سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:8 توسط غریب السلطنه
|
من یک سکه آهنی هستم.
حق داری اگه دیگه منو نشناسی؛ سن و سالم بالاست و دیگه کمتر جایی پیدام میشه.
الانم رو نبین که پیر و فرسودهام، یه زمانی برای خودم کسی بودم.
پوست نقرهایم اونقدر میدرخشید که از ۱۰ متری هم چشمک میزدم.
اگه یه وقت از جیب کسی بیهوا میافتادم، حالش واویلا بود... و اونی که من رو پیدا میکرد؟ خوشحالترین آدم روی زمین میشد.
آخرین روز کاریم رو خوب یادمه. یه پسر جوون رعنا منو انداخت توی دل یه تلفن سکهای. بعدا فهمیدم که هر روز، سر یه ساعت خاص، میومده تا چند دقیقه با یارش حرف بزنه.
من شاهد آخرین مکالمهشون بودم. داشت با هیجان و اضطراب اتمام حجت میکرد که:
" همین امشب میام خواستگاری "
عشق، شادی، اضطراب؛ همه توی صدای هردوشون موج میزد.
راستش همیشه دلم میخواست بدونم ته قصه "بیژن و منیژه" ما چی شد. ولی اون روز آخرین باری بود که کار اصلیم رو انجام دادم:
" برقراری تماس از طریق تلفن سکهای "
بعد از اون روز سالها گذشت. الان؟ گوشه کابینت یه خونهام.
آقای خونه منو برای سر سفره هفت سین کنار گذاشته؛ میخواد باهام خانمش رو سورپرایز کنه و سال جدید رو اینطوری شروع کنن. چون انگار خیلی خاطرات برای مرور دارن.
راستش وقتی من رو اینجا آوردن، خواب بودم. پیری و هزار جور دردسر و فراموشی...
اما یه لحظه که کنار بقیه سینها سر سفره نشسته بودم، صدای آشنایی رو شنیدم:
"قندِ زندگی من چطوره؟"
صدای مرد خونه بود که ادامه داد:
"بیا منیژه خاتون... بیا که سفره چشم انتظار اومدنته"
باورم نمیشد! صدای بیژن و منیژه قصه زندگی خودم بود.
همون عاشق و معشوقی که یه روز، پای تلفن سکهای، داشتن رویای زندگیشون رو به هم میبافتن.
و اون شب، من خوشحالترین سکه پیر و قدیمی دنیا بودم.
بیهیچ جلایی، با تنی پر از خط و خش...
ولی بیشتر از هر زمان دیگهای، میدرخشیدم.