توجه:
اگر به هر دلیلی در دل نازک ترین حالت خود قرار داشته و حال روحی مناسبی ندارید، از خواندن داستان صرف نظر کنید.
.
.
.
نمیتونی کم بیاری و پا پس بکشی. حالا که تا اینجا اومدی حق نداری.فکر تسلیم شدن رو از سرت بیرون کن.
اینها سخنانی بود که در سر به خودم میگفتم تا بتوانم این بازی جهنمی را به پایان برسانم. حال بعد از تحمل آن همه سختی و بدبختی بالاخره به مرحله آخر رسیده بودم.
مرحله آخر به واقع درون اتاقی ساده جریان داشت که دیوارهای آن رنگ طوسی تیره بود که کمی به مشکی میزد. پنجرهای آینهای روبرویم بود. یک دوربین مداربسته گوشه اتاق چسبیده به سقف و یک بلندگوی کوچک گوشه دیگر وجود داشت. وسط اتاق میز ساده چوبی با یک صندلی گذاشته بودند داشت و صندوقچه کوچکی روی میز خودنمایی میکرد.
فضای مرحله آخربرخلاف تصورم دقیقا همین اتاق خالی بود. همین سادگی و سکوت مرا به شدت میترساند. آنقدر که تصور میکردم یک حرکت اضافه میتواند این چهاردیواری ساکت را به جهنمی آتشین تبدیل کند.
مانند یک تیر چوبی فرو رفته در زمین سیمانی، سر جایم بدون حرکت ایستادم و منتظر شدم تا شاید صدایی از بلندگو پخش شود و دستور کار را اعلام کند.
بعد از دقایقی بالاخره صدایی از دستگاه پخش شد که به من تبریک میگفت: تبریک میگم، تو موفق شدی که تا آخرین مرحله پیش بری. برای به انتها رسوندن بازی فقط کافیه که صندوقچه روی میز رو باز کنی. برو جلو و نگاهی بهش بنداز.
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید