تا آنالیز کلی من تمام شود، آن دو مرد رسیدند و با احترام و جدیت کامل از من خواستند که همراه آنها بروم. متعجب بودم که این افراد چرا به سراغ من آمدهاند که وجود دوربینهای نظارتی در گوشه و کنار توجهم را جلب کرد. پس آقای راد متوجه حضور من شده و مرا احضار کرده است. بد هم نشد، حداقل الان بهانهای برای رفتن به داخل خانه و گرفتن اطلاعات بیشتر را دارم. به همین دلیل بدون مقاومت همراه آن دو مرد رفتم.
حیاط ورودی بسیار زیبا و مرتب بود ولی برخلاف تصورم کوچک به نظر میرسید. احتمالا به خاطر اشراف به کوچه حیاط اصلی در پشت ساختمان قرار دارد. وارد ساختمان شدیم، از همان ابتدا تلاش کردم به همه چیز به خوبی دقت کنم. چرا که کوچکترین جزئیات میتواند بزرگترین داستانها را در خود داشته باشد. اما چیزی که چون سیلی محکم از همه جای خانه به صورتم میخورد، دلمردگی بود. از لایههای ضخیم خاک، بیرنگی و بیحسی در و دیوار خانه به خوبی میتوانستم بفهمم که مدتهاست هیچ زنی در این چهار دیواری نبوده و زندگی از این خانه رخت بربسته است.
از راهرو ورودی که عبور کردم به سالنی تقریبا خالی رسیدم که تمام دیوارهایش پر از عکسهای همسر و دختر فوت شدهاش بود. پنجرههای زیادی در سالن وجود داشت ولی همگی پوشیده شده بودند و اینجا تقریبا تاریک بود. تنها نورهایی که روی قاب عکسها بازتاب داشت فضا را روشن کرده بود. آقای راد وسط سالن روی یک صندلی چوبی ساده که کنارش یک میز قرار داشت، نشسته بود. همانطور که بدون هیچ حسی در چشمانم نگاه میکرد، بدون حرف اضافه یا مقدمهای پرسید: تو چی از جون من میخوای؟ انگار سرت به تنت زیادی کرده، نه؟!
این کلماتی بود که از دهان مردی بیرون میآمد که همه به خوبی و بزرگی از او یاد میکردند. من آدم ترسویی نیستم و در بسیاری از موارد همین زبان سرخم سر سبزم را تا مرز برباد دادن برده است. در این مورد خاص برای رسیدن به نتیجه دلخواه، بدون فکر به مکان و زمان، شانسم را امتحان کردم. برای همین با جسارت تمام ولی با لحنی آرام گفتم: من میدونم که تصادفی در کار نبوده.
همین جمله کافی بود که برای یک لحظه کوتاه حسهای متناقضی را در چهره او ببینم. بدون شک انتظار نداشت چنین جملهای را در جواب صحبتش از من بشنود. سریع به خودش آمد و برای تغییر بحث به سمت من و پرت کردن حواسم از این مسئله گفت: نیمچه وکیل، من قرار نیست سکوی پرتاب تو باشم یا بخوای منو تبدیل کنی به یه سوژه داغ که خودت رو باهاش بالا بکشی!
پس او هم راجع به من تحقیق کرده بود. البته حق هم داشت چنین فکری از سرش عبور کند. یک وکیل تازه کارِ نابلد، وقتی به مسئلهای مانند این برخورد کند؛ در اکثر موارد آن را به چشم یک سوژه داغ و موقعیتی طلایی میبیند که میتواند زندگی کاریش را دگرگون کند. ولی من با همین نیمچه وکیل بودنم خوش بودم و دنبال ارتقا درجه، پول و مقام نبودم. صادقانه به او گفتم که: تو درست میگی، ولی نه راجع به من.
پوزخندش کاملا عمدی و باصدا بود. فکر میکرد با این اداها میتواند من را تحقیر کند تا خودم را ببازم. مردی که هر روز عین دیوانهها لباس میپوشه، مثل روحی سرگردان همه جا میچرخه و مانند شیطانی گناهکار هر روز تقاضای بخشش میکنه، قطعا تجربهای فراتر از یه تصادف ساده رو پشت سر گذاشته.
چشمهایش حالا کمی ترسیده و متعجب بود. انگار انتظار نداشت اینقدر بیپرده و رک با او سخن بگویم. لبهایش جنبید و تا خواست به زبان آورد، سریع ادامه دادم:
بعضی تجربهها عذاب بیانتهان و فرقی نمیکنه یک سال ازش گذشته باشه یا دها سال. هر روزی که ازشون میگذره فقط بدتر میشن. تا جایی که حس میکنی چاره تموم شدنش فقط و فقط مرگه.
برای چند لحظه سکوتی عذابآور بین ما به وجود آمد. صدای نفسهایش را به خوبی میتوانستم بشنوم. هنوز کمی عصبی و کشدار بود اما آرامتر از قبل به نظر میرسید. پس از لحظاتی کوتاه خودم این سکوت را شکستم و ادامه دادم: تصور میکنم این فکریه که هر روز با خودت مرور میکنی. که تو هم بری پیش خانوادهات.
با این حرف موفق شدم آن حالت تهاجمی اولیه او را خنثی و به سمت یادآوری گذشتهاش هدایت کنم. با لحنی آرام و دلسوزانه ادامه دادم: حس میکنم اتفاقی که برات افتاده خیلی وحشتناکه که توانسته مردی یه این ابهت و هیبت رو به چیزی که الان هست تبدیل کنه. یه آدم شکسته و ضعیف که تا مرز جنون پیش رفته.
تغییرات چهرهاش نشان میداد که دلش میخواهد سخن بگوید و تمام آنچه بر روی دوشش سنگینی میکند را به زمین بگذارد؛ ولی نگران بود. به من اعتماد نداشت و کاملا حق هم داشت. من به صورت ناگهانی از ناکجا آباد آمده و وارد زندگیش شده بودم. حال هم روی نقطهای دست گذاشتهام که خط قرمزش بود. مقاومتش کاملا طبیعی بود و اگر میخواستم که به حرف وادارش کنم باید اعتمادش را به دست میآوردم. تلاش کردم احساساتم را پشت حرفهایم پنهان کنم و گفتم:
من فقط میخوام که کمک کنم. حس میکنم یه اتفاق ناگواری افتاده و اصلا مرگ خانوادهات اتفاقی و تصادف نبوده. حس میکنم پای کسی درمیانه.
بدون هیچ حرف و حرکتی فقط به من نگاه میکرد. به چشمانم خیره شده بود، حس میکردم میخواهد حس واقعی و هدفم را در آنها جستجو کند. انگار منتظر یک خطا و اشتباه بود تا مطمئن شود و مرا از روی زمین به طور کلی محو کند.
تیر آخری که داشتم را به سمتش نشانه گرفتم و ادامه دادم: من فقط یه حس همدردی عمیقی با شما دارم، همین. اگر دوست نداری که من اینجا باشم، چیزی بدونم یا کاری بکنم، میرم و دیگه مزاحمتی ایجاد نمیکنم. فقط میخوام بدونی نشانهها به من میگن که پای یه قتل درمیانه. یه قتلی که شاید هدف اصلیش شما بودی نه خانوادهات.
ادامه دارد...
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید