پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 17:30 توسط غریب السلطنه | 

همین جمله کافی بود تا باعث بشه مردی که آرام گرفته بود به سیم آخر بزند. آدمی با چهره برافروخته، صدایی دو رگه از خشم و رگ‌های گردنی که حال متورم شده بود. حس کردم که واقعا باید فاتحه زندگی خود را بخوانم. آدرنالین قدرتی ناگهانی به او داده بود و با تمام توانی که داشت از روی صندلی بلند شد به سمتم هجوم آورد. صدای برخورد محکم صندلی با کف زمین در کل سالن منعکس شد. در کسری از ثانیه به من رسید و یقه لباسم در مشتش گره خورد. از چشم‌هایش خون می‌چکید. سعی می‌کرد با صدای کنترل شده از خشم، واضح حرفش را بگوید:

تو کی هستی؟ این مزخرفات چیه میگی؟ به چه حقی دور و بر من پرسه می‌زنی؟ می‌دونی همین الان می‌تونم بدون اینکه کسی بفهمه زندگیت رو تموم کنم؟

اگر ذره‌ای شک درون دلم مانده بود که شاید این تصورات و برداشت‌ها اشتباه است، با این رفتار و عصبانیت شدید او مطمئن شدم که حسم کاملا درست بود و ماجرا فراتر از یک تصادف و سانحه است. حال اطمینان دارم قتلی هولناک رخ داده که چنین واکنشی را در پی دارد. ولی این عصبانیت نباید برای من استفاده می‌شد، کسی که این کار را کرده بود مستحق دیدن این رفتار است. همین فکر به من جسارت و انرژی مضاعفی داد که در یک لحظه دستان قدرتمند او را از یقه‌ام جدا کنم و با همان جسارت و چهره جدی، حال من رو به رویش بایستم. مستقیم در چشمان خشمگینش خیره شدم و گفتم: این خشمت رو برای سوزاندن دشمنات که باعث و بانی این وضعت هستن، نگه دار؛ نه منی که با نیت کمک توی خونه‌ات اومدم.

ضمنا اینقدر نمی‌تونی خودت رو کنترل کنی و ضعیف شدی که فرق بین دوست و دشمن رو دیگه تشخیص نمی‌دی؟! نکنه فکر می‌کنی من کسی هستم که تمام این اتفاقات رو رقم زده؟!

با گفتن این جملات حدس می‌زدم که شاید تعجب کند، چون فکر می‌کرد کسی که اینکار را انجام داده بالاخره یک روز به محل جرم باز می‌گردد. نمی‌دانم علتش چه می‌تواند باشد، ولی معمولا این اتفاق بین همه قتل‌ها مشترک است. شاید قاتل دوست دارد بازگردد تا نتیجه کار خود را از نزدیک ببیند و شاید هنوز هم حس انتقامش ارضا نشده و نیاز دارد که سمفونی مردگانش را تکمیل کند.

می‌توانستم بهت لحظه‌ای در چشم‌هایش را ببینم، مانند کسی که ورق‌های درون دستش یکی یکی رو می‌شود و حال بازی را باخته تصور می‌کند. همان لحظه بهت آور، فرصت را غنیمت شمردم و اضافه کردم که: اگر من اون کسی بودم که دنبالش بودی، قطعا الان اینطوری زنده و سرحال جلوی من نمی‌ایستادی. شک نکن قاتل تنها زمانی به اینجا برمیگرده که بخواد جنازه تو رو ببینه.

لرزش مردمک چشم‌هایش و افتادگی شانه‌اش به خوبی نشان می‌داد که در حال عقب نشینی است. برخلاف تصورم، این مرد حتی از یک نهال تازه کاشته شده هم شکننده‌تر بود. در هر حال من باید تمام حرف‌هایم را به او می‌گفتم. ببین اگه می‌خوای پیداش کنی، باید براش آماده باشی. چون میاد، شاید حتی به همین زودی. قبلا هم گفتم، فکر می‌کنم هدفش خودت بودی. اگه حدسم درست باشه سر و کله اش پیدا میشه.

به جرات می‌توانم بگویم که انتقام یکی از بزرگترین و قوی‌ترین انگیزه‌های دنیاست. همین جملات کافی بود تا حس جدیدی را از آقای راد شکننده بگیرم. شعله‌های خشم و انتقام درونش جان گرفت. گویی که گفته باشم قاتل را تا ساعاتی دیگر خواهی دید و داشت خودش را برای این رویارویی آماده می‌کرد. اما یک نقطه تاریک در این میان وجود داشت و آن حس عذاب وجدان بود. بعد از جوشش رگه‌های انتقام در خونش، انگار سایر موارد برایش رنگ باخت. دیگر اهمیتی نداشت که من چه کسی هستم؟! از کجا آمده‌ام و حتی اینکه چطور به این خانه و خانواده راه پیدا کرده‌ام. او فقط می‌خواست که انتقام خودش را بگیرد و وسیله و مسیر برایش مهم نبود، مطمئنم اگر در این راه زندگیش را هم فدا می‌کرد، اصلا ناراحت نمی‌شد. چقدر این حس برای من قابل درک است. انتقام حتی به قیمت گذشتن از زندگی و تمام فرصت‌ها...

هر دو در سکوتی عجیب فرو رفتیم. جسم ما در اتاق بود و ولی افکار هر کدام به جایی سفر می‌کرد، من در گذشته سیاه و او در آینده‌ای آتشین. من برای یک لحظه کوتاه به اعماق سیاه‌چاله افکارم در ۲۰ سال پیش پرت شدم و تمام آن لحظات زجرآور در ذهنم پدیدار شد. همین یک لحظه کافی بود تا تمام احساساتی که سالیان سال آن‌ها را در اعماق وجودم دفن‌ کرده بودم، راهی به بیرون بیابند. همانطور که افکارم در یک ثانیه پدیدار شد، با پلک بعدی دوباره خود را در همان اتاق دیدم.

کیان راد اما فارغ از دنیا به قاب عکس سه نفره‌شان که روی میز بود، چشم دوخت و قطره اشکی از کنار چشمش به روی گونه‌اش روان شد. عذاب از دست دادن عزیزانش مانند آهن گداخته‌ای درون قلبش بود که هیچ چیز نمی‌توانست آن را خاموش کند.

با گفتن این حرف او را از دنیای مردگانی که در آن سیر می‌کرد، به اتاق بازگرداندم: باید همه چیز رو بدون کم و کاست بهم بگی، حتی کوچک‌ترین جزئیاتی که به نظرت بی‌اهمیت هستن. باید همه‌اش رو بدونم تا بتونم کمکت کنم.

بالاخره لب‌هایش برای گفتن حقیقت از هم باز شدند. شنیدن حقیقتی که می‌دانی، از زبان کسی دیگر حس جالبی دارد. برای اینکه بتواند داستان را کامل تعریف کند روی صندلی نشست و با اشاره به صندلی دیگری که برای من آورده بودند، دعوت به نشستن کرد. تمام این کشمکش‌ها واقعا انرژی‌ام را کم کرده بود. روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا شروع کند:

سال‌های زیادی برای ساختن این زندگی که الان چیزی ازش نمونده تلاش کردم. می‌تونستم با هرکاری و توی مدت زمان کوتاهی یه امپراطوری برای خودم بسازم، اما می‌خواستم که یه زندگی خوب برای خانواده‌ام درست کنم. اون دختر خیلی باارزش بود، اونقدر که حاضر بودم کل دنیا رو به پاش بریزم و توی مسیری که اون می‌خواد قدم بردارم.

ادامه دارد...

برچسب ها :

داستان

،

نویسندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.