جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 14:51 توسط غریب السلطنه | 

متن پیش رو، برشی از صحبت های روزمره بین دو خواهر است که مدتی است خواهر کوچکتر بنا به دلایلی مهمان خواهر بزرگتر شده است. برای درک بهتر مکالمه بین دو خواهر بهتر است خلاصه ای از اتفاقات هفته رو بخوانید.

سه‌شنبه این دو خواهر با یکدیگر در جستجوی سنگ پا برای مادر به بازار محلی ( سه‌شنبه بازار) رفتند.

شرایط کلی بازار: محیط در فضای خالی و زمین خاکی است و غرفه ها در کنار یکدیگر هستند. اجناس یا روی زمین یا روی میز چیده شده‌اند. ابتدای بازار پر از لباس های دست دوم است که نه‌تنها به شکل نامناسبی ارائه می شوند (روی هم به صورت تپه تلنبار شده‌اند)، بلکه حتی تصور میکنم قبل از عرضه شستشو هم نشده‌اند.

و متاسفانه مردم به خاطر شرایط اقتصادی و زندگی به شدت اسفبار، این لباس ها را میخرند. (حجم غم بسیار زیادی با دیدن این صحنه به قلبم سرازیر شد)

مردم در ذهن نگارنده: براساس شکل ظاهری، طرز پوشش، شیوه صحبت کردن، مدل راه رفتن، نگاه کردن به دیگران، برخورد اجتماعی و ... بیشتر از قشر سطح پایین جامعه از نظر اقتصادی و فرهنگی هستند (این جمله ابدا توهین نیست، بلکه کاملا با ناراحتی از شرایط نوشته شده است)

مورد دوم: یک شب به همراه خانواده به یک پارک جدید در محله دیگر رفتیم و شام را آنجا خوردیم که بچه ها هم بازی کنند. از پارک حس معذب بودن گرفتیم.

شرایط پارک: محیط پارک پر از ته سیگار، پر از سگ های ولگرد ( بالغ بر ۱۰ سگ فقط در بخشی که ما نشسته بودیم پرسه می زدند)، بدون نگهبان و پارکبان بود. تنها مزیت ویژه که از نظر ظاهری که ما را برای انتخاب پارک جدید از دور جذب کرد، درختان بسیار بلند و سبزش بود.

افراد حاضر در پارک از دید نگارنده: مردم به نسبت آرام و کودکان شاد و بازیگوش، اما جوان ها و نوجوان هایی با ظاهر خشن، دارای خطوط روی بدن، بدون استثنا در حال کشیدن دخانیات و دور دور با موتور های پرصدا در محیط پارک که پر از کودکان کوچک بود.

با توجه به مقدمه، حال متن اصلی

خواهر کوچک: حس میکنم واقعا برای محیط های اینطوری مناسب نیستم. خیلی خودخوری میکنم و فکرم درگیر میشه. واقعا چرا مردم اینطوری میشن! خیلی بده.

خواهر بزرگ: محیطِ چی؟!

خواهر کوچک: مثل سه‌شنبه بازار و پارک فلان محله که رفتیم. اذیت میشم. خیلی مغزم درگیرشون میشه. ظاهرشون، رفتارشون، سطح رفاه‌شون، بچه‌هاشون، نگاه‌هاشون و...

همه چیزشون اذیتم میکنه. هرچند فکر میکنم آدم سازگار میشه، شاید اگه توی اون محیط زندگی کنم سازگار بشم. بالاخره سازگاری یکی از ویژگی‌های آدمیزاده. ولی به شخصه اعصابم زیاد بهم میریزه.

خواهر بزرگ( با قیافه ای که انگار ناراحت شده، در حالی که محل زندگی اونها خوبه): خب محل قبلی که خودت زندگی میکردی همونطوری بوده که الان میگی بدت میاد.

خواهر کوچک: همسایه های محل قبلی کاملا آروم، معمولی و ساده بودن. خود محل هم آروم بود. آدما معمولی بودن، در طول روز همیشه توی محوطه پر از بچه هایی بود که بازی میکردن و من رفتار نامناسبی ازشون ندیدم. البته روزها کاملا معمولی و خوب و آروم بود.

آخر شبها کارتن خوابها می اومدن توی فاصله بین لبه های بلند حوض میخوابیدن

خواهر بزرگ: خب ما اصلا اینجا کارتن خواب نداریم.

خواهر کوچک: جوان های ۲۰ ساله ۱۱ و ۱۲ شب به بعد می اومدن و توی فضای سبز جلوی ساختمون، لی حوض موارد ناسالم مصرف میکردن.

خواهر بزرگ: ولی چند باری که من اومدم، محله‌ات همون حسی که میگی اون آدم‌ها دادن رو میداد.

پایان

.

.

.

.

.

+ طولانی شد، ببخشید.

حستون نسبت به این مکالمه با اون پیش فرض ها چیه؟

برچسب ها :

روزمره

،

زندگی

مشخصات
تراوشات ذهن یک آشفته دل لطفا با لطافت از اینجا گذر کنید
موجودی رنجور در پس این کلمات نهفته است
شاید برای شما تنها سطرهایی پر از کلمات باشند
اما برای او
تمام آن چیزی است که دارد
دارایی اش را به حراج نگذارید


+ سخنان اینجانب تاریخ انقضا دارد.