یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 15:59 توسط غریب السلطنه | 

شاعران در پی چشمان سیه می‌گردند

غافل از اینکه غزل، قهوه چشمان تو بود...

+ پ.ن: تمامی تصاویر و متن‌ها شخصی است. در صورتی که از عکس‌های عمومی در فضای اینترنت استفاده شود، متن «تصویر تزئینی است» حتما در انتها قید خواهد شد

برچسب ها :

عشق

،

زیبایی

،

چشمان قهوه ای

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:23 توسط غریب السلطنه | 

براش یه کتاب رمان عاشقانه خریدم

توی یکی از صفحاتش که صحنه‌ای دل انگیز و عاشقانه داشت نوشتم:

برای تویی که در آشفته ترین زمان و سخت ترین افکارم هم کنارم هستی و بوسه گرمت آرامبخش تمام دردهای من است.

کلماتت همچون کلمات این کتاب، جادوییست بی پایان؛

و عطر تنت، رایحه ایست که تمام غم ها را با خود میبرد.

بیا این صفحه ها را زندگی کنیم

برچسب ها :

عشق

،

دوست داشتن

،

یادداشت

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:46 توسط غریب السلطنه | 

در و دیوار اتاقم بوی عشق می‌دهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم

و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.

تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛

تمام آن لحظات خاص و ناب را؛

و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمی‌خواست که بماند. ظرفیت پیمانه‌اش بسیار ناچیز بود.

فکر می‌کنم یک باغ بزرگِ پر از گل‌های سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده

و گل‌ها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.

خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.

حال کل اتاقم بوی عشق می‌دهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید‌،

تا تمام آن گل سرخ‌ها را نثارش کند؛

تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛

و مانند الهه‌ای میان قلبم پرستش شود

برچسب ها :

قلب

،

عشق

،

زندگی

،

شکست

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:40 توسط غریب السلطنه | 

روی صفحه کتاب مورد علاقه‌اش نوشته بود: (آخرین یادداشت)

اگه روزی من از تمام صفحات زندگی‌ات محو شدم و جایی برای پیدا کردنم نبود؛ فقط کافیه دنبال خط طلایی خورشید بری.
همیشه همانطور که خورشید از افق میگذره، من هم جایی اون طرف دنیا، زیر آسمانی که همیشه می‌شناختیش، خواهم بود.
جایی که خورشید موقع غروب به کوه‌ها میرسه؛
روی صندلی چوبی همیشگی
توی ایوان یه کلبه گرم و کوچک
وسط گل‌های مزرعه آفتاب گردان، منتظرت نشستم.
نگران نباش، خورشید همیشه راه رو نشونت میده.

برچسب ها :

یادداشت

،

عشق

،

زندگی

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:23 توسط غریب السلطنه | 

-دوستت داره؟
+آره
-بهت گفته دوستت دارم؟
+نه!

پس از کجا میدونی؟

+همیشه در نوشابه هام رو برام باز میکنه
همیشه کفشام رو جفت میکنه
همیشه میدونه بعد از بستنی آب میخوام
همیشه میدونه برف ببینم دوست دارم آدم برفی درست کنم

برچسب ها :

دوستت دارم

،

عاشقانه

،

عشق

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.