(صدای گریه آرام)
یک لحظه خشکم زد
صدای گریه ریزی را میشنیدم
انگار کسی داشت در نهایت ناامیدی و خستگی اشک میریخت
انگار آخرین قطرات اشکش بود
جرات کردم و جلو رفتم
روی یک میز کهنهِ زوار در رفتهِ قدیمی که رنگ به رخسار نداشت، چراغ نفتی روشن بود
شعلهاش بسیار کم بود گویی دیگر جانی در بدن نداشت
به سختی اطراف خود را روشن میکرد
بیشتر که دقت کردم متوجه قطرات اشکش شدم
صدای ناله و اشک برای او بود
به خودم جرات دادم و جلو رفتم
آهسته کنارش نجوا کنان سخن گفتم
آنقدر در حال پریشانش غرق بود که حضور مرا حس نکرد
به آرامی دستی از سر دلسوزی بر سرش کشیدم
در یک لحظه برگشت و مرا تماشا کرد
انگار اصلا انتظار دیدن هیچ چیز را نداشت
چشمانش چون قبرستانی که پذیرای مردگان بسیاری است، سرد و بی روح بود
نمیدانم آن لحظه به چه فکر میکردم که از چراغ پرسیدم:
تو تنها بازمانده هستی؟
انگار که سالهاست انتظار میکشد که یک نفر این سوال را از او بپرسد. در سکوتی عمیق به چشمانم نگاه کرد و بعد از آن لب به سخن گشود:
سالهاست که در میان این دیوارها و بین مردگان بسیار زندگی میکنم
شبها صدای نجواگونه شان را میشنوم. داستان های زیادی برای تعریف کردن دارند.
تاریکی و مرگ و سکوت این مکان را نبین، روزگاری زندگی بیشتر از هر چیز دیگری در این مکان جریان داشت.
من بدون اینکه اصلا به زمان و مکان توجهی داشته باشم، به سخنان چراغ پیر گوش میدادم
دیگر نه تاریکی مرا اذیت میکرد، نه صدای زوزه باد آزردهام میساخت
تنها صدای چراغ را میشنیدم
نگاه چراغ در حال تغییر بود. دگرگونی در صدا، چشمان و سخنانش پیدا بود. داشت گذشتههای طلایی اش را بازگو میکرد.
زمانی که یک چراغ پرنور و زیبا و مایه روشنی جهان اطراف خود بود.
برای چند لحظه سکوت کرد. انگار که یاد گذشته حسهای مختلفی را در او روشن کرده و فرصتی کوتاه میخواهد تا دوباره به خود آید. از این فرصت استفاده میکنم تا با او بیشتر هم کلام شوم.
راستی اینجا چگونه بود؟
چراغ لبخند ظریفی زد و چشمانش را بست. گمان میکنم در پس چشمانش تمام جزئیات را مرور میکرد.
این کتابخانه به واقع قلب شهر بود. فرقی نمیکرد کودک بودی یا بزرگسال، هر کدام از گذراندن لحظات خود در این مکان لذت میبردند و شاد میشدند.
صدای پچ پچ آدمها را هنوز هم میتوانم در گوشم حس کنم. صدای آن دو دختر نوجوان که رمان عاشقانه ای انتخاب کرده بودند را هنوز هم به خاطر دارم. به اوج داستان که نزدیک میشدند و هیجان زده در گوش یکدیگر پچ پچ میکردند.
آن گوشه کنار پنجره را میبینی؟
با چشمان کم فروغش به جایی در تاریکی اشاره میکرد. من چیزی نمیدیدم ولی میدانستم که او آجر به آجر این فضا را از بر است.
ادامه داد که: پیرمرد کتابخوانی را یادم است که همیشه روی صندلی آن گوشه مینشت. عینک ته استکانی اش را میزد و کتاب را رو به رویش میگرفت. علاقه خاصی به کتابهای تاریخی خصوصا بخشهایی که درباره جنگ و آدمها بود داشت. انگار که خودش نیز بازمانده ای از آن دوران بود و از خواندن آن لحظات و یادآوری فداکاریها حس خوبی را تجربه میکرد.
چراغ به گونهای گذشته را بازگو میکرد که انگار همان لحظه در حال رخ دادن بود و من میان ماجرایی در جریان نشسته بودم.
یک آن صدای نفس عمیقش را شنیدم. به شکلی نفس کشید که انگار بهترین رایحه عمرش را استشمام میکند. با اشتیاق ادامه داد که: بو کن، یک نفس عمیق بکش. رایحه را حس میکنی؟
من که چیزی جز بوی کتاب، خاک و حال هم بوی سوختن ضعیف نفت و فیلیته را حس نمیکردم، ولی به او گفتم آری، ولی دوست دارم از زبان شیرین تو بشنوم
گفت: مسئول مهربان کتابخانه عاشق چای بود. ممکن بود عینک، کیف پول و حتی دسته کلیدش را جا بگذارد ولی محال بود بدون نوشیدنی مورد علاقه اش از خانه خارج شود.
یک خانم مهربان با لبخندی همیشگی و چشمانی که با شیشههای بلورین قاب گرفته شده بود. پشت صندلی اش مینشست و آرام کتابش را میخواند و استکان چاییش را کم کم مینوشید.
عطر چای و بوی کاغذ به گونهای با یکدیگر ترکیب میشدند که گویی از ازل باهم عجین بودند و نمیتوان یکی را بدون دیگری تصور کرد.
چراغ طوری همه چیز را تعریف میکرد که یک آن بوی چای گرم را در آن تاریکی حس کردم. واقعی تر از هر حس دیگری، حتی گرمای آن پوستم را نوازش میکرد. حال من هم چشمانم را بسته بودم و قدم در دنیای چراغ نهادم.
کم کم حس چراغ را درک کردم و فضای واقعی کتابخانه برایم روشن شد. چراغ با شور و شوق از ریزترین جزئیات تا بزرگترین اتفاقات را تعریف میکرد. مثل یک برنامه ضبط شده بود که بدون از قلم انداختن نکتهای، همه چیز را بیان میکند. هر جملهای که میگفت، یک بخش از کتابخانه در ذهن من شکل میگرفت.
یک لحظه حس کردم جای یک چیز مهم در این میان خالیست. آری، همه چیز از زاویه دید یک چراغ بود ولی از خودش چیزی نمیگفت.
پرسیدم: خب خودت کجا بودی که همه چیز را میتوانستی با دقت ببینی؟
صدایی نیامد. چشمانم را باز کردم و دیدم که چراغ به نقطه ای نا معلوم خیره شده است. باز هم تاریکی و باز هم نقطهای نامعلوم.
«آن بالا روی دیوار.»
برای یک لحظه حس کردم همه چیز از حرکت ایستاد. حتی صدای نفس هایش به سختی شنیده میشد. آنقدر در فکر فرو رفته بود که نمیتوانستی تشخیص دهی چراغ در حال است یا گذشته. یا اینکه واقعا اینجاست؟!
سوز سردی وزید و سرمایش تا مغز استخوانم نفوذ کرد. شعله بی جان چراغ رقص کنان به سمت خاموشی رفت و نگاه او مضطرب شد. به سرعت دست خود را تکیه گاه چراغ کردم تا مبادا مرا در این قبرستان ترک کند.
برای مدتی بود که فراموش کردم کجا هستم. زبان شیرین و گرمای اندک وجود چراغ به کلی سرما و تاریکی این متروکه را از یادم برده بود.
لحظاتی طول کشید تا شعله بی فروغ چراغ ثابت شود و زندگی دوباره به کالبدش بازگردد. اما اینبار لرزش شعله اش به وضوح مشخص بود. حسی که از او ساطع میشد رنگ و بوی نگرانی و اضطراب میداد.
آن باد بی موقع همه چیز را تغییر داد. حسی به من میگفت که راز تاریکی در این مکان جریان دارد.
حس کردم برای آرام کردن چراغ بهتر است کمی نیز من سخن بگویم تا او بتواند آرامش از دست رفته خود را بیابد.
من هم مانند تو بازمانده یک داستان پر فراز و نشیبم. روزگاری زندگی شادی داشتم و تصور میکردم که خوشبخت ترین موجود در این جهان هستی ام
اما یک شب به یکباره دنیای من دگرگون شد. همه چیز در تاریکی مطلق فرو رفت و من از دیار خود رانده شدم
برای لحظاتی ساکت شدم و تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم پیش دیدگانم نمایان شد. متوجه نگاه های خیره چراغ شدم. هر دو رازهایی داشتیم که پر از تاریکی بود.
برای مدتی هر دو در چشمان هم خیره شدیم. چشمانمان حرف های زیادی برای گفتن داشت.
آسمان اما قصد داشت که پرده از این رازهای تاریک بردارد. به یکباره رعد و برقی سهمگین دنیا را فرا گرفت، به طوری که انگار کل جهان روشن شد.
برای یک لحظه تمام فضای کتابخانه روشن شد.
آنچه که در آن یک ثانیه دیدم، باور پذیر نبود. همان یک ثانیه روشنایی کافی بود تا بتوانم کل فضای مرده اطراف را از نظر بگذرانم.
صدها جفت چشم چون چشمان یک شیر درنده به همین یک نقطه خیره شده بودند. انگار که به شکار خود نگاه میکردند و منتظر یافتن فرصت بودند.
از شدت ترس و شوکی که به من وارد شده بود حتی نفس نمیکشیدم. برای لحظاتی ضربان قلبم را نیز حس نمیکردم. چنان از دیدن آن صورتهای بی روح و چشم های به خون نشسته وحشت کردم که روح از بدنم جدا شد.
یک بار دیگر رعد و برق کل فضا را روشن کرد. اینبار همه چیز وهم آور تر از قبل شد.
تمام اطرافم را اجساد مردگانی پر کرده بود که روی زمین افتاده بودند.
چون بید به خود میلرزیدم و صدای برخورد دندان هایم با یکدیگر سکوت فضا را میشکست. دلم میخواست در یک ثانیه تمام عزم خود را جزم کنم و از آن کتابخانه مخوف بیرون بزنم ولی حتی جرات این کار را نیز نداشتم. وحشت سراپای وجودم را فلج کرده بود.
صدای زمزمه چراغ را شنیدم که باز هم گفت:
من سال هاست که در میان این دیوارها و بین مردگان بسیار زندگی میکنم.
حال معنی این حرفش را میفهمم که میگفت بین مردگان زندگی میکنم.
ترس، وحشت، غم، ناامیدی، و بی پناه بودن به یکباره درونم هجوم آورد. مانند کسی که یکبار تمام توانش را جمع کرده تا خود را از فلاکت نجات دهد و حال دوباره به فلاکتی به مراتب سخت تر دچار شده است.
چشمانم را بسته بودم تا به خیال خود از نگاههای خیره آن ارواح در امان بمانم. قطره اشکی از سر عجز و ناتوانی از چشمم سرازیر شد.
گرمای کم جانی را کنار پوست دستم حس کردم. با ترس چشمانم را باز کردم. چراغ نفتی با مهربانی خود را به من نزدیک کرده بود. انگار که دلش برای من سوخته بود و میخواست مرا اندکی دلداری دهد.
با لحنی آرام و با کمی امید گفت: مدتها بود که ترسی را در چشمانت ندیده بودم. حتی یادم نیست که آخرین بار کی اشک در چشمانت حلقه زده بود.
انگار که از لبه پرتگاهی بلند به پایین سقوط کردم. دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد. من، این کتابخانه و چراغ نفتی چه ارتباطی با یکدیگر داشتیم! من اولین بار بود که قدم در این فضا می گذاشتم. آن مردگان که بودند؟ آن ارواح چرا آنقدر وهم آلود مرا نگاه میکردند؟ انگار که به خون من تشنه اند.
نه
نه
نههههه
سرم را بین دستانم میگیرم و مدام کلمه نه را با خودم تکرار میکنم
تصور میکنم همه این ها یک خواب و کابوس وحشتناک است که اگر بیدار شوم تمام میشود.
تیر خلاص را آن زمانی خوردم که صدایی نجوا کنان اسمم را زمزمه میکرد و تنها کسی که رو به روی من قرار داشت، چراغ نفتی بود.
به من خیره شده بود، اما اینبار چیزی فرق میکرد
برای لحظاتی به چشمان سرخش خیره شدم
انگار که چیزی درون آن وجود داشت
سرم را به او نزدیک کردم و آرام و جستجو گر عمق چشمانش را دیدم.
دنیا از حرکت ایستاد و من در چشمان او خودم را دیدم
کتابخانه ای را دیدم که پر از زندگی و شادی و جنب و جوش بود.
روز شلوغی بود، انگار که مردم جشن گرفته بودند.
اما من در میان جمعیت ساکت، سنگین و غمگین بودم.
حس تنفری که در وجودم شعله میکشید را میتوانستم از همین جا ببینم.
دقیقا در همین نقطه پشت میز نشسته و غرق در افکار خودم بودم.
چهره ام آنقدر درهم بود که اگر کسی به من نگاه میکرد، میتوانست حالم را بفهمد. هر لحظه در اعماق وجودم میخواستم که یک نفر، تنها یک نفر به سمت من میآمد و دست نوازشی از سر محبت بر سرم میکشید.
ولی دریغ از یک محبت، از یک نگرانی و حتی نیم نگاهی
تمامی آن آدمها مقصر بودند
مقصر تنفری که در وجودم جوانه زده بود.
آنها بودند که این بذر سیاه را در دلم کاشتند و با تلخیها، بدیها، قضاوتها و تهمت هایشان آن را بارور کردند.
حال وقت آن رسیده که سزای خباثت خود را ببینید.
دنیای بیرحمی که آنها ساختند همان بهتر که نابود شود.
برای آخرین بار سرم را بالا میآورم که آخرین فرصت را به این آدمها داده باشم. هنوز هم کور سویی از امید را دارم که تنها یک نفر زنده بوده و انسانیت درون او نمره باشد.
اما
دریغ از یک نگاه
چشمانم را میبندم و کتابخانه با همه متعلقاتش در یک چشم بهم زدن طعمه شعلههای آتش تنفر میشود.
صدای خندههای عذاب آور و دروغینشان جای خود را به جیغ هایی بیفایده میدهد
تکتکشان مستحق این زجر هستند. باید ذره ذره مردن خود را به چشم ببینند.
تمام اینها در یک ثانیه پیش چشمانم آمد. آن سیاهی و تباهی من بودم
این کتابخانه مامن تنهایی من
و این ارواح و اجساد تمام آن مردم
من از جایی رانده شدم که خود آن را تباه کردم و دوباره به همان جا بازگشتم
خدای من
من چه کردم
دیگر حتی نتوانستم اشکی بریزم
تمام احساسات به یکباره بر سرم فرو آمد
حتی نمیدانستم که الان باید گریه کنم، شاد باشم، نگران شوم یا وحشت کنم
در بهت و حیرت بودم که صدای چراغ مرا به خود آورد
ارزشش را داشت؟
صدایش پر از دلسوزی و حال نگاهش طور دیگری بود. مرا یاد نگاه های مادرم انداخت.
در موقعیتی نبودم که به چیزی فکر کنم و پاسخش را بدهم
اما او پاسخ را از چشمانم خوانده بود.
بی هیچ حرفی در چشمان یکدیگر خیره بودیم که حس کردم شعله چراغ نفتی هر لحظه پر نور و قوی تر میشد
در عرض لحظاتی کوتاه به حدی قوی شد که کل فضا را روشن کرد و از شدت قوی بودنش مجبور شدم چشمانم را ببندم.
وقتی چشمانم را باز کردم همان جای همیشگی بودم. روی همان صندلی نشسته بودم و فندک در دستانم بود.
صدای خندههای همه شنیده میشد
همهمه های بسیار و شادی و شور و کتابخانه زنده
همه چیز همانطور بود
و من پر از خشم و تنفر
به فندک خیره بودم که ناگهان دستانی گرم و مهربان دستانم را فشرد
لبخندی دلنشین روی صورتش بود و چهره پر نور و گرمی داشت
انگار که از گذشتههای دور سفر کرده بود تا مرا ببیند
انگار که سالها بود او را میشناختم
گرمای دستان و چهره گرم و روشنش تمام خشم مرا آرام کرد
حال هر دو با لبخند به چشمان هم خیره شده بودیم
چشمان ما حرف های زیادی برای گفتن داشت.
< ما تنها بازماندگان هستیم>
پایان