سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:24 توسط غریب السلطنه | 

روزی که عاشق شدی

بی‌منت و بی‌چشمداشت عشق بورز.

عاشق، حسابگر نیست.

او چون چشمه‌ای است که می‌بخشد تا زنده بماند،

می‌بخشد تا شیره‌ جانش نخشکد.

عشق می‌ورزد، نه از سر نیاز،

بلکه برای فراموش نکردن شیرینی عشق.

عاشق که شوی، تمام جهان در لبخند معشوق خلاصه می‌شود.

دیگر چه باک اگر دنیا فرو بریزد؟

اگر جنگ باشد یا صلح نباشد؟

تا زمانی که لبخند بر لب معشوق زنده است، دنیا معنا دارد.

می‌اندیشم که عشق، هدیه‌ خداست؛

پاره‌ای از وجود او،

تا بشر فراموش نکند

چقدر دوست‌داشتنی‌ست.

.

.

.

.

.

.

+ امیدوارم مسیر عاشق شدنمون عاقلانه باشه :)

برچسب ها :

عشق

،

زندگی

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 8:33 توسط غریب السلطنه | 

دخترعموم (خیلی رابطه نزدیکی داریم) دیشب داشت راجع به پوست حرف میزد.

گفت یادته سال ۱۴۰۲ همش ازت می‌پرسیدم برا پوستت چیکار می‌کنی؟ روتین پوستیت چیه؟ قرص خاصی برای موهات می‌خوری؟

عید ۱۴۰۲ خیلی زیباتر از همیشه بودی، همش فکر می‌کردم رفتی بوتاکسی، چیزی زدی. پوست آینه‌ای و شفاف، موهای خوش فرم و پر، صورت لیفت شده زیبا.

فکر کردم که چیکار کردم، یادم اومد اون سال یکی از بهترین تجربیات عمرم رو داشتم سپری می‌کردم.

یکی از بهترین عیدهای زندگیم بود.

گفتم: چون خوشحال‌ترین نسخه من رو داشتی می‌دیدی این حس بهت دست داده. غم یا خوشحالی من کاملا توی صورتم تاثیر میذاره.

گفتم حتی توی عکس‌ها هم مشخصه. من هر وقت خیلی خوشحال یا خیلی ناراحتم همیشه از خودم عکس می‌گرفتم.

چون توی خوشحالی خوشگل ترین چهره و تو غم سیاه‌ترین حالت رو از نظر خودم دارم.

.

.

.

+ فقط خواستم بگم شمام امتحان کنین، اگر حس می‌کنین اونقدر خوشگل نیستین، توی لحظات عمیقا شاد زندگی‌تون و اون لحظاتی که از زندگی رضایت قلبی دارین، یه عکس از خودتون بگیرن.

توی غم‌ها هم بگیرین، اونوقت متوجه می‌شین چه جاهایی توی زندگی‌تون زیباترین بودین:)

+ جزء معدود تصاویر قابل پخش از اون زمان:)

برچسب ها :

عشق

،

زیبایی

،

زندگی

یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴ ساعت 14:52 توسط غریب السلطنه | 

تمام این سال‌ها صبر کردم تا او برسد.

همه این رنج‌ها را برای رسیدن به او تحمل کردم.

او کل چیزی بود که از این دنیا می‌خواستم.

تمام آنچه روزگار به من بدهکار بود.

بالاخره او آمد. از میان ابرهای سیاه غم، چون خورشیدی نجات دهنده‌ پدیدار شد.

گل لبخند را بر لبانم کاشت و چشمانم را روشنایی بخشید.

دستان پرمهرش بوی گل سرخ می‌داد؛

لبانش چون اناری سرخ، ترک خورده بود.

و چشمان نافذش چنان دو گوی جادویی، مرا مسحور خود کردند.

تصور کردم برای جاودانگی این وصال، بستن عهدی با چند قطره خون کافیست.

اما او تمام قلبم را طلب کرد.

نه در ازای هیچ، بلکه در ازای هدیه قلبش؛ که همه دارایی اوست.

اما من،

فکر کردم که می‌توانم با بهای اندکی، کل دارایی‌اش را بگیرم.

چرا که تمام این سال‌ها را به انتظار آمدن او سپری کردم.

و او، رنجید.

اندک اندک گل سرخ دستانش پژمرد؛

انارِ سرخِ لبش، بر شاخه خشکید؛

و آن دو گوی سیاه، دیگر نمی‌درخشیدند.

چرا که قلبش را در کف دستان من نهاده بود و حال حفره دلش چون کویری بی‌انتها خالی مانده بود.

یک روز که از خواب برخاستم، دیگر او را ندیدم.

قلب شکسته‌اش را برداشته و برای همیشه رفته بود.

ابرهای سیاه غم دوباره بازگشتند و دنیای من تیره‌تر از همیشه شد.

و ردی از عطر گل سرخ برای همیشه در این خانه جاماند...

برچسب ها :

غرور

،

پشیمانی

،

عشق

جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:59 توسط غریب السلطنه | 

چشم‌هاش از خجالت فقط زمین رو نگاه می‌کرد.

خندوندمش که یخش باز شه، بیشتر خجالت کشید.

حالا یه انارِ سرخ بود که زمین رو نگاه می‌کرد،

و این انارِ سرخ، دل من رو برد.

برچسب ها :

عشق

،

زندگی

،

هیجان

سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:8 توسط غریب السلطنه | 

من یک سکه آهنی هستم.

حق داری اگه دیگه منو نشناسی؛ سن و سالم بالاست و دیگه کمتر جایی پیدام میشه.

الانم رو نبین که پیر و فرسوده‌ام، یه زمانی برای خودم کسی بودم.

پوست نقره‌ایم اونقدر می‌درخشید که از ۱۰ متری هم چشمک می‌زدم.

اگه یه وقت از جیب کسی بی‌هوا می‌افتادم، حالش واویلا بود... و اونی که من رو پیدا می‌کرد؟ خوشحال‌ترین آدم روی زمین می‌شد.

آخرین روز کاریم رو خوب یادمه. یه پسر جوون رعنا منو انداخت توی دل یه تلفن سکه‌ای. بعدا فهمیدم که هر روز، سر یه ساعت خاص، میومده تا چند دقیقه با یارش حرف بزنه.

من شاهد آخرین مکالمه‌شون بودم. داشت با هیجان و اضطراب اتمام حجت می‌کرد که:

" همین امشب میام خواستگاری "

عشق، شادی، اضطراب؛ همه توی صدای هردوشون موج می‌زد.

راستش همیشه دلم می‌خواست بدونم ته قصه "بیژن و منیژه" ما چی شد. ولی اون روز آخرین باری بود که کار اصلیم رو انجام دادم:

" برقراری تماس از طریق تلفن سکه‌ای "

بعد از اون روز سال‌ها گذشت. الان؟ گوشه کابینت یه خونه‌ام.

آقای خونه منو برای سر سفره هفت سین کنار گذاشته؛ می‌خواد باهام خانمش رو سورپرایز کنه و سال جدید رو اینطوری شروع کنن. چون انگار خیلی خاطرات برای مرور دارن.

راستش وقتی من رو اینجا آوردن، خواب بودم. پیری و هزار جور دردسر و فراموشی...

اما یه لحظه که کنار بقیه سین‌ها سر سفره نشسته بودم، صدای آشنایی رو شنیدم:

"قندِ زندگی من چطوره؟"

صدای مرد خونه بود که ادامه داد:

"بیا منیژه خاتون... بیا که سفره چشم انتظار اومدنته"

باورم نمی‌شد! صدای بیژن و منیژه قصه زندگی خودم بود.

همون عاشق و معشوقی که یه روز، پای تلفن سکه‌ای، داشتن رویای زندگیشون رو به هم می‌بافتن.

و اون شب، من خوشحال‌ترین سکه پیر و قدیمی دنیا بودم.

بی‌هیچ جلایی، با تنی پر از خط و خش...

ولی بیشتر از هر زمان دیگه‌ای، می‌درخشیدم.

برچسب ها :

عشق

،

یار

،

زندگی

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 19:56 توسط غریب السلطنه | 

برق طبق برنامه اعلامی قطع شده است.

در اتاقی ساکت و خاموش که تنها نور موجود در آن، از صفحه موبایل ساطع می‌شود، در حال نوشتن در دفترچه‌ام هستم. چون ذهن خودم مدام از همه چیز پرسش می‌کند، تصور کردم شاید سوال دیگران هم باشد که چرا نور صفحه موبایل؟! مگر گوشی چراغ قوه ندارد؟!

اتفاقا نوع خوب و پرنورش را دارد، ولی به خاطر کسالت، چشمانم بسیار حساس شده و ترجیح میدهم از نور کم استفاده کنم.

چرا نوشتن در دفترچه؟! خب از همان اول در صفحه گوشی بنویس و دکمه ثبت را بزن!

چون عاشق دیدن جوهر سیاه روی کاغذ سپیدم. اثری که می‌ماند، به مغزم حس خوبی می‌دهد. گویی دست و خودکار مشکی و مغز و چشمانم برای لحظاتی همسو شده‌اند و من، با تمام اعضا و جوارح کنار رفته‌ام و همه چیز در این موارد خلاصه شده است. این حس هزاران بار تقدیمتان باد.

حتماً در فیلم‌ها دیده‌اید. زمانی که بازیگر نقش اصلی در صحنه دلهره آور، شلوغ و پر ازدحام برای انجام هدفش به بهترین شکل، به طرز عجیبی تمرکز می‌کند. در یک لحظه تمام صداها قطع می‌شود، تمام ازدحام از بین می‌رود و هر آنچه در پس زمینه قرار دارد، از حرکت می‌ایستد.

دنیا در این لحظه برای من همان است. فقط وقتی زیادی می‌نویسم دیگر گاه دستم از مغزم جا می‌ماند.

تمام این نوشته و حرف‌ها از یک حس شروع شد. آنکه: وقتی آدم‌ها برای اولین بار در دل تاریکی شب، با یک دکمه توانستند خورشید را به اتاقشان بیاورند؛ چه حسی داشتند؟ زمانی که نوری بدون محدودیت داشتند که تمام کنج و کنارهای اتاق را روشن می‌کرد، چه حسی در دلشان جوانه زد؟

دوست داشتم می‌توانستم برق چشمانشان را از نزدیک ببینم. مطمئنم قلبشان شادی وصف ناپذیری را تجربه کرده و گوشه لب‌هایشان به خاطر لبخند زیبا، چین‌های ریزی افتاده بود.

شادی عمیق، حسی وصف ناپذیر و لذتی طولانی.

نمی‌دانم من هم چنین چیزی را تجربه کرده‌ام؟!

فکر می‌کنم پاسخش آری باشد ولی دیگر چشمانم برای نوشتن یاری نمی‌دهد. شاید بعد از بهبودی به آن فکر کنم که:

چه زمانی و با چه اتفاقی چنین حسی را تجربه کرده‌ام؟

برچسب ها :

شادی

،

قلب

،

عشق

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 15:59 توسط غریب السلطنه | 

شاعران در پی چشمان سیه می‌گردند

غافل از اینکه غزل، قهوه چشمان تو بود...

+ پ.ن: تمامی تصاویر و متن‌ها شخصی است. در صورتی که از عکس‌های عمومی در فضای اینترنت استفاده شود، متن «تصویر تزئینی است» حتما در انتها قید خواهد شد

برچسب ها :

عشق

،

زیبایی

،

چشمان قهوه ای

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:23 توسط غریب السلطنه | 

براش یه کتاب رمان عاشقانه خریدم

توی یکی از صفحاتش که صحنه‌ای دل انگیز و عاشقانه داشت نوشتم:

برای تویی که در آشفته ترین زمان و سخت ترین افکارم هم کنارم هستی و بوسه گرمت آرامبخش تمام دردهای من است.

کلماتت همچون کلمات این کتاب، جادوییست بی پایان؛

و عطر تنت، رایحه ایست که تمام غم ها را با خود میبرد.

بیا این صفحه ها را زندگی کنیم

برچسب ها :

عشق

،

دوست داشتن

،

یادداشت

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:46 توسط غریب السلطنه | 

در و دیوار اتاقم بوی عشق می‌دهد. فکر کنم دیشب از شدت خوردن خاطرات، عمیقا مست شدم

و هر آنچه درون قلبم بود را بالا آوردم.

تمام آن عشق باقیمانده در قلبم را؛

تمام آن لحظات خاص و ناب را؛

و تمام آنچه که برای او انبار کرده بودم و او نمی‌خواست که بماند. ظرفیت پیمانه‌اش بسیار ناچیز بود.

فکر می‌کنم یک باغ بزرگِ پر از گل‌های سرخ، درون قلبم به حد جنون رسیده

و گل‌ها دیگر جایی برای رشد و ماندن نداشتند.

خارهایشان به درون قلبم فرو رفت و عصاره شان از چشمانم بیرون آمد.

حال کل اتاقم بوی عشق می‌دهد؛ عشقی که جایی برای سرازیر شدن نیافته و منتظر است آنکه لایق آن عشق است از راه بیاید‌،

تا تمام آن گل سرخ‌ها را نثارش کند؛

تا غوطه ور شود در تمام خواستن من؛

و مانند الهه‌ای میان قلبم پرستش شود

برچسب ها :

قلب

،

عشق

،

زندگی

،

شکست

سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:40 توسط غریب السلطنه | 

روی صفحه کتاب مورد علاقه‌اش نوشته بود: (آخرین یادداشت)

اگه روزی من از تمام صفحات زندگی‌ات محو شدم و جایی برای پیدا کردنم نبود؛ فقط کافیه دنبال خط طلایی خورشید بری.
همیشه همانطور که خورشید از افق میگذره، من هم جایی اون طرف دنیا، زیر آسمانی که همیشه می‌شناختیش، خواهم بود.
جایی که خورشید موقع غروب به کوه‌ها میرسه؛
روی صندلی چوبی همیشگی
توی ایوان یه کلبه گرم و کوچک
وسط گل‌های مزرعه آفتاب گردان، منتظرت نشستم.
نگران نباش، خورشید همیشه راه رو نشونت میده.

برچسب ها :

یادداشت

،

عشق

،

زندگی

چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 11:23 توسط غریب السلطنه | 

-دوستت داره؟
+آره
-بهت گفته دوستت دارم؟
+نه!

پس از کجا میدونی؟

+همیشه در نوشابه هام رو برام باز میکنه
همیشه کفشام رو جفت میکنه
همیشه میدونه بعد از بستنی آب میخوام
همیشه میدونه برف ببینم دوست دارم آدم برفی درست کنم

برچسب ها :

دوستت دارم

،

عاشقانه

،

عشق

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.