قسمت نهم داستان
اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت نهم داستان
اگر هنوز قسمت هشتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هشتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
من یک چراغ روشنایی در جاده هستم.
همونی که هر روز هفته و ۲۴ ساعته مثل یه سرباز وظیفه شناس سر پستش ایستاده. همونی که توی قرادادش حتی ۱ روز مرخصی هم قید نشده.
راستش اصلا نمیدونم توی اون قرارداد چی نوشته شده...
یه روز مامان و بابام دستم رو گرفتن و آوردنم اینجا. حرفای خیلی قشنگی بهم گفتن، که تو یه چراغ مهمی، یه وظیفه مهم داری و اونم نجات جون دیگرانه و این کار مهمترین کار دنیاست و تو یه قهرمانی.
منم اینقدر توی هپروتِ روشنِ خودم سیر میکردم که اصلا نپرسیدم چی؟ چرا؟ چگونه؟!
فقط از ذوق نور بالا میزدم و روی پام بند نبودم. از اون روز دیگه پابند این زمین سیمانی یک در یک شدم.
آخه میدونی چیه! من تنها چراغ بلند خانواده بودم. بقیه یا زنبوری بودن، یا دائم الخواب و مایه تاریکی خانواده.
از وقتی من به دنیا اومدم، همه نور امیدشون به من بود. انگار که من قراره تمام راههای روشن نکرده خانواده رو نورانی کنم.
منم نتونستم نه بگم. فکر میکردم اگه بگم نه، شاید رشتههای سیمی دل مادرم پاره شه یا سرپیچ مغز آقا جونم اتصالی کنه.
و این شد که من موندم و یه جاده تاریک که باید روشنش کنم.
قسمت هشتم داستان
اگر هنوز قسمت هفتم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت هفتم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
من یک گیره لباس هستم.
از آنهایی که بی مزد و مواجب همیشه حاضر به خدمتند. در گرما و سرما، زیر برف و باران و حتی آفتاب سوزان زمستان، مانند سربازی ایستاده در برجک نگهبانی.
از همانهایی که بودنشان واجب است و کار راه بنداز؛ ولی شاید بود و نبودشان برای کسی فرقی نکند.
از همان ابتدا که به این طناب بند شدم، تمام تلاشم را کردم به بهترین شکل کارم را انجام دهم و با دستهایم سفت لباسها را میچسبم. حواسم هست که نه لباس خراب شود و نه از روی بند تکان بخورد.
کسی نمیداند در طول انجام وظیفه چه فشاری را تحمل میکنم و چقدر اذیت میشوم. ولی در نهایت هیچ کس مرا دوست ندارد. چونان کودکی هستم که گویی مرا از یتیم خانه به فرزندی گرفتهاند.
آن روز که با روپوش پزشکی آویز شده صحبت میکردم، گفت تو درگیر مشکل محرومیت هیجانی هستی. باید جلسات تراپی منظمی را شروع کنی تا کمی بیشتر خودت را دوست داشته باشی. آن حفره عمیق بین دو دستت هرگز پر نخواهد شد مگر اینکه برای سلامت روح خودت بیشتر تلاش کنی.
فکر کنم روپوش پزشکی راست میگفت، بالاخره او ۴ تا آدم بیشتر از من دیده است. شاید روزی من هم مانند قهرمانهای داستانی شوم که از زندگی پر رنج و خالی از محبتم داستانی بنویسند.
داستانی با عنوان: "گیرهای که از قفس تلخ آدمهای بیرحم رهایی یافت".
.
.
.
.
+ با تشکر از همراه عزیز صفحه بابت ایده :)
قسمت هفتم داستان
اگر هنوز قسمت ششم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت ششم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
جاروبرقی
درسته توی تبلیغات ما، یکم پیاز داغش رو زیاد میکنن؛ ولی خب خودتم عقل داری نوکرتم. ازش استفاده کن.
فکر کن دم و دستگاه ما هم، مثل دستگاه گوارش خودته. شیشه بره توی دل و رودهات، پاره نمیشی گل من؟
یخچال
به جون کمپرسورم قسم، نصف شب که همه خوابن، این بشر میاد در منو باز میکنه، زل میزنه تو چشمام!
انگار توی پنج دقیقه گذشته جوجهکباب سبز شده باشه.
خب عزیزم، من جادوگر نیستم، یخچالم!
.
.
.
.
.
+ سری دیالوگها و نوشتههای کوتاه از مجموعه: یک جمله غُرغُر
+ نتیجه شبهای بی خوابی!
زندگی مترسک را تصور کن.
یک انسان نمای ساخته دست بشر، که هرکجا بخواهند میگذارند، به هر شکل بخواهند میسازند و به هر صورت که بخواهند هدایت میکنند.
موجودی که اگر جان داشت شاید تصور میکرد که چقدر خوب، مفید، کاری و بااهمیت است؛ ولی در واقعیت مسیری را میرود که دیگران برایش هموار کردهاند.
زندگی امروز ما آدمها هم بیشباهت به این اوضاع نیست.
دیگران از طریق پول، قدرت و رسانهای که دارند، مسیر زندگی عموم را تعیین میکنند. این را میتوانی از شباهت میلیونها و شاید میلیاردها نفر به هم متوجه شوی.
انسانهایی با ظاهر، رنگ، مدل مو و حتی عملهای جراحی یکسان.
سبک حرف زدن، راه رفتن، فکر کردن و زندگی کردنشان نیز به یک شکل شده است.
همه در یک زمان، به یک مکان سفر میکنند. علایق همه شباهت عجیبی بهم پیدا کرده است.در یک زمان به خصوص، ذائقه همگان به سمت و سوی یک مدل خاص از غذا میرود.
خلاصه انسانهایی شدهایم که انگار یکبار کپی گرفته و باقیمان را جای گذاری کردهاند.
چقدر زندگی در میان چنین جماعتی، تلخ و زننده است. دلم میخواهد تمام شباهتهایشان را بالا بیاورم و وجودم از همه این ظواهر یکسان خالی شود.
دلم برای سالهای کودکی تنگ شده است. همان سالهایی که تنها شباهت انسانها بهم، متفاوت بودنشان بود.
قسمت ششم داستان
اگر هنوز قسمت پنجم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت پنجم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه
قسمت پنجم داستان
اگر هنوز قسمت چهارم رو نخوندی میتونی اینجا بخونیش.
برای خواندن قسمت چهارم داستان تلخی بی پایان کلیک کنید.
داستان در بخش ادامه مطالب درج میشه