در و دیوار اتاقم بوی عشق میدهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم
و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.
تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛
تمام آن لحظات خاص و ناب را؛
و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمیخواست که بماند. ظرفیت پیمانهاش بسیار ناچیز بود.
فکر میکنم یک باغ بزرگِ پر از گلهای سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده
و گلها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.
خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.
حال کل اتاقم بوی عشق میدهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید،
تا تمام آن گل سرخها را نثارش کند؛
تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛
و مانند الههای میان قلبم پرستش شود