سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:56 توسط غریب السلطنه | 

برق طبق برنامه اعلامی قطع شده است.

در اتاقی ساکت و خاموش که تنها نور موجود در آن، از صفحه موبایل ساطع می‌شود، در حال نوشتن در دفترچه‌ام هستم. چون ذهن خودم مدام از همه چیز پرسش می‌کند، تصور کردم شاید سوال دیگران هم باشد که چرا نور صفحه موبایل؟! مگر گوشی چراغ قوه ندارد؟!

اتفاقا نوع خوب و پرنورش را دارد، ولی به خاطر کسالت، چشمانم بسیار حساس شده و ترجیح میدهم از نور کم استفاده کنم.

چرا نوشتن در دفترچه؟! خب از همان اول در صفحه گوشی بنویس و دکمه ثبت را بزن!

چون عاشق دیدن جوهر سیاه روی کاغذ سپیدم. اثری که می‌ماند، به مغزم حس خوبی می‌دهد. گویی دست و خودکار مشکی و مغز و چشمانم برای لحظاتی همسو شده‌اند و من، با تمام اعضا و جوارح کنار رفته‌ام و همه چیز در این موارد خلاصه شده است. این حس هزاران بار تقدیمتان باد.

حتماً در فیلم‌ها دیده‌اید. زمانی که بازیگر نقش اصلی در صحنه دلهره آور، شلوغ و پر ازدحام برای انجام هدفش به بهترین شکل، به طرز عجیبی تمرکز می‌کند. در یک لحظه تمام صداها قطع می‌شود، تمام ازدحام از بین می‌رود و هر آنچه در پس زمینه قرار دارد، از حرکت می‌ایستد.

دنیا در این لحظه برای من همان است. فقط وقتی زیادی می‌نویسم دیگر گاه دستم از مغزم جا می‌ماند.

تمام این نوشته و حرف‌ها از یک حس شروع شد. آنکه: وقتی آدم‌ها برای اولین بار در دل تاریکی شب، با یک دکمه توانستند خورشید را به اتاقشان بیاورند؛ چه حسی داشتند؟ زمانی که نوری بدون محدودیت داشتند که تمام کنج و کنارهای اتاق را روشن می‌کرد، چه حسی در دلشان جوانه زد؟

دوست داشتم می‌توانستم برق چشمانشان را از نزدیک ببینم. مطمئنم قلبشان شادی وصف ناپذیری را تجربه کرده و گوشه لب‌هایشان به خاطر لبخند زیبا، چین‌های ریزی افتاده بود.

شادی عمیق، حسی وصف ناپذیر و لذتی طولانی.

نمی‌دانم من هم چنین چیزی را تجربه کرده‌ام؟!

فکر می‌کنم پاسخش آری باشد ولی دیگر چشمانم برای نوشتن یاری نمی‌دهد. شاید بعد از بهبودی به آن فکر کنم که:

چه زمانی و با چه اتفاقی چنین حسی را تجربه کرده‌ام؟

برچسب ها :

شادی

،

قلب

،

عشق

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:46 توسط غریب السلطنه | 

در و دیوار اتاقم بوی عشق می‌دهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم

و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.

تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛

تمام آن لحظات خاص و ناب را؛

و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمی‌خواست که بماند. ظرفیت پیمانه‌اش بسیار ناچیز بود.

فکر می‌کنم یک باغ بزرگِ پر از گل‌های سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده

و گل‌ها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.

خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.

حال کل اتاقم بوی عشق می‌دهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید‌،

تا تمام آن گل سرخ‌ها را نثارش کند؛

تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛

و مانند الهه‌ای میان قلبم پرستش شود

برچسب ها :

قلب

،

عشق

،

زندگی

،

شکست

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.