آنقدر نگاهش سنگین و با عصبانیت بود که باعث شد برای لحظهای دستپاچه شوم و نتوانم درست حرف بزنم. سعی کردم بر خود مسلط شوم تا توضیحی برای این وضع پیدا کنم ولی با حرفی که زد، تمام رشتههای ذهنم پاره شد. با تحکم و شدت خاصی که در لحنش به خوبی پیدا بود، گفت: چرا منو تعقیب میکنی؟! چی از جون من میخوای؟!
در تمام این مدت فکر میکردم که بسیار خوب و تمیز کارم را انجام دادهام و او اصلا متوجه حضور من و تعقیب شدنش نشده است. ولی همین دو جمله به من ثابت کرد که او به خوبی توانسته پشت این چهره ژولیده، سرگشته و بیهوش و حواس، خوب خودش را پنهان کند و مرا فریب دهد. تمام ذهنم را بهم ریخت و تنها توانستم به سختی و با لکنت بگویم: ببخشید.... قصد مزاحمت نداشتم.... من فقط....
حتی نگذاشت حرفم به پایان برسد، به سمتم آمد و حال صورتش مستقیم در برابرم قرار گرفت و گفت: فقط چی؟ میخواستی تسلیت بگی و دلداری بدی؟ یا میخواستی بدبختی یه آدم فلک زده رو ببینی؟
این مرد آنقدر عصبی و جدی بود که نمیدانستم گفتن چه کلمه و جملاتی در این شرایط بهتر است؟! باید بگویم که یک کنجکاوی ساده مرا به این مسیر کشاند؟! یا بگویم که دیدن هر روز مردی با این سر و وضع، قلبم را میفشرد و حسی را درونم روشن میکرد که به او کمک کنم؟! در کشاکش افکارم بودم که به جای انتخاب یک جمله مناسب ناگهان و بیمقدمه گفتم: خودت پشت فرمون بودی؟
همیشه برای فروریختن یک دیوار به ظاهر محکم نیازی نیست که هزاران ضربه به او زد، بلکه تنها یک ضربه کاری میتواند تمام شاکله آن را از هم بپاشد و همین یک جمله برای فروریختن این مرد کافی بود. انگار به یکباره تمام انرژی و خشمش فروکش کند، سست شد و روی زمین نشست. شنیدم که زیر لب میگفت: کاش فرمونی بود و من پشتش بودم. به من پشت کرد و رو به سنگ قبرها نشست و با لحنی مخلوط از غم و عصبانیت با شدت گفت: برو، میخوام تنها باشم.
بهتر دیدم که در این شرایط تا جملات دیگری به زبانم نیامده و کار بیخ پیدا نکرده، صحنه را ترک کنم. به آرامی بلند شدم و گامهایم را به سمت در خروجی تند کردم ولی صدایش را شنیدم که میگفت: متاسفم، متاسفم که نتونستم... و بغض شکسته و گریه امانش نداد تا جملهاش را کامل کند.
از قبرستان خارج شدم و آنقدر ذهنم مشغول بود که ترجیح دادم برای رهایی از شر فکرهای درون سرم، مسیری را پیاده بروم. در تمام راه این جمله در سرم میچرخید که چیزی در این میان درست نیست. عجیب بود که یک آدم حسابی و موفق مثل کیان راد، که همه به خوبی از او یاد کرده و به عنوان یک فرد با اقتدار و قوی معرفی میکنند؛ اینقدر شرایط بدی را بگذراند. من آدمهای زیادی را در طول عمرم دیدهام که به شکلهای مختلفی عزیزان خود را از دست دادهاند، اما زمانی افراد بدین شکل در غم و اندوه عمیقا غرق میشوند که خود را در حادثه مرگ مقصر بدانند.
اما به گفته کسانی که این مرد را میشناسند، اذعان دارند که یک دشمن هم ندارد؛ همچنین با سطح زندگی او و دارایی های زیادی که دارد، بعید است که ماشین سطح پایین با ایمنی کم برای زندگی انتخاب کند. زمانی که همگی این مسائل را در کنار هم قرار میدهم و همچنین برخورد عجیب او با خودم را نیز درنظر میگیرم، داستان تصادف و حادثه برایم به شدت عجیب و غیرقابل باور میشود. تمامی این افکار مرا بیشتر از پیش مصمم میکند که این مرد را بشناسم و بخواهم داستان واقعی زندگیاش را بفهمم.
با توجه به اطلاعاتی که از کیان راد فهمیدم، حال یافتن آدرس محل زندگی و کارش دیگر کار چندان سختی نخواهد بود. به محض رسیدن به خانه و استراحتی اندکی، کار جستجو را از سوابق این مرد، روابطش با دیگران و کارهایی که تا الان انجام داده، شروع کردم. عجیب است! این همه تمیزی، سفیدی و بی خطا بودن پرونده یک فرد اصلا نشانه خوبی نیست. هر وقت فردی به این شکل پرونده خوبی داشت و به شکلی قدیس به نظر میآمد؛ قطعا وقایعی سیاه و ترسناک در گذشتهاش پیدا میشد.
هر چقدر بیشتر راجع به این مرد عجیب و اتفاقهایی که افتاده فکر میکردم، بیشتر به مبهم بودن زوایا و همینطور مخفی بودن رازی بزرگ مشکوک میشدم. رازی که بدون شک یک سرش به این دیوانه ژولیده وصل بود. تمام این فکرها باعث شد که برای نزدیکی به این فرد تلاش کنم. بالاخره حس کنجکاوی یک وکیل بر همه چیز پیروز میشود.
روز بعد صبح زود از خانه بیرون زدم و به سمت منزل آقای راد حرکت کردم. میخواستم ابتدا کمی اطراف خانه پرسه بزنم و کمی از همسایگان در موردش پرس و جو کنم تا شاید سرنخهای بهتری بیابم. ولی به محض رسیدن به محل، زیبایی ساختمان تمام توجهام را به خودش جلب کرد. میشد گفت که این خانه مانند جواهری بود که در آن منطقه و در میان آن همه ساختمان به تنهایی میدرخشید. یک خانه لوکس با دیوارهای تمام سفید که پنجرههای بزرگ شیشهای روی آن خودنمایی میکرد. ولی جالب بود که از بیرون هیچ دیده به داخل خانه از طریق پنجرهها نبود. درختهای سرو سبز و بلند در کنار ساختمان زیبایی آن را دو چندان کرده بود. سفیدی ساختمان و سبزی درخت حتی در سردترین فصل سال هم گرمای دلپذیری را مهمان چشم بیننده خود میکرد.
سعی کردم چشم از ساختمان بگیرم و روی کاری که برای آن آمدهام تمرکز کنم. کمی در کوچه و حوالی ساختمان قدم زدم. رفت و آمد زیادی در این محل نبود و تنها صدایی که به وضوح به گوش میرسید، صدای قدمهای آرام من و جدال پرندگانی بود که روی درختها ساکن بودند. در حال بررسی اطراف بودم که صدای گامهای بلندی را شنیدم و تا سرم را به سمت صدا چرخاندم، دو مرد درشت هیکل با حالتی آماده باش را دیدم که به سمتم میآمدند. هیکلهایی تنومند و کاملا ورزیده که از زیر کت و شلوار هم خودنمایی میکرد، موهای مرتب و اصلاح شده، کراوات، عینک آفتابی و جدیت در چهره به خوبی نشان میداد که این افراد نظامی بوده یا هنوز هم هستند.
ادامه دارد...
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید