برق طبق برنامه اعلامی قطع شده است.
در اتاقی ساکت و خاموش که تنها نور موجود در آن، از صفحه موبایل ساطع میشود، در حال نوشتن در دفترچهام هستم. چون ذهن خودم مدام از همه چیز پرسش میکند، تصور کردم شاید سوال دیگران هم باشد که چرا نور صفحه موبایل؟! مگر گوشی چراغ قوه ندارد؟!
اتفاقا نوع خوب و پرنورش را دارد، ولی به خاطر کسالت، چشمانم بسیار حساس شده و ترجیح میدهم از نور کم استفاده کنم.
چرا نوشتن در دفترچه؟! خب از همان اول در صفحه گوشی بنویس و دکمه ثبت را بزن!
چون عاشق دیدن جوهر سیاه روی کاغذ سپیدم. اثری که میماند، به مغزم حس خوبی میدهد. گویی دست و خودکار مشکی و مغز و چشمانم برای لحظاتی همسو شدهاند و من، با تمام اعضا و جوارح کنار رفتهام و همه چیز در این موارد خلاصه شده است. این حس هزاران بار تقدیمتان باد.
حتماً در فیلمها دیدهاید. زمانی که بازیگر نقش اصلی در صحنه دلهره آور، شلوغ و پر ازدحام برای انجام هدفش به بهترین شکل، به طرز عجیبی تمرکز میکند. در یک لحظه تمام صداها قطع میشود، تمام ازدحام از بین میرود و هر آنچه در پس زمینه قرار دارد، از حرکت میایستد.
دنیا در این لحظه برای من همان است. فقط وقتی زیادی مینویسم دیگر گاه دستم از مغزم جا میماند.
تمام این نوشته و حرفها از یک حس شروع شد. آنکه: وقتی آدمها برای اولین بار در دل تاریکی شب، با یک دکمه توانستند خورشید را به اتاقشان بیاورند؛ چه حسی داشتند؟ زمانی که نوری بدون محدودیت داشتند که تمام کنج و کنارهای اتاق را روشن میکرد، چه حسی در دلشان جوانه زد؟
دوست داشتم میتوانستم برق چشمانشان را از نزدیک ببینم. مطمئنم قلبشان شادی وصف ناپذیری را تجربه کرده و گوشه لبهایشان به خاطر لبخند زیبا، چینهای ریزی افتاده بود.
شادی عمیق، حسی وصف ناپذیر و لذتی طولانی.
نمیدانم من هم چنین چیزی را تجربه کردهام؟!
فکر میکنم پاسخش آری باشد ولی دیگر چشمانم برای نوشتن یاری نمیدهد. شاید بعد از بهبودی به آن فکر کنم که:
چه زمانی و با چه اتفاقی چنین حسی را تجربه کردهام؟