سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ساعت 19:40 توسط غریب السلطنه | 

من آینه‌ام.

من اینجا هر روز شاهد تولد چهره‌های تازه‌ام.

چهره‌هایی که از دلِ برش‌ها بیرون میان، با پوست‌های متورم و چشم‌هایی که هنوز از بیهوشی خمارن.

اما هیچ‌کدومشون، اون‌هایی نیستن که صبح با اضطراب از خونه اومدن.

من آینه‌ام.

از روزی که به دیوار این اتاق پیچیدنم، فقط نگاه کرده‌ام. بی‌آنکه پلک بزنم، بی‌آنکه فراموش کنم.

آدم‌ها میان، با امید.

با ترس.

با عکس یه نفر دیگه توی موبایلشون.

می‌خوان خودشون رو به کسی شبیه کنن.

من اما می‌دونم، هیچ‌کسی با چاقوی تیز، خودش نمی‌شه.

تیغ، پوست رو می‌بره، نه تصویر درون رو.

و من هر روز تماشاگر اینم که چطور درد، تبدیل به لبخند می‌شه.

لبخندِ موقتی بعد از پانسمان.

گاهی دکتر می‌خنده.

گاهی پرستارها شوخی می‌کنن.

ولی من می‌دونم،

وقتی همه رفتن و نور خاموش شد،

چهره‌های جا مانده در شیشه‌ام،

هنوز دارن گریه می‌کنن.

من آینه‌ام.

هیچ‌وقت دروغ نمی‌گم،

اما هیچ‌کس هم دیگه باورم نداره.

.

.

.

.

.

+ آینه داخل مطب و بیمارستان اگه زبون داشت.

+ این نوشته‌ها مربوط به جراحی‌های زیباییه که صرفا زیباییه. درمانی نیست.

+ پست‌های "مسکنی برای وجدان"، "تیغ در دست خدا" و "آینه های تنها" رشته پست مرتبط بهم حول یک موضوع هستن.

برچسب ها :

عمل جراحی

،

زیبایی

،

آینه

سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:24 توسط غریب السلطنه | 

گاهی آدم مدت‌ها در یک فضا زندگی می‌کند، اما چشمش تازه بعد از سال‌ها به جزئیات ساده‌ای باز می‌شود که همیشه همان‌جا بوده‌اند.
برای من، این کشف کوچک درست امشب اتفاق افتاد: وقتی بعد از هفت سال تازه فهمیدم کاشی‌های سرویس بهداشتی خانه‌ی پدری و مادری‌ام «صورتی ملیح»‌اند.

وقتی از مادرم پرسیدم چرا این رنگ را انتخاب کرده، گفت:
«گفتم آدم زمان زیادی را در اینجا می‌گذرونه، حداقل خوشگل باشه.»
و واقعاً حق با او بود.

صبح‌ها که با بی‌حوصلگی بیدار می‌شوی، هنوز خواب در چشمت مانده و دنبال مسواک می‌گردی، ناگهان خودت را در آینه‌ای می‌بینی که پس‌زمینه‌اش صورتی ملیح است.
در آن لحظه، هرچقدر هم ژولیده باشی، باز هم در حد مدل ویکتوریا سیکرت به نظرت جذاب می‌رسی!

راستش، فکر می‌کنم خیلی‌ها با من موافق‌اند که تصویر آدم در آینه‌ دستشویی همیشه قشنگ‌تر از هر جای دیگر است.
نور نرم، رنگ پس‌زمینه، و شاید آن احساس خلوتِ کوچک صبحگاهی، همه دست به دست هم می‌دهند تا خودت را یک‌جور دیگر ببینی.

و همین شد که فکر کردم… چه خوب است آدم برای دیگران هم مثل همان آینه با پس‌زمینه‌ صورتی ملیح باشد.
یعنی هم صادق و شفاف باشد و واقعیت را نشان دهد، در عین حال هم، مهربان و دلنشین باشد و زیبایی‌ها را برجسته کند.

دنیای بیرون به‌اندازه‌ کافی سخت و خاکستری است.
می‌توان برای کسانی که دوستشان داریم، همان کاشی‌های صورتی باشیم؛ ساده، گرم، و بی‌هیاهو، اما پر از نرمی و زندگی.

.

.

.

.

.

.

+ حاصل غرق شدن شبانه در آینه با‌ پس زمینه کاشی‌های صورتی ملیح، موقع مسواک زدنه :)

برچسب ها :

صورتی ملیح

،

آینه

،

زیبایی

چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:6 توسط غریب السلطنه | 

سال‌ها بود که گوشه اتاق، پشت پرده‌ای ضخیم، آینه‌ای قدیمی پنهان شده بود. انگار او را به عمد فراموش کرده بودند.

پرده هرگز کنار نمی‌رفت و حتی لایه‌ای ضخیم از غبار غم، روی قاب چوبی حکاکی شده‌اش نشسته بود. اما او در سکوت، همیشه منتظر بود.

برای من، آینه نه یک شیء ساده، که صدای سرزنشگری بود که هرگز خاموش نمیشد‌. هر بار که به او نگاه می‌کردم، چیزی بیش از یک تصویر می‌دیدم؛ حقیقتی که هیچگاه جرات رو به رو شدن با آن را نداشتم.

اما آن روز چیزی تغییر کرده بود. شاید خستگی از تمام نقاب‌هایی که هر روز به چهره می‌زدم، شاید هم نیاز به فهمیدن.

پرده را کنار زدم. نور کم جانِ خورشید روی قاب قدیمی افتاد و من، انگار که به دادگاهی کشیده شده باشم، بی‌حرکت مقابلش ایستادم.

چهره‌ام را دیدم. نه آن چهره‌ای که دیگران می‌شناختند؛ بلکه چیزی زنده‌تر، خام‌تر و واقعی‌تر. سکوتِ میان ما سنگین بود. ناگهان آینه لب به سخن گشود:

"این همه فرار ارزشش را داشت؟!"

لحنش آرام بود، اما کلماتی که می‌گفت سنگین‌تر از تمام بارهای دنیا بودند.

"خودت را از من پنهان کردی، اما فکر کردی می‌توانی خودت را از خودت پنهان کنی؟"

کلماتش درست وسط قلبم نشستند. نفس عمیقی کشیدم، اما هیچ جوابی نداشتم. آینه ادامه داد:

"درونت، زشت‌تر از آن است که چهره زیبا بتواند آن را پنهان کند، اما ..."

لحظه‌ای مکث کرد. سکوتش طولانی بود، اما وقتی دوباره سخن گفت چیزی در صدایش تغییر کرده بود؛ نرمی و امید.

"اما تو فرق کرده‌ای. حال درون و بیرونت شبیه شده است. هر دو شبیه انسانی است که از مسیر تاریکی برگشته؛ خسته، اما زنده. کسی که حالا آماده است تا خودش باشد. این بار بدون نقاب."

اشک در چشمانم حلقه زد. آینه راست می‌گفت. سال‌ها خودم را از او و از خودم پنهان کرده بودم. اما حالا چیزی تغییر کرده بود. شاید دیگر وقتش بود که حقیقت خودم را بپذیرم.

"آینه، تو همیشه مرا صدا می‌زدی، اما من..."

صدایم لرزید. آینه پاسخ داد:

" مهم نیست. همیشه وقت برای بازگشت هست. خودت را پیدا کن."

نور خورشید بیشتر شد. آینه دیگر صدایی نداشت، اما حس کردم که برای اولین بار، چیزی در وجودم سبک‌تر شده است. من، خودم را پیدا کرده بودم.

برچسب ها :

آینه

،

حقیقت

،

دروغ

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.