خانهای کوچک، ساده، خاکی و بیتجمل.
خانهای که هرکس در دل آرزو دارد روزی در آغوش خاک آن به آرامش ابدی برسد.
کمکم سکوت فضا با قدمهای آدمها شکسته میشود:
یکی با عجله، یکی با آرامش، دیگری بیرمق، آن یکی بهتندی.
هر کسی امروز یکجور است.
اما از تکتک رفتار و حرکاتشان میتوان درون واقعیشان را دید.
اینجا، جاییست که شرایط، همه را وامیدارد خود واقعیشان را آشکار کنند.
تنها چیزی که همه در آن اتفاقنظر دارند، رنگ سیاه لباسهایشان است.
اما چه کسی میداند آیا این سیاهی فقط در لباسهایشان است یا به درونشان هم رسوخ کرده؟
رفتهرفته صداها بیشتر میشود.
نالههای جگرسوز دخترکی به گوشم میرسد که با آخرین توان، آغوش گرمِ از دسترفتهاش را تمنا میکند.
مویههای همسری را میشنوم که در فراق یارش، زندگیاش را بربادرفته میبیند.
و نگاه بیصدای پسرکی که پر از فریاد است، اما میپندارد نباید صدایش را بلند کند؛
مبادا «مردانگی»اش زیر سؤال برود.
آری، اینجا هنوز هم آدمها با حرکاتشان به تو میگویند:
«مرد که گریه نمیکند.»
و سهم او از عزاداری، تنها اشکهاییست که بیوقفه از چشمانش میچکند، تا شاید مرهمی باشد بر قلب سوختهاش.
هر کس دلتنگیاش را بهنوعی ابراز میکند:
یکی با شیون و زاری، دیگری با اشکهای خاموش.
اما وقتی گهوارهی آهنین نزدیک میشود، همهچیز رنگ میبازد.
همه با صدایی بلند فریاد میزنند؛
گویی تازه باورشان میشود که دیگر وقتی نمانده و این کابوس تلخ، واقعیتیست بیبیداری.
از دل گهوارهی آهنین، انسانی در شمایل کودک خارج میشود.
همچون کودکی که پس از بازیهایی عمیق و طولانی، خسته شده،
و حال، مادرِ روزگار او را در پارچهای سفید و تمیز پیچیده،
لالاییای آرامبخش در گوشش خوانده
و در خوابی عمیق فرو برده است.
آرام. بیصدا. بیحرکت.
حال، وقت آن است که او را در رختخوابی بگذارند
که آسودگی این سفر را کامل کند.
او آسوده است، و دیگران پریشان.
و این، همان پارادوکس عجیب زندگی بشر است:
روزی که قرار است روز آرامش ابدی تو باشد،
آغاز طوفان بلا برای دیگران است.
برای لحظاتی، زمان از حرکت میایستد.
همه با تمام توان باقیماندهشان سکوت میکنند،
تا به این کودک تازهبهخوابرفته، ادای احترام کنند.
او در چشم من، کودکیست که گویی در جایی دیگر، زندگی جدیدی را آغاز میکند.
پایان زندگی دنیا، شروعیست برای آغاز زندگی دیگرش.
در ازای هر دانه خاکی که به درون قبر ریخته میشود،
قطرهای اشک از چشمان عزیزانش بر زمین میچکد.
و شک ندارم که اگر بذری در این خاک و آب کاشته شود،
ثمری به وسعت قلب انسان خواهد داد.
با هر مشت خاک، خاطرهای زنده میشود:
خاطراتی از اولین دیدار تا همین لحظهی آخر.
انگار هر کدام، تکهای از قلبشان را در میان انبوه این خاک با عزیزشان روانه میکنند،
تا احساس تنهایی نکند.
ثانیهبهثانیه، میتوان شکستن آدمهایی را دید
که شاید تا همین چند روز پیش، شادترین آدمهای زمین بودند.
چه موهایی که در همین لحظات سپید نشد...
چه صورتهایی که در همین بحبوحه پیر نشد...
و چه دستهایی که در همین خاک، نلرزید...
و تمام.
آنها عزیزشان را برای همیشه، راهی سفری بیبازگشت کردند.
چشمانم را میان جمعیت میگردانم.
چهرهها را مرور میکنم.
گویی زمین و زمان متوقف شدهاند
و این آدمها، کل زندگی فانیشان را در برابر خود میبینند.
هرکس که از این زمین بلند میشود، دیگر آنی نیست که نشسته بود.
او حالا انسانیست دیگر.
زندگی را جور دیگری میبیند.
نمیدانم اگر سال دیگر این آدمها را ببینم، چه تغییری کردهاند.
اما میدانم امروز، چیزی را تجربه کردند که دیر یا زود، در انتظار همهمان است.
شاید موهایشان سپیدتر شده، چهرهشان پیرتر، و قلبشان شکستهتر.
اما شک ندارم این تجربه، آنها را عمیقتر، بزرگتر و داناتر کرده است.
ساعتی بعد، دوباره این قبرستان ساکت میشود.
پر از خاطره، و خالی از آدمها.
همانگونه که از ابتدا بود.
لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید