بست و ماشین به سرعت حرکت کرد.
حال من مانده بودم و تعقیب و جستجویی که نیمه کاره رها شد. آنقدر این صحنه برایم عجیب و غیرقابل باور بود که فراموش کردم به داخل قبرستان بازگردم و اطلاعات روی سنگها را بررسی کنم. تنها توانستم با تمام حجم فکری که در سرم بود به خانه بازگردم. آن شب با فکری آشفته از تمام وقایع به خواب رفتم و مصممتر از قبل تصمیم گرفتم که فردا دوباره مرد ژولیده را تعقیب کنم؛ اما دفعه بعد تا مقصد نهایی.
ادامه دارد...
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید